۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

هیولا

توی اتاق خودم نشسته ام و مشغول تایپ کردن آخرین سندها و مدارکی که به دستم رسیده هستم. چند بار به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. زمان چنان کش می آید که انگار هر دقیقه یک ساعت است. هوا به اندازه ای گرم هست که بتواند کلافگی ام را بی حد و اندازه کند. دو دل هستم و بی تاب. از پشت میزم که بلند می شوم این پا و آن پا می کنم که به اتاقش بروم و بابت دیشب عذرخواهی کنم. بلند که می شوم دوباره پشیمانی مثل ماری دورم حلقه می زند. دستم را می گذارم روی گوش راستم. ذوق ذوق می کند. می نشینم و چشمانم را می بندم.

-         لعنتی! بزدل! خاک بر سر!
دوباره موبایلم را نگاه می کنم و چند بار بالا و پایینش می کنم. گوش راست اذیتم می کند. نیم ساعتی زودتر کامپیوتر را خاموش می کنم و وسایلم را جمع و جور. نمی خواهم توی راهرو یا هر جای دیگری ببینمش. لااقل فعلا نمی توانم. دلم تنگ مادر است. فردا پنجشنبه است و می روم دیدنش. می نشینم بالای سرش. خرجش کمی گلاب است و آب و چند شاخه گل. هیچی نمی خواهد اما می نشینم و برایش می گویم از دل تنگم. اینکه توی این دوسالی که نیست و رفته تنهاترین آدم روی زمین شده ام. حس می کنم هنوز بند نافم را از او نبریده اند. به مادر می گویم از زمانی که رفته حس می کنم که همان موجود بدبخت زمان کودکی هستم. هیچ کس نیست تا روبروی من بایستد و بگوید قد راست کن، برو جلو، استوار باش، که تو زن موفقی هستی. باید فردا به مادر بگویم که چند وقتی است گوش راست، سر به سرم می گذارد. باید این را جوری به مادر بگویم که دلش شور نیفتد. 

-         سمانه تو نمی خوای باور کنی که من دوستت دارم؟
-         خوب چی کار کنم، مگه برات کارت دعوت فرستاده بودم که دوستم داشته باشی؟
-         بی رحم! تو خودت اون اولها نمی گفتی که مارو برای هم ساختن؟ نمی گفتی؟
-         خیلی وقتها خیلی حرفها زدم! همیشه در که نباید رو یه پاشنه بچرخه! می خواستی اون روز بدون من نری خونه ی دوستهات!
-         سمانه جان من بهت گفته بودم، بعد هم زشته به خدا، من و تو داره 33 سالمون تموم میشه!
-         خداحافظ!
گوشی را قطع کردم و بعدش باطری را درآوردم و گذاشتمش توی صندوقی که روی میز توالت کنار عکس مادر بود. یک ساعت بعدش پشیمان شدم. توی این سه چهار روز هم پشیمانی لعنتی مانده،  اما نمی خواهم و نباید بروم سراغش. آن وقت فکر می کند محتاجش هستم. فردا باید با مادر مشورت کنم. می خزم توی دامنش ، و زار می زنم. به خاک دامنش چنگ می زنم و برایش درد و دل می کنم. مثل همان وقت ها. همان وقتها که روی پایش می خوابیدم.

-         مادر، هیچی خوشحالم نمی کنه، هیچ کس آرومم نمی کنه
دستانش را آرام روی پیشانی و موهایم می کشید و من خیس بودنشان را حس می کردم. به روی خودم نمی آوردم که می دانم اشک ریخته. صدایش هیچ لرزشی نداشت. همین محکم بودنش ، دلم را قرص می کرد. 

