۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

عناوین داستان های کوتاه کوتاه راه یافته به بخش پایانی اولین دوره جایزه ادبی شمس مشخص شد.


دو داستانِ "آبیِ چرک" و "مردِ سیاهپوشِ قاتل" از من به بخشِ پایانی جایزه ادبی شمس راه پیدا کرد؛ در غروبِ یک روزِ شلوغ پلوغ، اون هم درست بعد از تصمیمی که گرفتم برای خودم تا کمتر در اینترنت وقت بگذرانم و بیشتر بخوانم و فیلم و تئاتر ببینم و بیشتر تجربه کنم، این خبر، خبرِ خوبی بود! :-)

دبیرخانه اولین دوره جایزه ادبی شمس(اولین جایزه ادبی استان البرز)، عناوین ۲۰ داستان های کوتاه کوتاه راه یافته به مرحله پایانی بخش اصلی و اسامی نویسندگان آن ها را به این ترتیب معرفی کرد:
از نیمه شب آن شب (علی کریمی کلایه-کرج)، آه! بی بی (زهره شعبانی-کرج)، تداعی (مصطفی انصافی-کرج)، چشم نقره ای (سیده مریم طیار- کرج)، خواب (دانیال ناصری آروند-کرج)، دخمه (اکرم زیبایی- کرج)، دیوار (آزاده اسلامی-کرج)، ساعت چنده؟ (رضوان کریمی-کرج)، شفیعه (میلاد میرمحمد صادقی- کرج)، کـ:کرکس همان کرکس است حتی برای مردی که دارد محو می شود!(سپیده نازیار-کرج)، کسی به فکر سرورها نیست (معصومه صادقی-کرج)، کمی پایین تر (اکرم زیبایی-کرج)، کیوکیو (میلاد میرمحمدصادقی- کرج)، ماشین جدید آقای راننده (مریم فریدی-کرج)، مردن الکی (منصوره عصری- کرج)، ملافه های خیس(سارا صارمی زاده- کرج)، من مادرت نامی که برای خودم هم ناآشناست (ساناز تارات-کرج)، ناظر (آزاده اسلامی-کرج)، هی، باد، باد، باد… (آرش معدنی پور-کرج)، یک قاچ هندوانه نارس (صبا سلمانزاده- کرج).
همچنین هیئت انتخاب این جشنواره؛ عناوین ۱۵ داستان کوتاه کوتاه از نویسندگان سایر نقاط کشور را برای رقابت در بخش مهمانان جشنواره به صورت زیر اعلام کرد:
اصلاح پشت گردن (فرحناز علیزاده- تهران)، آبی چرک (نیلوفر انسان- تهران)، آدمک ها (مژده سالارکیا-تهران)، آن شب دیگر سردش نبود (مژده سالارکیا- تهران)، بادی که از پنجره اتاق امیر می آید (الناز معتمدی- تهران)، بوفالو (فاطیما فاطری- کاشان)، دیوار (زهرا صوفی- فریمان)، طعم خون (نصیبه سهرابی- نجف آباد)، قربانی (عادله زاهدی-رشت)، قرص خواب (بهاره ارشد ریاحی- تهران)، کمین (عاطفه گیوی- بروجرد)، کوکب (آزاده حسینی تنکابنی- تهران)، مرد سیاهپوش قاتل (نیلوفر انسان- تهران)، مردها نمی رقصند (اعظم شهیدی- تهران)، وقتی فنجان ها خالی باشد (آیلا صیادی اسکویی- تهران).
بر پایه این خبر، ۱۷۹ داستان کوتاه کوتاه از نقاط مختلف کشور به دبیرخانه این جشنواره ارسال شده بود که از این میان ۳۵ اثر به مرحله پایانی راه یافتند. شایان ذکر است اولین دوره جایزه ادبی شمس، توسط انجمن نویسندگان کرج و موسسه فرهنگی هنری مهر و ماه و با همیاری اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان البرز در قالب بخش های مختلف داستانهای پیامکی، داستان های کوتاه کوتاه و داستان های کوتاه برگزار می شود.
عناوین آثار راه یافته به مرحله پایانی بخش های داستان کوتاه نیز تا پایان مهرماه امسال اعلام خواهد شد. اخبار ارسالی دبیرخانه این جشنواره در سایت انجمن نویسندگان کرج به نشانیwww.kawac.ir قابل دریافت و بهره برداری است.
منبع: از اینجا 

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

داستانکِ گنجِ جنگ

دو ماهِ پیش داستانکِ "گنجِ جنگ" را برای جشنواره اینترنتی داستانِ کوتاهِ کوتاهِ جنگ ارسال کرده بودم؛ به هر حال داستان جزوِ 97 داستانِ بخشِ مسابقه است که بعدتر در کتابی در تهران منتشر خواهد شد؛ داستانک این بود اما:



