۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

"یک رمانسِ دانشگاهیِ مرگبار"





"در دانشگاه شنگول‌آباد، مثل هر جامعه دیگری، گروه‌ها و دسته‌جات مختلفی وجود داشتند. دسته اول شامل دانشجویان کوشا و درس‌خوان است که از اساتید خود اطاعت می‌کنند و همیشه سر کلاس حاضرند مگر وقتی که از شدت بیماری به حال مرگ بیفتند و یا به واقع بمیرند. این دانشجویان به جز امور نامبرده و تغذیه و دفع مواد غیر مغذی و خوابیدن، تقریبا دست به هیچ کار دیگری نمی‌زنند. در دسته دوم دانشجویانی حضور دارند که سودای تغییر یا حفظ وضعیت موجود دارند، و همیشه خدا به قدرت و محو دیگران می‌اندیشند، بنابراین به تاسیس حزب و دسته‌جات سیاسی می‌پردازند. این دانشجویان به جز امور نامبرده و تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و خوابیدن، تقریبا دست به هیچ کار دیگری نمی‌زنند. دانشجویان دسته سوم، متعلق به دنیای ادب و هنر هستند، و از زور احساس فرهیختگی و ادراک زیباشناختی، در آستانه ترکیدن ابدی به سر می‌برند، اگر که آستانه را رد نکرده و نترکیده باشند. آن‌ها به جز احساس تعلق به دنیای ادب و هنر و حس فرهیختگی و به جز بودن در آستانه ترکیدگی، و یا رد کردن آن، و به جز تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و چرت زدن و خوابیدن، دست به سیاه و سفید نمی‌زنند. دسته چهارمی هم وجود دارد، که به جز تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و البته خوابیدن، علاقه‌ای به امور دیگر نشان نمی‌دهند. اگر این دسته به نظرتان مقداری تخیلی و آرمانی می‌رسد، باید بگویم حق باشماست. جامعه‌شناسان، معمولا برای قوام و کمال تئوری خود، قائل به وجود این دسته می‌شوند وگرنه در عالم امکان، وجود چنین دسته‌ای اثبات‌ناپذیر است.
[...]
به‌هرحال تا جایی که به دسته‌بندی جامعه دانشگاهی ما مربوط می‌شود، طبق اصل بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، حضور اعضای یک دسته در دسته‌های دیگر، بلامانع است. بنابراین، ابردانشجو، فردی است که علاوه بر دانشمند بودن، سیاستمدار و هنرمند هم باشد. اگر به نظرتان چنین ترکیبی، از همان ابتدا میل به تجزیه دارد، دیگر مشکل خودتان است."

قطعه‌ی فوق یکی از بخش‌های رمانِ "یک رمانسِ دانشگاهیِ مرگبار" نوشته‌ی محمود سعیدنیا است و البته بخشِ موردِ علاقه‌ی من:-) ؛ رمانی که جایزه ملی ادبی بوشهر را در بخش رمان‌های منتشر نشده به دست آورده است، حالا توسطِ انتشاراتِ "حرفه،هنرمند" به چاپ رسیده است؛ جذاب‌ترین نکته‌ی این رمان برای من زبانِ به شدتِ دقیق و کارشده‌ی آن است؛ رمان قصد ندارد هیچ چیزِ خاصی بگوید؛ مدام خودش، خودش را واسازی می‌کند؛ زبان در این رمان یا به تعبیرِ برخی رمان‌واره‌‍‌ی سعیدنیا مایل نیست در قید و بندِ ضرورتِ بازنماییِ چیزی باشد؛ اساسا زبانی که از ضرورتِ بازنمایی بیافتد، خودش بدل به یک شیء می‌شود؛ یک شیء که به تمامی می‌بینی‌اش و خودت دوباره می‌سازی‌اش؛ سعیدنیا نمی‌خواهد قصه بگوید، و بارها این را توی صورتِ مخاطبش فریاد می‌کشد اما با همه‌ی این‌ها متن آن‌قدر جذاب درآمده که علی‌رغمِ قصه‌گو نبودنش مخاطب را پای خودش نگه می‌دارد حتی شاید خیلی بیشتر از داستان‌های قصه‌گویِ این روزها! لااقل برای من که این‌طور بود؛ منی که حوصله‌ی خواندنِ داستان‌های بدونِ قصه را ندارم!:-)