-         تو به بودن خودت باید خوشحال باشی مادر، تحصیل کرده ای، کار می کنی، دستت تو جیب خودته، دیگه بقیه ی چیزا چه اهمیتی داره، منم تا زنده ام کنارت هستم و هوات رو دارم
گوش راستم ذوق ذوق می کند. گوشی را از توی کیفم در می آورم و سه شماره اول را می گیرم اما انگار نمی شود. دوباره قطع می کنم. چرا زنگ نزد؟ چرا؟ هیچ وقت اینقدر طول نمی کشید. ترافیک دارد حالم را به هم می زند. تاکسی می اندازد توی پیاده روی پهن کنار خیابان، تا چند ماشینی جلو بیفتد. راننده جوری می راند که حالت تهوعم بیشتر می شود. گوشی را دوباره می اندازم تو کیف. ذوق ذوق گوشم بیشتر می شود و درد هم می آید سراغش. طاقتم که تمام می شود یک مسکن از توی کیف در می آورم و همینطور بدون آب قورتش می دهم. می دانم فایده ای ندارد اما باید قورتش بدهم.

-         هیولا! هیولا! هیولا!
-         دختره... اینجا نشسته... گریه می کنه... زاری می کنه... از برای من... پرتقال من... یکی رو بزن، یکی رو نزن!
-         بچه ها بزنید توی گوشش!
-         هیولا! هیولا! هیولا!
قلبم در سینه می کوبد. از وقتی که مادر رفته، فکر می کنم دوباره هیولا شده ام. سخت است هیولا بودن. غصه است تمامش.

-         تو از روز اول هم توی اون آسانسور لعنتی زل زده بودی به گوشِ من
-         به خدا نه سمانه! من از کجا باید می دونستم اصلا! چرا باید زل می زدم به گوشت؟
-         واسه اینکه هنوز هم بزرگه، می دونم از خانم رضوی حتما یه چیزایی شنیده بودی، وگرنه یه دفعه با من مهربون و صمیمی نمی شدی
-         میگم نشنیده بودم! تو هم حرف گوش کن!
چرا اینقدر با من مهربان بود؟ حتما چیزی شنیده بود. محال است نشنیده باشد. همه چیز توی شرکت دهان به دهان می چرخد. نباید به خانم رضوی اعتماد می کردم. اما کاش می دانست دوست ندارم کسی با من مهربان باشد. کاش می دانست من زود به مهربانی معتاد می شوم. سه چهار روز گذشته. هیچ وقت اینقدر طول نمی کشید. همیشه زودتر از این حرف ها زنگ می زد. دوباره به گوشی نگاه می کنم. خبری نیست. توی میدان که پیاده می شوم گوش راستم دیگر تقریبا نمی شنود.

-         هیولا! هیولا!
فردا حتما به مادر می گویم که گوش راستم دستهایش را کم دارد. مثل همان وقتها که دراز می کشیدم روی پایش. تکانم می داد تا خوابم ببرد. دست راستش را می گذاشتش روی گوش راستم. تکانم می داد و صدایش توی گوشم می پیچید.

-         لالایی مادر، لالایی جونِ دلِ مادر، قربون گوشت برم من. کی گفته گوش تو زشته؟ بخواب عزیزم، مادر اینجاست
زشت بود. گوشم زشت بود. این را وقتی فهمیدم که بچه ها توی مدرسه و کوچه و خیابان گفتند که شبیه هیولا هستم. گفتند که یک آدم گوش بشقابی ام که با این گوش بزرگ و قهوه ای هیچ کس دوستم ندارد. نمی دانم چرا مادر به من دروغ می گفت؟ گوشم زشت بود. من هیولا بودم. چرا مادر می خواست خودش به تنهایی برای من جبران همه ی زشتی های دنیا باشد؟ چرا به مهربانی معتادم کرد؟ هنوز هم توی آینه دنبال اثری از آن گوش بدقواره ی وحشتناکم. گوشم بی جهت درد می گیرد. حتی حالا که دیگر اثری از آن بدقوارگی نیست. اما من هنوز هم فکر می کنم آنجاست. به همان تلخی و به همان زشتی.

-         چرا گوشم اینجوریه مامانی؟
-         خوب میشه مامانی. بزرگ بشی خوب میشه. این مالِ ماه گرفتگیه.
بعدش به آغوشم می کشید و زیر گوشم می گفت "صبور باش مادر". هنوز هم شبهایی که ماه توی آسمان کم پیداست، ترس همه ی وجودم را می گیرد. رسیده ام دمِ خانه. گوشی را دوباره نگاه می کنم. حتی یک پیام هم نفرستاده. باطری را در می آورم و کلید را می اندازم توی در.

تیر 90