برای خواندنِ آخرین خبر از این مسابقه اینجا کلیک کنید

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

"یک رمانسِ دانشگاهیِ مرگبار"





"در دانشگاه شنگول‌آباد، مثل هر جامعه دیگری، گروه‌ها و دسته‌جات مختلفی وجود داشتند. دسته اول شامل دانشجویان کوشا و درس‌خوان است که از اساتید خود اطاعت می‌کنند و همیشه سر کلاس حاضرند مگر وقتی که از شدت بیماری به حال مرگ بیفتند و یا به واقع بمیرند. این دانشجویان به جز امور نامبرده و تغذیه و دفع مواد غیر مغذی و خوابیدن، تقریبا دست به هیچ کار دیگری نمی‌زنند. در دسته دوم دانشجویانی حضور دارند که سودای تغییر یا حفظ وضعیت موجود دارند، و همیشه خدا به قدرت و محو دیگران می‌اندیشند، بنابراین به تاسیس حزب و دسته‌جات سیاسی می‌پردازند. این دانشجویان به جز امور نامبرده و تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و خوابیدن، تقریبا دست به هیچ کار دیگری نمی‌زنند. دانشجویان دسته سوم، متعلق به دنیای ادب و هنر هستند، و از زور احساس فرهیختگی و ادراک زیباشناختی، در آستانه ترکیدن ابدی به سر می‌برند، اگر که آستانه را رد نکرده و نترکیده باشند. آن‌ها به جز احساس تعلق به دنیای ادب و هنر و حس فرهیختگی و به جز بودن در آستانه ترکیدگی، و یا رد کردن آن، و به جز تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و چرت زدن و خوابیدن، دست به سیاه و سفید نمی‌زنند. دسته چهارمی هم وجود دارد، که به جز تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و البته خوابیدن، علاقه‌ای به امور دیگر نشان نمی‌دهند. اگر این دسته به نظرتان مقداری تخیلی و آرمانی می‌رسد، باید بگویم حق باشماست. جامعه‌شناسان، معمولا برای قوام و کمال تئوری خود، قائل به وجود این دسته می‌شوند وگرنه در عالم امکان، وجود چنین دسته‌ای اثبات‌ناپذیر است.
[...]
به‌هرحال تا جایی که به دسته‌بندی جامعه دانشگاهی ما مربوط می‌شود، طبق اصل بنی‌آدم اعضای یک پیکرند، حضور اعضای یک دسته در دسته‌های دیگر، بلامانع است. بنابراین، ابردانشجو، فردی است که علاوه بر دانشمند بودن، سیاستمدار و هنرمند هم باشد. اگر به نظرتان چنین ترکیبی، از همان ابتدا میل به تجزیه دارد، دیگر مشکل خودتان است."

قطعه‌ی فوق یکی از بخش‌های رمانِ "یک رمانسِ دانشگاهیِ مرگبار" نوشته‌ی محمود سعیدنیا است و البته بخشِ موردِ علاقه‌ی من:-) ؛ رمانی که جایزه ملی ادبی بوشهر را در بخش رمان‌های منتشر نشده به دست آورده است، حالا توسطِ انتشاراتِ "حرفه،هنرمند" به چاپ رسیده است؛ جذاب‌ترین نکته‌ی این رمان برای من زبانِ به شدتِ دقیق و کارشده‌ی آن است؛ رمان قصد ندارد هیچ چیزِ خاصی بگوید؛ مدام خودش، خودش را واسازی می‌کند؛ زبان در این رمان یا به تعبیرِ برخی رمان‌واره‌‍‌ی سعیدنیا مایل نیست در قید و بندِ ضرورتِ بازنماییِ چیزی باشد؛ اساسا زبانی که از ضرورتِ بازنمایی بیافتد، خودش بدل به یک شیء می‌شود؛ یک شیء که به تمامی می‌بینی‌اش و خودت دوباره می‌سازی‌اش؛ سعیدنیا نمی‌خواهد قصه بگوید، و بارها این را توی صورتِ مخاطبش فریاد می‌کشد اما با همه‌ی این‌ها متن آن‌قدر جذاب درآمده که علی‌رغمِ قصه‌گو نبودنش مخاطب را پای خودش نگه می‌دارد حتی شاید خیلی بیشتر از داستان‌های قصه‌گویِ این روزها! لااقل برای من که این‌طور بود؛ منی که حوصله‌ی خواندنِ داستان‌های بدونِ قصه را ندارم!:-)