شیوه‌ی روایت، با توجه به ایده‌ و تمِ اصلی داستان،جالب است.ذهن شخصیت اصلی داستان که حس می‌کند در آستانه‌ی مرگ قرار دارد، مدام در حال رفت و برگشت به گذشته است و به قول خودش دست به شمارش معکوس می‌زند در حالی‌که کتاب،بخش به بخش از شماره‌ی 1 و شب اول تا شماره‌ی 66 و شب شصت و ششم،پیش می‌رود که به نظرم تضادش با «شمارش معکوس» و همین‌طور با پس و پیش کردنِ حادثه‌ها ،بازی فرمی خوبی را ایجاد کرده. زبان داستان به نظرم زبان یک‌دستی‌ست که من دوستش داشتم؛

خلاقیت در استفاده از واژه‌ها در داستان به چشم می‌خورد و کلمه‌ها به خوبی لحنِ طنزِ نهفته‌ی داستان را به مخاطب می‌رسانند؛ و در مجموع می‌ارزد اگر یکی از خوانندگانِ این رمان(واره؟!؟) باشید!:-) آوانگاردهای درست و حسابی و به دردبخور (که به نظرم سعیدنیا از آنهاست) همیشه جریان ساز بوده‌اند و باید دیدشان و خواندشان؛

تمامیِ این یادداشت البته نظرِ شخصیِ من است و طبعا در صورتی که خواندید و نظرتان کاملا برخلافِ نظرِ من بود، خواهش می‌کنم فحش‌تان را نثارِ آن‌هایی بکنید که "جیگر" را ممنوع‌التصویر کردند!:-)

زیاده عرضی نیست! ;-)

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

درباره گفت‌و‌گوی انتقادی، با تاکید بر نقدِ ادبی!

این یادداشت را در وبلاگِ "فرشته نوبخت" خواندم و این پاره یادداشت دربابِ نقد از آن درآمد! خودِ فرشته نوبخت هم پیش از این درباره‌ی نقد از زبانِ حسینِ پاینده چنین نوشته:

«جایِ تاسفِ بسیار است که در نخستین سال‌های قرنِ بیست‌ویکم، وقتی در کشور ما صحبت از نقد ادبی می‌شود، هنوز اغلب تصور می‌کنند که منظور تحسین کردن نویسنده است یا مذمتِ او، یا شرحِ زبانِ آثار ادبی، یا استفاده از این آثار برای فهم بهتر تاریخ، و یا از همه بلاهت‌بارتر اشاعه‌ی اخلاقِ پسندیده از راه کشف یک «پیام» اخلاقی در آن‌ها....

پ.ن: این سخنِ دکتر پاینده که در مقدمه‌ی کتابِ گفتمانِ نقد آمده است، تنها تصویری از وضعیتِ اسفبارِ نقدِ ادبی در کشور ما نیست، بلکه روشن‌کننده‌ی این حقیقتِ تلخ هم هست که در روزگاری به‌سر می‌بریم که جایِ نقد و تحلیلِ داستان را دیدگاه‌های کلی و از پیش‌تعیین‌شده‌ی کلیشه‌ای گرفته است. دکتر پاینده از تحسین و مذمتِ «نویسنده» گفته‌ است که امروز جایِ تحلیلِ درست اثر ادبی را پر کرده است. من اعتقادی به نظریه‌ی مرگِ مولف ندارم. اما حقیقت این است که در جایی ایستاده‌ایم که نقد و تحلیلِ اثر ادبی در محاقِ نگرش‌های کلیِ سلیقه‌ای گرفتار است که به جایِ تحلیل و نقدِ اثر، به تحلیل و نقدِ نویسنده می‌پردازد و حالا سوال این است: تا کجا و به کجا خواهیم رفت؟» +

