سنتِ خوبی دارد نویسنده وبلاگِ شالیزه! اینکه از کارگاههای رمان نویسیاش مینویسد کارِ جذابی است و خودش میتواند یک روزی یک جور ژانر بشود!:-) خصوصا که طنز جذابی هم دارد! نوشتههای شالیزه را که خواندم این چند وقت، بنا گذاشتم به نوشتنِ تجربیاتِ کارگاهِ رمان نویسیام. منتها خُب از آنجا که از لحن دزدی خوشم نمیآید، تلاش میکنم که لحنِ خودم را داشته باشم!:-) و البته اهلِ طولانی نویسی وبلاگی نیستم پس احتمالا پستهای کارگاهیام کوتاه خواهند بود!:-) این دوشنبه، مجبور شدم که زودتر کلاس را ترک کنم. به خاطرِ کاری که پیش آمده بود. اول وقت اما آقای حسین سناپور فصلِ سوم را دادند دستم. نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم! خوش بختانه این بار فضاسازیهای ماهِ مُردهی من خوب از آب درآمد! جلسه پیشاش بیشترین ایرادی که به من گرفته شد، همین غفلت از درآوردنِ فضا و نوشتنِ دیالوگهای زیادی بود! که بالاخره فضاسازی را فیتیله پیچ کردم و این فصل را به سلامتِ نسبی! به سرمنزلِ مقصود رساندم!:-) در این جلسه تا زمانی که من سرِ کلاس بودم فرهادِ خاکیان فصلی از کارش را خواند. کارِ فرهاد را دوست دارم. یک طنزِ جالبی دارد که خوب درآمده و اگر اشکالاتِ کوچکی را که به کارش گرفته میشود اصلاح کند قطعا کارِ خوب و موفقی خواهد شد. یکی دیگر از یچهها هم کارش را خواند. راستش این دوست نثرِ قشنگی دارد اما فکر میکنم فُرمی را که برای اجرای روایت در نظر گرفته یک خورده دستمالی شده است. 3 راویِ زن دارد که دغدغههای زندگیِ هر کدامشان را با نظرگاهِ اول شخص-روایتِ درونی بیان میکند و این 3 زن که دوست هستند تنها نقطه وصلشان دیدارهای گاه به گاهی است که با هم دارند. یک جورهایی گمان میکنم فرمانِ باحالی را نرفته است این دوستمان! اما امیدوارم موفق باشد به هر حال! باشد تا دوشنبه بعدی که ببینیم چه میکنیم و چه میشود!:-)
پینوشت : داستانِ مردِ سیاهپوشِ قاتل دیروز در چاپ اول-ویژه داستانِ فرهیختگان چاپ شد. اگر خواستید بخواتید و نظرتان را به من هم بگویید :-) پیش پیش یک نقد به خودم بکنم و آن اینکه کاش اسمِ کار را میگذاشتم "قاتلِ سیاهپوش". این اسم خیلی بهتر بود. میتوانید داستان را اینجا بخوایند.