شیوه‌ی روایت، با توجه به ایده‌ و تمِ اصلی داستان،جالب است.ذهن شخصیت اصلی داستان که حس می‌کند در آستانه‌ی مرگ قرار دارد، مدام در حال رفت و برگشت به گذشته است و به قول خودش دست به شمارش معکوس می‌زند در حالی‌که کتاب،بخش به بخش از شماره‌ی 1 و شب اول تا شماره‌ی 66 و شب شصت و ششم،پیش می‌رود که به نظرم تضادش با «شمارش معکوس» و همین‌طور با پس و پیش کردنِ حادثه‌ها ،بازی فرمی خوبی را ایجاد کرده. زبان داستان به نظرم زبان یک‌دستی‌ست که من دوستش داشتم؛

خلاقیت در استفاده از واژه‌ها در داستان به چشم می‌خورد و کلمه‌ها به خوبی لحنِ طنزِ نهفته‌ی داستان را به مخاطب می‌رسانند؛ و در مجموع می‌ارزد اگر یکی از خوانندگانِ این رمان(واره؟!؟) باشید!:-) آوانگاردهای درست و حسابی و به دردبخور (که به نظرم سعیدنیا از آنهاست) همیشه جریان ساز بوده‌اند و باید دیدشان و خواندشان؛

تمامیِ این یادداشت البته نظرِ شخصیِ من است و طبعا در صورتی که خواندید و نظرتان کاملا برخلافِ نظرِ من بود، خواهش می‌کنم فحش‌تان را نثارِ آن‌هایی بکنید که "جیگر" را ممنوع‌التصویر کردند!:-)

زیاده عرضی نیست! ;-)

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

درباره گفت‌و‌گوی انتقادی، با تاکید بر نقدِ ادبی!

این یادداشت را در وبلاگِ "فرشته نوبخت" خواندم و این پاره یادداشت دربابِ نقد از آن درآمد! خودِ فرشته نوبخت هم پیش از این درباره‌ی نقد از زبانِ حسینِ پاینده چنین نوشته:

«جایِ تاسفِ بسیار است که در نخستین سال‌های قرنِ بیست‌ویکم، وقتی در کشور ما صحبت از نقد ادبی می‌شود، هنوز اغلب تصور می‌کنند که منظور تحسین کردن نویسنده است یا مذمتِ او، یا شرحِ زبانِ آثار ادبی، یا استفاده از این آثار برای فهم بهتر تاریخ، و یا از همه بلاهت‌بارتر اشاعه‌ی اخلاقِ پسندیده از راه کشف یک «پیام» اخلاقی در آن‌ها....

پ.ن: این سخنِ دکتر پاینده که در مقدمه‌ی کتابِ گفتمانِ نقد آمده است، تنها تصویری از وضعیتِ اسفبارِ نقدِ ادبی در کشور ما نیست، بلکه روشن‌کننده‌ی این حقیقتِ تلخ هم هست که در روزگاری به‌سر می‌بریم که جایِ نقد و تحلیلِ داستان را دیدگاه‌های کلی و از پیش‌تعیین‌شده‌ی کلیشه‌ای گرفته است. دکتر پاینده از تحسین و مذمتِ «نویسنده» گفته‌ است که امروز جایِ تحلیلِ درست اثر ادبی را پر کرده است. من اعتقادی به نظریه‌ی مرگِ مولف ندارم. اما حقیقت این است که در جایی ایستاده‌ایم که نقد و تحلیلِ اثر ادبی در محاقِ نگرش‌های کلیِ سلیقه‌ای گرفتار است که به جایِ تحلیل و نقدِ اثر، به تحلیل و نقدِ نویسنده می‌پردازد و حالا سوال این است: تا کجا و به کجا خواهیم رفت؟» +