 زیاد راجع به نقد خوانده و شنیده‌ایم. نقد یکی از بنیان‌های اساسی برای ایجاد گفت و گوست و طبعا مهم! اما از آن‌جا که "ایرانی" اهلِ افراط است یا طرفدارِ تفریط و حدِ میانه‌ای ندارد، نقدِ آثارِ ادبیِ ما (سوای از بحثِ نقد به شکلِ کلی!) دنبالِ نقد نیست و پیِ تخریب است! تو گویی نقدِ اثر، مناظره سیاسی است! راستش من کمی شک دارم به اینکه باید هر نقدی را پذیرفت. حداقل تا زمانی که "اخلاقِ گفت‌و‌گویی" نداریم! (البته می‌دانم تلاش برای برقراری گفت‌و‌گو با همه انرژی بر است و وقت‌گیر و اغلب هم به جدلِ لفظی کشیده می‌شود!) این حرفِ استادانِ داستان نویسی قطعا درست است که حق با مخاطب است و سکوت درست ترین کار اما زمانی این کار درست است که به حداقلی‌ترین شرایطِ "اخلاقِ گفت‌و‌گویی" رسیده باشیم! اصولا همین بحثِ "نقد باشد به هر شکلی که باشد مهم نیست!" نقدِ ادبی ما را به بیراهه کشانده! ... یعنی انگار طوری شده که می‌خواهیم همدیگر را خُرد کنیم، جای اینکه اثر، محتوا و تکنیکِ اثز را با زبانی درست البته نقد کنیم! (اغلب منتقدان و نویسندگانِ جوان به اعتقاد من اینطوری اند؛ انگار یک راه برای نشان دادنِ خودشان تخریب و کوفتنِ اثرِ دیگری با زبانی سلسله مراتبی و نگاهی از بالا باشد. در واقع انگار برخی از نویسندگانِ جوان راهِ نقد را از میان‌بُرِ تخریب می‌روند! پیش کسوتان این‌طور نیستند و یا این حداقل چیزی است که من بعد از تجربه سه کارگاهِ داستان نویسی و رمان نویسی نزدِ سه عزیزِ پیش کسوت در آن‌ها ندیدم! نقدشان بر دل می‌نشیند چون نگاهشان با آن همه اثر حتی، نگاهی از بالا به پایین، نگاهی تخریب‌گر نیست! نگاهی انتخابی است! نگاهی از روبروست!) ... من رُک گویی را می‌پسندم اما فکر می‌کنم یک مقدار این اواخر تاکید بر مسئله رُک بودن در مقوله نقد ادبی، زبانِ نقد را بدل کرده به زبانِ تخریب و این حداقل برای من قابلِ قبول نیست و فکر هم نمی‌کنم با سکوت بشود این فضا را درست کرد (نظرِ من است البته!) ! زبانِ نقد این روزها بدل شده به زبانی با نگاهِ پر تفاخر، جدلی و پُلمیک ... نقدی که آشکارا تحریک‌کننده و بر هم زننده است . زبانِ چنین نقدهایی اساسا بر روی عواطف کار می‌کنند و به همین دلیل بیش از دیگر انواع نقادی، آنچه را دارند نقد می‌‌کنند، ابژه‌ی نقدشان را، به جانب دفاع هیستریک از خودشان می‌رانند! (سلامت؛ 1390) این­طور نقدها (شاید!) و فقط (شاید!) و نه لزوما در موردِ همه، نویسنده را غمگین می‌کند! نمی‌دانم از غمگین کردنِ هم چه لذتی می‌بریم؟!؟ بد نمی‌بینم که در انتهای یادداشت، یک نوشته‌ و یک یادداشتِ مرتبط را که درباره‌ی نظریاتِ هابرماس، فیلسوف و اندیشمندِ آلمانی، و درباره گفت‌و‌گو و اخلاقِ گفت‌و‌گویی است این‌جا بگذارم :






یک)

هابرماس دوستی را در بحث از همبستگی اجتماعی دنبال می کند، دلمشغولی اصلی او بنا نمودن جامعه شناسی بر پایه ی بازسازی عقلانی کنش های ارتباطی مدرن است. در این راستا، او برای پرهیز از دام های انزواجویانه ی فلسفه های شناخت، به دنبال یافتن پیش شرط های ضروری تعامل گری متناسب است. وی دعاوی ارتباطی موجود در هر کنش ارتباطی را در همین جا مطرح می کند. این دعاوی که شامل: "قابلیت درک، حقیقت عینی، سلامت اخلاقی و خلوص" می شوند را در سه سطح می نگرد: شناختی، اخلاقی و ذهنی. در واقع، او می خواهد با مطرح نمودن جایگاه ادعاهای اعتباری، "شرایط ایده ال گفتگو" را محقق سازد. شرایط ایده ال گفتگو، وضعیتی است که در آن "اختلافات و تعارضات، در پرتو ارتباطی که کاملا فارغ از فشار و سرکوب است و در آن تنها نیروی استدلال بهتر غلبه می یابد" به شکل عقلانی حل و برطرف می شوند. از آنجاییکه کنش ها، از طریق ارتباط، جهت اجتماعی می یابند، کنش ارتباطی، دارای این پیش فرض های عقلانی است. آنچه هابرماس از آن به "زیست جهان Lifeworld" یاد می کند، وضعیتی است که در آن انسان ها، با در نظر گرفتن پیش فهم های خود که عموما کلی و دسته بندی نشده است- به چیزی در جهان (شناختی، اخلاقی و ذهنی) اشاره کرده و یا آن را مقوله بندی می کنند. در واقع، تنها راه برای غلبه بر انزوای عقلانی کنشگر آن است که وی را در دل زیست جهان ارتباطی اجتماعی-فرهنگی قرار دهیم، در افق مشترکی از معانی و کنش که برای کنش ارتباطی گریزناپذیر است.

کنش ارتباطی

تعامل و گفتگو، زیست جهان، بیناذهنیت Intersubjectivityو ادعاهای اعتباری Validity Claims مولفه های کلیدی سازنده فلسفه هابرماس هستند. هابرماس در یکی از آثار نخستینش با طرح مسئله "علایق شناخت ساز" نشان می دهد که انسانها در مقام موجودات اجتماعی و کنشگران جمعی با یکدیگر تعامل دارند و این تعامل خود نیازمند وجود فهم و درک متقابل آنها از یکدیگر است این درک و فهم متقابل تنها از طریق یک کنش ارتباطی (گفتگو) در چارچوب زبانی مشترک امکان پذیر است.
نزد هابرماس، کنش ارتباطی معطوف به تفاهم و توافق، منجر به رهایی از سلطه و قدرت می شود و این مقصود و مطلوب کنشگران ارتباطی است. در واقع، کنش ارتباطی، کنشگران را وادار به تامل و بازنگری در مورد کنش، تعیین مسیر کنشهای سیاسی-اجتماعی، اجماعی (تفاهمی) نمودن نقشه های عمل جمعی و تقویت خودمختاری مسئولانه در پرتو آزادی و برابری می کند. هابرماس در کتاب "نظریه کنش ارتباطی" چهار مقوله کلیدی ذکر شده در بالا و نحوه ارتباط آنها با یکدیگر را مشخص می کند.
به نظر هابرماس، کنش ارتباطی، برخلاف کنش ابزاری (که با عقلانیت ابزاری و انتخاب عقلانی وسایل معطوف به هدف سروکار دارند) و کنش استراتژیک (که با عقلانیت استراتژیک نسبت دارند و در آن کنشگر در محاسبه میزان احتمالی موفقیت خود ناگزیر از وارد نمودن تصمیمات کنشگران رقیب است) ناظر به آن نوع کنشی است که در آن کنشگران مشارکت جویی که قادر به سخن گفتن (گفتگو) هستند با یکدیگر روابط شخصی برقرار می کنند و در پی رسیدن به درک و فهم اجماعی از وضعیت کنش و نقشه ها و مسیرهای هماهنگ عمل هستند تا بتوانند بر اساس تفاهمات پیشینی خود ژ، کردارهایشان را با توافق و اجماع هماهنگ نمایند.