 زیاد راجع به نقد خوانده و شنیده‌ایم. نقد یکی از بنیان‌های اساسی برای ایجاد گفت و گوست و طبعا مهم! اما از آن‌جا که "ایرانی" اهلِ افراط است یا طرفدارِ تفریط و حدِ میانه‌ای ندارد، نقدِ آثارِ ادبیِ ما (سوای از بحثِ نقد به شکلِ کلی!) دنبالِ نقد نیست و پیِ تخریب است! تو گویی نقدِ اثر، مناظره سیاسی است! راستش من کمی شک دارم به اینکه باید هر نقدی را پذیرفت. حداقل تا زمانی که "اخلاقِ گفت‌و‌گویی" نداریم! (البته می‌دانم تلاش برای برقراری گفت‌و‌گو با همه انرژی بر است و وقت‌گیر و اغلب هم به جدلِ لفظی کشیده می‌شود!) این حرفِ استادانِ داستان نویسی قطعا درست است که حق با مخاطب است و سکوت درست ترین کار اما زمانی این کار درست است که به حداقلی‌ترین شرایطِ "اخلاقِ گفت‌و‌گویی" رسیده باشیم! اصولا همین بحثِ "نقد باشد به هر شکلی که باشد مهم نیست!" نقدِ ادبی ما را به بیراهه کشانده! ... یعنی انگار طوری شده که می‌خواهیم همدیگر را خُرد کنیم، جای اینکه اثر، محتوا و تکنیکِ اثز را با زبانی درست البته نقد کنیم! (اغلب منتقدان و نویسندگانِ جوان به اعتقاد من اینطوری اند؛ انگار یک راه برای نشان دادنِ خودشان تخریب و کوفتنِ اثرِ دیگری با زبانی سلسله مراتبی و نگاهی از بالا باشد. در واقع انگار برخی از نویسندگانِ جوان راهِ نقد را از میان‌بُرِ تخریب می‌روند! پیش کسوتان این‌طور نیستند و یا این حداقل چیزی است که من بعد از تجربه سه کارگاهِ داستان نویسی و رمان نویسی نزدِ سه عزیزِ پیش کسوت در آن‌ها ندیدم! نقدشان بر دل می‌نشیند چون نگاهشان با آن همه اثر حتی، نگاهی از بالا به پایین، نگاهی تخریب‌گر نیست! نگاهی انتخابی است! نگاهی از روبروست!) ... من رُک گویی را می‌پسندم اما فکر می‌کنم یک مقدار این اواخر تاکید بر مسئله رُک بودن در مقوله نقد ادبی، زبانِ نقد را بدل کرده به زبانِ تخریب و این حداقل برای من قابلِ قبول نیست و فکر هم نمی‌کنم با سکوت بشود این فضا را درست کرد (نظرِ من است البته!) ! زبانِ نقد این روزها بدل شده به زبانی با نگاهِ پر تفاخر، جدلی و پُلمیک ... نقدی که آشکارا تحریک‌کننده و بر هم زننده است . زبانِ چنین نقدهایی اساسا بر روی عواطف کار می‌کنند و به همین دلیل بیش از دیگر انواع نقادی، آنچه را دارند نقد می‌‌کنند، ابژه‌ی نقدشان را، به جانب دفاع هیستریک از خودشان می‌رانند! (سلامت؛ 1390) این­طور نقدها (شاید!) و فقط (شاید!) و نه لزوما در موردِ همه، نویسنده را غمگین می‌کند! نمی‌دانم از غمگین کردنِ هم چه لذتی می‌بریم؟!؟ بد نمی‌بینم که در انتهای یادداشت، یک نوشته‌ و یک یادداشتِ مرتبط را که درباره‌ی نظریاتِ هابرماس، فیلسوف و اندیشمندِ آلمانی، و درباره گفت‌و‌گو و اخلاقِ گفت‌و‌گویی است این‌جا بگذارم :






یک)

هابرماس دوستی را در بحث از همبستگی اجتماعی دنبال می کند، دلمشغولی اصلی او بنا نمودن جامعه شناسی بر پایه ی بازسازی عقلانی کنش های ارتباطی مدرن است. در این راستا، او برای پرهیز از دام های انزواجویانه ی فلسفه های شناخت، به دنبال یافتن پیش شرط های ضروری تعامل گری متناسب است. وی دعاوی ارتباطی موجود در هر کنش ارتباطی را در همین جا مطرح می کند. این دعاوی که شامل: "قابلیت درک، حقیقت عینی، سلامت اخلاقی و خلوص" می شوند را در سه سطح می نگرد: شناختی، اخلاقی و ذهنی. در واقع، او می خواهد با مطرح نمودن جایگاه ادعاهای اعتباری، "شرایط ایده ال گفتگو" را محقق سازد. شرایط ایده ال گفتگو، وضعیتی است که در آن "اختلافات و تعارضات، در پرتو ارتباطی که کاملا فارغ از فشار و سرکوب است و در آن تنها نیروی استدلال بهتر غلبه می یابد" به شکل عقلانی حل و برطرف می شوند. از آنجاییکه کنش ها، از طریق ارتباط، جهت اجتماعی می یابند، کنش ارتباطی، دارای این پیش فرض های عقلانی است. آنچه هابرماس از آن به "زیست جهان Lifeworld" یاد می کند، وضعیتی است که در آن انسان ها، با در نظر گرفتن پیش فهم های خود که عموما کلی و دسته بندی نشده است- به چیزی در جهان (شناختی، اخلاقی و ذهنی) اشاره کرده و یا آن را مقوله بندی می کنند. در واقع، تنها راه برای غلبه بر انزوای عقلانی کنشگر آن است که وی را در دل زیست جهان ارتباطی اجتماعی-فرهنگی قرار دهیم، در افق مشترکی از معانی و کنش که برای کنش ارتباطی گریزناپذیر است.