عقلانیت ارتباطی بیناذهنی

برخلاف دو نوع دیگر کنش (ابزاری و استراتژیک)، کنش ارتباطی از صورت عقلانیت ارتباطی بیناذهنی برخوردار است. بدین معنی که با استفاده از زبان و به شکلی انضمامی تحقق می پذیرد. نزد هابرماس، عقلانیت ارتباطی به معنای استفاده از زبان به همراه قدرت استدلال و بحث عقلانی، و قوت و توان مجاب نمودن عقلانی کنشگران مشارکت ارتباطی است و به یک معنای هنجارین مبتنی بر تفاهم و توافق بر سر هنجارهای اخلاقی کنش است و از این جهت است که مقوله ادعاهای اعتباری اهمیت می یابند. این بدان معنا است که در هر گفت و گویی باید برای چهار سئوال اساسی در آغاز کار پاسخی مناسب و انگیزنده به گفتگو وجود داشته باشد. این چهار سئوال عبارتند از: " منظور شما چیست؟"، " آیا چیزی که شما می گویید حقیقت دارد ؟"، " آیا شما در گفتن آن محق هستید؟" و "آیا شما واقعا به آن اعتقاد دارید؟". البته این دعاوی معمولا در ارتباط ها مورد بحث قرار نمی گیرد، لیکن به اعتقاد هابرماس، در مواقع لزوم و در هنگامی که این دعاوی مورد تردید قرار گیرند، می توان این دعاوی را صریحا مطرح نمود. در واقع آنچه فلسفه هابرماس را متمایز می سازد استدلال اوست مبنی بر اینکه پیش فرض هر ارتباطی، امکان دستیابی به توافق واقعی بر سر دعاوی اعتباری و بنابراین امکان بحث نامحدود در یک "وضعیت کلامی ایده آل Ideal-Speech Situation "است که در آن همه طرفین رابطه در موقعیتی برابر با یکدیگر قرار دارند و صرفا نیروی استدلال بهتر حاکم می باشد. این وضعیت کلامی ایده ال را می توان مشابه شرایطی دانست که در آن از مشارکت جویان در خواست می شود بدون افشا شدن موقعیت اجتماعی خود، استدلالات خود را ارائه کنند و بررسی این استدلالات (که فارغ از پیش زمینه طبقه ای اجتماعی است) به شکلی بی طرفانه صورت گیرد.
هابرماس بر آن است که عقلانیت ارتباطی باید از دل این دعاوی ارتباطی- پس از نقد و محک زدن آنها برآید. از آنجا که در دل هر کنش ارتباطی، توضیح خواستن و توجیه نمودن زمینه های عینی کنش، صدق و حقیقت و زمینه های هنجاری کنش، حقانیت و درستی هنجاری؛ موجب تعهداخلاقی و مسئولیت عقلانی کنشگران ارتباطی می شود، لذا عقلانیت بنیاذهنی حکم می کند که طرفین کنش از "آزادی، تعهد، مسئولیت و خودمختاری لازم برای انتقاد، دفاع و توجیه این دعاوی اعتباری" برخوردار باشند.

ابعاد اساسی کنش ارتباطی

سه بعد اساسی در کنش ارتباطی هابرماس وجود دارد: طبیعت بیرونی External Nature جامعه Society و طبیعت درونی Internal Nature.
در بعد"طبیعت درونی"(که در فضای شناختی-ابزاری مطرح می شود)، "عقلانیت" شامل "بیان نظری و کنش موثر" می باشد و ویژگی مهم آن "توانایی آموختن از اشتباهات" است. در سطح "جامعه" (در فضای اخلاقی- عملی)، "عقلانیت" شامل "توجیه پذیر نمودن کنش ها با ارجاع به هنجارهای پذیرفته شده و عمل محتاطانه در مواقع بروز درگیریهای هنجاری و قضاوت نمودن در این مشاجرات بر مبنای "نقطه نظر اخلاقی"و با رویکرد اجماعی Oriented to Consensus " می باشد. در بعد سوم و در سطح "طبیعت درونی"، "تفسیر طبیعت نیازها و آرزوهای فردی هر شخص (همانند دیگران) در فضای فرهنگی استاندارد درباره ارزشها، "عقلانیت" را شکل می بخشد. البته این عقلانیت همچنین شامل تامل و تعمق در همین استانداردهای ارزشی نیز می باشد و منفعلانه نیست.
تاکید هابرماس بر این نکته است که نوعی پیوند ارگانیک، پویا و انضمامی میان کنش ارتباطی و عقلانیت مرتبط با آن (عقلانیت ارتباطی بنیاذهنی) با "تفاهم و اجماع " وجود دارد. به نظر هابرماس، رسیدن به اجماع -اینکه دیگران منظور ما را متوجه شوند و با آن توافق داشته باشند غایت ذاتی و نهایی هر گفتگوی عقلانی است. از این منظر، استدلال هابرماس این است که هر گونه تفاهم و اجماع مبتنی بر عقلانیت ارتباطی بنیاذهنی اخلاقا و عقلا باید برای طرفین کنش ارتباطی معتبر ومقبول باشد. این اعتبار و مقبولیت عقلانی به ویژه خود را در مقوله اخلاق گفتگویی هابرماس به خوبی نشان می دهد.

زیست جهان

اما این اجماع در کجا می تواند صورت گیرد؟ هابرماس در پاسخ به این سوال "زیست جهان" را مطرح سازد. زیست جهان به گونه ای که هابرماس از آن سخن می گوید دست کم در دو معنا قابل استفاده است: به عنوان زیر لایه ای که کنش ارتباطی در آن جای گیر می شود و نیز افقی که این نوع کنش در آن حرکت می کند. بنابراین هابرماس زیست جهان را به عنوان "شالوده" و "مسیر" مورد توجه قرار می دهد. بر حسب تعریف هابرماس، "زیست جهان" مجموعه اعتقادات مشترک زمینه ای درباره جامعه و جهان و مانند آن است که اعضای جامعه و یا به عبارت دقیق تر کنشگران ارتباطی آنرا مسلم و قطعی می دانند و لذا در محدوده این زیست جهان است که به تفسیر و توضیح مسائل مورد گفتگو پرداخته و بر سر آنها به "اجماع" می رسند.
تاکید هابرماس بر اینکه کنشگران ارتباطی نمی توانند از محدوده زیست جهان خود فراتر روند، نشان می دهد که در نظر گرفتن یک مبنای عینی و انضمامی برای رسیدن به هرگونه اجماع و تفاهمی لازم و ضروری است. البته هابرماس در اینجا به تحول جامعه شناختی زیست جهان ها توجه ویژه نشان می دهد و جایگزین شدن زیست جهان عقلانی در جهان مدرن به جای زیست جهان اسطوره جهان باستان و امر قدسی در جهان پیشامدرن را ناشی از الزامات جامعه مدرن و گسترش اقتدار عقل و به تبع آن عقلانیت ارتباطی در این جهان می داند. اما در این میان، نقش حیاتی را به تحول عقلانی اخلاق فردی کنشگران ارتباطی می بخشد). در اینجاست که او زمینه های "اخلاق گفتگویی" خود را مطرح می سازد.

اخلاق گفتگویی

او این بحث را در کتاب "وجدان اخلاقی و کنش ارتباطی Consciousness and Communicative Action " خود به شکلی مفصل مطرح می سازد که ما در اینجا صرفا به معرفی مختصر مولفه های کلیدی آن می پردازیم. اولین مولفه در اخلاق گفتگویی، بررسی دعاوی اعتباری است که پیش از این توضیح داده شد. این مسئله از آنجا ناشی می شود که از نظر هابرماس، آمادگی گوینده و شنونده در کنش ارتباطی، مهمترین مولفه است و وجود آن خود منوط به تصدیق این دعاوی است. دومین مولفه ناظر به کارکرد اخلاق گفتگویی در حل کشمکشها و مجادلات اخلاقی است که در کنش ارتباطی صورت می گیرد. تولید هنجارهای اخلاقی معتبر در یک وضعیت کلامی ایده آل، در اینجا بسیار مهم است. مولفه سوم، برابری و بیطرفی کنشگران است که دارای دغدغه مشترک جستجوی حقیقت از طریق پذیرفتن استدلال بهتر می باشند. در نظر هابرماس تنها آن دسته از هنجارها معتبرند که اجماع تمامی شرکت کنندگان را به دست آورده باشند. مولفه مهم دیگر، گستره عملیاتی اخلاقی گفتگویی است. به نظر هابرماس، اخلاق گفتگویی صرفا شامل مسائل عملی ای می شود که می توان درباره آنها استدلال آورد و چشم انداز تفاهم و اجماع بر روی آنها باز و گشوده است. حال آنکه درباره ترجیحات ارزشی فردی مفاهیم زندگی خوب و خیر فردی- این امر به شکلی جدی نمی تواند مبنا قرار گیرد. چرا که این مسائل اساسا فردی هستند.هابرماس معتقد است که تنیده شدن این ارزشها در هنجارها مانع از نادیده انگاشتن این ترجیحات ارزشی در اخلاق گفتگویی نخواهد بود.
مولفه اساسی اخلاق گفتگویی، دیالوگی بودن و تکامل آن در طول گفتگوست. هابرماس، برخلاف رویه اخلاق فردی کانتی و اخلاق قراردادی لیبرالها، معتقد است که موافقت یا مخالفت یک فرد به شکل فردی با یک هنجار اخلاقی خاص کافی نیست. بلکه افراد باید از طریق مشارکت در یک گفتگوی جمعی که مبتنی بر الزامات اخلاق گفتگویی است، عمل نمایند. در اینجا ماهیت متقاعدکنندگی و مجاب کنندگی عقلانیت ارتباطی خود را بیشتر نشان می دهد. تکامل اخلاقی که در این فرایند صورت می پذیرد، مباحث روانشناسی اجتماعی، رشد عقلی، بلوغ وجدان و فرایندهای آموزشی و تولید آگاهی اخلاقی در آنها را نیز در بر می گیرد. در نظر هابرماس نه تنها فرایند آموزش جمعی تقویت کننده مناظره اخلاقی و استدلال عقلانی است، بلکه روندهای یادگیری فردی در این زمینه بسیار موثر است.
در نهایت می توان گفت که هابرماس در طرح گفتگویی اخلاقی خود معتقد است که فرد باید به مرحله ای برسد که امر اخلاقی را ناشی از اصولی تلقی نماید که عقلا برای تمامی افراد ذی نفع و دخیل قابل پذیرش باشد و این منوط به رشد عقلی فرد و همچنین بلوغ اخلاقی وی از طریق فرایندهای آموزشی و تولید آگاهی اخلاقی در فرایند گفتگو است. البته هابرماس امکان بروز اختلال و تحریف در دل زیست جهان و اثرگذاری آن بر اخلاق گفتگویی را نیز فراموش نمی کند. اما ما، از آنجا که مطرح نمودن آنها چندان کمکی به بحث حاضر نمی کند و نیز به اطاله کلام می انجامد، از آن صرفنظر می کنیم.