کنش ارتباطی

تعامل و گفتگو، زیست جهان، بیناذهنیت Intersubjectivityو ادعاهای اعتباری Validity Claims مولفه های کلیدی سازنده فلسفه هابرماس هستند. هابرماس در یکی از آثار نخستینش با طرح مسئله "علایق شناخت ساز" نشان می دهد که انسانها در مقام موجودات اجتماعی و کنشگران جمعی با یکدیگر تعامل دارند و این تعامل خود نیازمند وجود فهم و درک متقابل آنها از یکدیگر است این درک و فهم متقابل تنها از طریق یک کنش ارتباطی (گفتگو) در چارچوب زبانی مشترک امکان پذیر است.
نزد هابرماس، کنش ارتباطی معطوف به تفاهم و توافق، منجر به رهایی از سلطه و قدرت می شود و این مقصود و مطلوب کنشگران ارتباطی است. در واقع، کنش ارتباطی، کنشگران را وادار به تامل و بازنگری در مورد کنش، تعیین مسیر کنشهای سیاسی-اجتماعی، اجماعی (تفاهمی) نمودن نقشه های عمل جمعی و تقویت خودمختاری مسئولانه در پرتو آزادی و برابری می کند. هابرماس در کتاب "نظریه کنش ارتباطی" چهار مقوله کلیدی ذکر شده در بالا و نحوه ارتباط آنها با یکدیگر را مشخص می کند.
به نظر هابرماس، کنش ارتباطی، برخلاف کنش ابزاری (که با عقلانیت ابزاری و انتخاب عقلانی وسایل معطوف به هدف سروکار دارند) و کنش استراتژیک (که با عقلانیت استراتژیک نسبت دارند و در آن کنشگر در محاسبه میزان احتمالی موفقیت خود ناگزیر از وارد نمودن تصمیمات کنشگران رقیب است) ناظر به آن نوع کنشی است که در آن کنشگران مشارکت جویی که قادر به سخن گفتن (گفتگو) هستند با یکدیگر روابط شخصی برقرار می کنند و در پی رسیدن به درک و فهم اجماعی از وضعیت کنش و نقشه ها و مسیرهای هماهنگ عمل هستند تا بتوانند بر اساس تفاهمات پیشینی خود ژ، کردارهایشان را با توافق و اجماع هماهنگ نمایند.

عقلانیت ارتباطی بیناذهنی

برخلاف دو نوع دیگر کنش (ابزاری و استراتژیک)، کنش ارتباطی از صورت عقلانیت ارتباطی بیناذهنی برخوردار است. بدین معنی که با استفاده از زبان و به شکلی انضمامی تحقق می پذیرد. نزد هابرماس، عقلانیت ارتباطی به معنای استفاده از زبان به همراه قدرت استدلال و بحث عقلانی، و قوت و توان مجاب نمودن عقلانی کنشگران مشارکت ارتباطی است و به یک معنای هنجارین مبتنی بر تفاهم و توافق بر سر هنجارهای اخلاقی کنش است و از این جهت است که مقوله ادعاهای اعتباری اهمیت می یابند. این بدان معنا است که در هر گفت و گویی باید برای چهار سئوال اساسی در آغاز کار پاسخی مناسب و انگیزنده به گفتگو وجود داشته باشد. این چهار سئوال عبارتند از: " منظور شما چیست؟"، " آیا چیزی که شما می گویید حقیقت دارد ؟"، " آیا شما در گفتن آن محق هستید؟" و "آیا شما واقعا به آن اعتقاد دارید؟". البته این دعاوی معمولا در ارتباط ها مورد بحث قرار نمی گیرد، لیکن به اعتقاد هابرماس، در مواقع لزوم و در هنگامی که این دعاوی مورد تردید قرار گیرند، می توان این دعاوی را صریحا مطرح نمود. در واقع آنچه فلسفه هابرماس را متمایز می سازد استدلال اوست مبنی بر اینکه پیش فرض هر ارتباطی، امکان دستیابی به توافق واقعی بر سر دعاوی اعتباری و بنابراین امکان بحث نامحدود در یک "وضعیت کلامی ایده آل Ideal-Speech Situation "است که در آن همه طرفین رابطه در موقعیتی برابر با یکدیگر قرار دارند و صرفا نیروی استدلال بهتر حاکم می باشد. این وضعیت کلامی ایده ال را می توان مشابه شرایطی دانست که در آن از مشارکت جویان در خواست می شود بدون افشا شدن موقعیت اجتماعی خود، استدلالات خود را ارائه کنند و بررسی این استدلالات (که فارغ از پیش زمینه طبقه ای اجتماعی است) به شکلی بی طرفانه صورت گیرد.
هابرماس بر آن است که عقلانیت ارتباطی باید از دل این دعاوی ارتباطی- پس از نقد و محک زدن آنها برآید. از آنجا که در دل هر کنش ارتباطی، توضیح خواستن و توجیه نمودن زمینه های عینی کنش، صدق و حقیقت و زمینه های هنجاری کنش، حقانیت و درستی هنجاری؛ موجب تعهداخلاقی و مسئولیت عقلانی کنشگران ارتباطی می شود، لذا عقلانیت بنیاذهنی حکم می کند که طرفین کنش از "آزادی، تعهد، مسئولیت و خودمختاری لازم برای انتقاد، دفاع و توجیه این دعاوی اعتباری" برخوردار باشند.

ابعاد اساسی کنش ارتباطی

سه بعد اساسی در کنش ارتباطی هابرماس وجود دارد: طبیعت بیرونی External Nature جامعه Society و طبیعت درونی Internal Nature.
در بعد"طبیعت درونی"(که در فضای شناختی-ابزاری مطرح می شود)، "عقلانیت" شامل "بیان نظری و کنش موثر" می باشد و ویژگی مهم آن "توانایی آموختن از اشتباهات" است. در سطح "جامعه" (در فضای اخلاقی- عملی)، "عقلانیت" شامل "توجیه پذیر نمودن کنش ها با ارجاع به هنجارهای پذیرفته شده و عمل محتاطانه در مواقع بروز درگیریهای هنجاری و قضاوت نمودن در این مشاجرات بر مبنای "نقطه نظر اخلاقی"و با رویکرد اجماعی Oriented to Consensus " می باشد. در بعد سوم و در سطح "طبیعت درونی"، "تفسیر طبیعت نیازها و آرزوهای فردی هر شخص (همانند دیگران) در فضای فرهنگی استاندارد درباره ارزشها، "عقلانیت" را شکل می بخشد. البته این عقلانیت همچنین شامل تامل و تعمق در همین استانداردهای ارزشی نیز می باشد و منفعلانه نیست.
تاکید هابرماس بر این نکته است که نوعی پیوند ارگانیک، پویا و انضمامی میان کنش ارتباطی و عقلانیت مرتبط با آن (عقلانیت ارتباطی بنیاذهنی) با "تفاهم و اجماع " وجود دارد. به نظر هابرماس، رسیدن به اجماع -اینکه دیگران منظور ما را متوجه شوند و با آن توافق داشته باشند غایت ذاتی و نهایی هر گفتگوی عقلانی است. از این منظر، استدلال هابرماس این است که هر گونه تفاهم و اجماع مبتنی بر عقلانیت ارتباطی بنیاذهنی اخلاقا و عقلا باید برای طرفین کنش ارتباطی معتبر ومقبول باشد. این اعتبار و مقبولیت عقلانی به ویژه خود را در مقوله اخلاق گفتگویی هابرماس به خوبی نشان می دهد.

زیست جهان

اما این اجماع در کجا می تواند صورت گیرد؟ هابرماس در پاسخ به این سوال "زیست جهان" را مطرح سازد. زیست جهان به گونه ای که هابرماس از آن سخن می گوید دست کم در دو معنا قابل استفاده است: به عنوان زیر لایه ای که کنش ارتباطی در آن جای گیر می شود و نیز افقی که این نوع کنش در آن حرکت می کند. بنابراین هابرماس زیست جهان را به عنوان "شالوده" و "مسیر" مورد توجه قرار می دهد. بر حسب تعریف هابرماس، "زیست جهان" مجموعه اعتقادات مشترک زمینه ای درباره جامعه و جهان و مانند آن است که اعضای جامعه و یا به عبارت دقیق تر کنشگران ارتباطی آنرا مسلم و قطعی می دانند و لذا در محدوده این زیست جهان است که به تفسیر و توضیح مسائل مورد گفتگو پرداخته و بر سر آنها به "اجماع" می رسند.
تاکید هابرماس بر اینکه کنشگران ارتباطی نمی توانند از محدوده زیست جهان خود فراتر روند، نشان می دهد که در نظر گرفتن یک مبنای عینی و انضمامی برای رسیدن به هرگونه اجماع و تفاهمی لازم و ضروری است. البته هابرماس در اینجا به تحول جامعه شناختی زیست جهان ها توجه ویژه نشان می دهد و جایگزین شدن زیست جهان عقلانی در جهان مدرن به جای زیست جهان اسطوره جهان باستان و امر قدسی در جهان پیشامدرن را ناشی از الزامات جامعه مدرن و گسترش اقتدار عقل و به تبع آن عقلانیت ارتباطی در این جهان می داند. اما در این میان، نقش حیاتی را به تحول عقلانی اخلاق فردی کنشگران ارتباطی می بخشد). در اینجاست که او زمینه های "اخلاق گفتگویی" خود را مطرح می سازد.