منبع : http://alaam.tahoor.com/page.php?id=12589

دو)

گفتگو یا “من بگم تو بگو” ؟

شک ندارم که گفتگو زیربنا و سازنده یک جامعه مدنی است. فضای عمومی هابرماسی کاملا با همین گفتگوها از نوع آزادش است که شکل می گیرد. جامعه ای که همه سلیقه ها در آن خود را موظف به گفتگو بکنند، می تواند جامعه خوبی باشد. جامعه ای که صداهای مختلف را بشنود و امکان ارائه نظر را ایجاد کند. گفتگو بسیاری از فاصله ها را بر می دارد. گفتگو امکان بی انصافی و ناداوری درباره دیگران را کمتر می کند. حرف زدن کاری بس بزرگ است و دو طرف گفتگو باید که آن را پاس بدارند و احترام بگذارند. گفتگو شامل طرفین بحث است و موضوعی که وجود دارد و فضایی که در آن گفتگو شکل می گیرد. گفتگوی عقلانی و خردگرا از نظر هابرماس معطوف به یک حقیقت مورد توافق و قابل تعمیم است.

مناظره اما گفتگویی است که قرار است دو طرف به بحث و نقد یک موضوع بپردازند و از این میان به یک حقیقتی هرچند حداقلی دست یابند، و یا اینکه گفتگویی انتقادی درباره یک موضوع در ارتباط با طرف مقابل داشته باشند. خردی که در این میان پیش برنده این مناطره خواهد شد خردی ارتباط جوست. اما گاهی گفتگو تنها می شود “من بگم، تو بگو” یا حتی بدتر از آن “من بگم تو بشنو” اینجا هم از طرف گفتگو کننده عقلانیتی حاکم است. اما خرد ابزاری است که به آن متوسل شده است.

حالا شرایط فعلی را ببینید. دو گروهی که هر کدام خود را محق می دانند. یکی تا توانسته با ادبیاتی ناپسند دیگران را خطاب کرده و حتی خشونت را هم اتفاق خوبی می داند. یک طرف ماجرا هم اهل حرف زدن است و رفاقت و به قول خودش “چاکریم” . گفتگو میانشان خوب است. اما نتیجه اش به زعم من بیهوده است. هیچ امر مورد توافقی از گفتگوی با افرادی در افراطی ترین سر یک طیف حاصل نمی شود. گاهی برای شروع گفتگو باید از همین میانه ها شروع کرد. کسانی که احترام دیگران را پاس می دارند. آزادی بیان و آزادی داشتن عقیده را محترم می شمرند. آرام آرام باید دامنه گفتگوها را باز کرد. وگرنه یک “من بگم تو بگو”یی حاصل می شود که بی حاصل است. حتی ممکن است عده ای از سر دیگر طیف را که طعم خشونت زبانی آن طرف ها را چشیده اند آزرده خاطر سازد. مراحل دارد این گفتگو. مهم است که زبان دو طرف و نوع نگاه آنها به هم چه باشد. فضای مورد بحث و دامنه آن سنجیده شود. گفتگوی رفاقتی بکنیم خیلی هم خوب است. شاید همین رفاقت ها باعث شود که احترام هم را داشته باشیم. بنشینیم و با هم گپ بزنیم و تمرین تحمل و احترام کنیم. اما اسمش را مناظره نگذاریم. یا حتی بنشینیم درباره یک عمل و یا یک نوشته مشخص بحث کنیم و اجازه نقد هویتی به یکدیگر هم ندهیم. باز هم قابل پذیرش است.