اخلاق گفتگویی

او این بحث را در کتاب "وجدان اخلاقی و کنش ارتباطی Consciousness and Communicative Action " خود به شکلی مفصل مطرح می سازد که ما در اینجا صرفا به معرفی مختصر مولفه های کلیدی آن می پردازیم. اولین مولفه در اخلاق گفتگویی، بررسی دعاوی اعتباری است که پیش از این توضیح داده شد. این مسئله از آنجا ناشی می شود که از نظر هابرماس، آمادگی گوینده و شنونده در کنش ارتباطی، مهمترین مولفه است و وجود آن خود منوط به تصدیق این دعاوی است. دومین مولفه ناظر به کارکرد اخلاق گفتگویی در حل کشمکشها و مجادلات اخلاقی است که در کنش ارتباطی صورت می گیرد. تولید هنجارهای اخلاقی معتبر در یک وضعیت کلامی ایده آل، در اینجا بسیار مهم است. مولفه سوم، برابری و بیطرفی کنشگران است که دارای دغدغه مشترک جستجوی حقیقت از طریق پذیرفتن استدلال بهتر می باشند. در نظر هابرماس تنها آن دسته از هنجارها معتبرند که اجماع تمامی شرکت کنندگان را به دست آورده باشند. مولفه مهم دیگر، گستره عملیاتی اخلاقی گفتگویی است. به نظر هابرماس، اخلاق گفتگویی صرفا شامل مسائل عملی ای می شود که می توان درباره آنها استدلال آورد و چشم انداز تفاهم و اجماع بر روی آنها باز و گشوده است. حال آنکه درباره ترجیحات ارزشی فردی مفاهیم زندگی خوب و خیر فردی- این امر به شکلی جدی نمی تواند مبنا قرار گیرد. چرا که این مسائل اساسا فردی هستند.هابرماس معتقد است که تنیده شدن این ارزشها در هنجارها مانع از نادیده انگاشتن این ترجیحات ارزشی در اخلاق گفتگویی نخواهد بود.
مولفه اساسی اخلاق گفتگویی، دیالوگی بودن و تکامل آن در طول گفتگوست. هابرماس، برخلاف رویه اخلاق فردی کانتی و اخلاق قراردادی لیبرالها، معتقد است که موافقت یا مخالفت یک فرد به شکل فردی با یک هنجار اخلاقی خاص کافی نیست. بلکه افراد باید از طریق مشارکت در یک گفتگوی جمعی که مبتنی بر الزامات اخلاق گفتگویی است، عمل نمایند. در اینجا ماهیت متقاعدکنندگی و مجاب کنندگی عقلانیت ارتباطی خود را بیشتر نشان می دهد. تکامل اخلاقی که در این فرایند صورت می پذیرد، مباحث روانشناسی اجتماعی، رشد عقلی، بلوغ وجدان و فرایندهای آموزشی و تولید آگاهی اخلاقی در آنها را نیز در بر می گیرد. در نظر هابرماس نه تنها فرایند آموزش جمعی تقویت کننده مناظره اخلاقی و استدلال عقلانی است، بلکه روندهای یادگیری فردی در این زمینه بسیار موثر است.
در نهایت می توان گفت که هابرماس در طرح گفتگویی اخلاقی خود معتقد است که فرد باید به مرحله ای برسد که امر اخلاقی را ناشی از اصولی تلقی نماید که عقلا برای تمامی افراد ذی نفع و دخیل قابل پذیرش باشد و این منوط به رشد عقلی فرد و همچنین بلوغ اخلاقی وی از طریق فرایندهای آموزشی و تولید آگاهی اخلاقی در فرایند گفتگو است. البته هابرماس امکان بروز اختلال و تحریف در دل زیست جهان و اثرگذاری آن بر اخلاق گفتگویی را نیز فراموش نمی کند. اما ما، از آنجا که مطرح نمودن آنها چندان کمکی به بحث حاضر نمی کند و نیز به اطاله کلام می انجامد، از آن صرفنظر می کنیم.

منبع : http://alaam.tahoor.com/page.php?id=12589

دو)

گفتگو یا “من بگم تو بگو” ؟

شک ندارم که گفتگو زیربنا و سازنده یک جامعه مدنی است. فضای عمومی هابرماسی کاملا با همین گفتگوها از نوع آزادش است که شکل می گیرد. جامعه ای که همه سلیقه ها در آن خود را موظف به گفتگو بکنند، می تواند جامعه خوبی باشد. جامعه ای که صداهای مختلف را بشنود و امکان ارائه نظر را ایجاد کند. گفتگو بسیاری از فاصله ها را بر می دارد. گفتگو امکان بی انصافی و ناداوری درباره دیگران را کمتر می کند. حرف زدن کاری بس بزرگ است و دو طرف گفتگو باید که آن را پاس بدارند و احترام بگذارند. گفتگو شامل طرفین بحث است و موضوعی که وجود دارد و فضایی که در آن گفتگو شکل می گیرد. گفتگوی عقلانی و خردگرا از نظر هابرماس معطوف به یک حقیقت مورد توافق و قابل تعمیم است.