اینکه نخواهی و یا زمینه و شرایط گفتگو را مهیا نبینی هم معنایش نه بی احترامی است و نه تحمل نکردن عقیده مخالف. تحمل نکردن معنای دیگری دارد. نتیجه این گفتگو به دیگران چیزی نمی رساند وگرنه شاید نتیجه ی رفاقتی بین طرفین گفتگو هم خوب بوده باشد. البته اگر در بعضی موارد اندک روابط را هم خدشه دار نسازد.

منبع : http://smto.ir/?p=2819

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

یک دزدیِ چرب

یک دزدیِ چرب

نیلوفر انسان

شانس آورد که درِ حمامِ صفوی باز بود. خودش را چپاند توی زیرپله­های حمام. صدای نفس­هاش می­پیچید توی گوشش. نفس­های نوجوانی، که چیزی است میانِ خس خسِ گلوی پسر بچه­ای سرماخورده و نفس­های از سرِ خستگیِ مردی جوان. تهِ دلش شاد بود اما. شاد از این­که دستِ آخر زهرِ خودش را ریخت. کاری را که باید خیلی وقتِ پیش می‌کرد. هر بار اما صدایِ ننه جان توی گوشش پیچیده بود که «تخمِ مُرغ دزد عاقبت شتر دزد میشه.» این بار اما صدا را پس زد. به جاش صدایِ دیگری توی گوشش پیچید : «یک سالِ تمامه هر روز بعدِ مدرسه، گشنه و تشنه میرم واسش کار می­کنم، ناهار، من رو می­فرسته کباب بگیرم واسش. یه لقمه تعارفم نمی­کنه. یه ساله به امیدِ یه تعارفش واسه یه لقمه کباب جیک نمی­زنم. میرم و میام. انگار نه انگارشه اما. خیکِش ورم کرده بس که کباب خورده.» دمِ حُجره که رسید، اوستاش مثلِ همیشه گفت: «مَمَد روغن حیوونی بزن تنگِ برنج وردار بیار که بد جوری گشنه­امه.» صدا پیچ می­خورد توی سرش: «مُرده شورِ خیکش رو ببرن که تا خرتناق هم کوفت کنه سیر نمی­شه. به جهنم بذار اخراجم کند. امروز وقتِ انتقامه.» صورتش داغ شد و شکمش به قار و قور افتاد. داد زد: «خیال کردی. امروز کباب مالِ خودمه. زهر مارت بشه همه­ی اون کباب­هایی که زحمتِ خریدنش واس من بود و چربی سیبیلش مالِ تو.» و بعد دویید. و اوستا گفت: «تو روی من وا میستی بی همه چیزِ دزد؟» و اُفتاده بود دنبالش. از جلوی بستنیِ اکبرمشتی که رد شد پیچید توی کوچه­­ و قبل از کوچه­­ی قزوینی­ها خودش را جا داد کنجِ تاریکِ زیر پله­های حمام. اوستا آن­قدری نفس نداشت که حریفِ فرزی­اش شود. حالا توی زیرپله­ی حمامِ صفوی، وسطِ بویِ نمِ حمام نشسته بود و چلو را گِرد می­کرد و طعم گوشت را زیرِ دندان­هاش مزه مزه. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

به منِ در جستجوی کار، کمک کنید!


کاملا جدی - در جستجوی کار (آگهی!) : ترجمه متونِ ادبی و داستانی و جامعه شناسی شما را می پذیریم! به طورِ حتم پول هم می‌گیریم! اما منصفانه! نه کم و نه زیاد! ای دوستان، همکاران، روزنامه نگاران و ... ما برای کار کردنِ آمدیم نِی برای تنبلی کردن! پ.ن : شایانِ ذکر است که در مقوله نوشتن نیز توانمندی‌هایی داریم! ما را دریابید خلاصه که حسابی کار لازمیم!