مناظره اما گفتگویی است که قرار است دو طرف به بحث و نقد یک موضوع بپردازند و از این میان به یک حقیقتی هرچند حداقلی دست یابند، و یا اینکه گفتگویی انتقادی درباره یک موضوع در ارتباط با طرف مقابل داشته باشند. خردی که در این میان پیش برنده این مناطره خواهد شد خردی ارتباط جوست. اما گاهی گفتگو تنها می شود “من بگم، تو بگو” یا حتی بدتر از آن “من بگم تو بشنو” اینجا هم از طرف گفتگو کننده عقلانیتی حاکم است. اما خرد ابزاری است که به آن متوسل شده است.

حالا شرایط فعلی را ببینید. دو گروهی که هر کدام خود را محق می دانند. یکی تا توانسته با ادبیاتی ناپسند دیگران را خطاب کرده و حتی خشونت را هم اتفاق خوبی می داند. یک طرف ماجرا هم اهل حرف زدن است و رفاقت و به قول خودش “چاکریم” . گفتگو میانشان خوب است. اما نتیجه اش به زعم من بیهوده است. هیچ امر مورد توافقی از گفتگوی با افرادی در افراطی ترین سر یک طیف حاصل نمی شود. گاهی برای شروع گفتگو باید از همین میانه ها شروع کرد. کسانی که احترام دیگران را پاس می دارند. آزادی بیان و آزادی داشتن عقیده را محترم می شمرند. آرام آرام باید دامنه گفتگوها را باز کرد. وگرنه یک “من بگم تو بگو”یی حاصل می شود که بی حاصل است. حتی ممکن است عده ای از سر دیگر طیف را که طعم خشونت زبانی آن طرف ها را چشیده اند آزرده خاطر سازد. مراحل دارد این گفتگو. مهم است که زبان دو طرف و نوع نگاه آنها به هم چه باشد. فضای مورد بحث و دامنه آن سنجیده شود. گفتگوی رفاقتی بکنیم خیلی هم خوب است. شاید همین رفاقت ها باعث شود که احترام هم را داشته باشیم. بنشینیم و با هم گپ بزنیم و تمرین تحمل و احترام کنیم. اما اسمش را مناظره نگذاریم. یا حتی بنشینیم درباره یک عمل و یا یک نوشته مشخص بحث کنیم و اجازه نقد هویتی به یکدیگر هم ندهیم. باز هم قابل پذیرش است.

اینکه نخواهی و یا زمینه و شرایط گفتگو را مهیا نبینی هم معنایش نه بی احترامی است و نه تحمل نکردن عقیده مخالف. تحمل نکردن معنای دیگری دارد. نتیجه این گفتگو به دیگران چیزی نمی رساند وگرنه شاید نتیجه ی رفاقتی بین طرفین گفتگو هم خوب بوده باشد. البته اگر در بعضی موارد اندک روابط را هم خدشه دار نسازد.

منبع : http://smto.ir/?p=2819

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

یک دزدیِ چرب

یک دزدیِ چرب

نیلوفر انسان

شانس آورد که درِ حمامِ صفوی باز بود. خودش را چپاند توی زیرپله­های حمام. صدای نفس­هاش می­پیچید توی گوشش. نفس­های نوجوانی، که چیزی است میانِ خس خسِ گلوی پسر بچه­ای سرماخورده و نفس­های از سرِ خستگیِ مردی جوان. تهِ دلش شاد بود اما. شاد از این­که دستِ آخر زهرِ خودش را ریخت. کاری را که باید خیلی وقتِ پیش می‌کرد. هر بار اما صدایِ ننه جان توی گوشش پیچیده بود که «تخمِ مُرغ دزد عاقبت شتر دزد میشه.» این بار اما صدا را پس زد. به جاش صدایِ دیگری توی گوشش پیچید : «یک سالِ تمامه هر روز بعدِ مدرسه، گشنه و تشنه میرم واسش کار می­کنم، ناهار، من رو می­فرسته کباب بگیرم واسش. یه لقمه تعارفم نمی­کنه. یه ساله به امیدِ یه تعارفش واسه یه لقمه کباب جیک نمی­زنم. میرم و میام. انگار نه انگارشه اما. خیکِش ورم کرده بس که کباب خورده.» دمِ حُجره که رسید، اوستاش مثلِ همیشه گفت: «مَمَد روغن حیوونی بزن تنگِ برنج وردار بیار که بد جوری گشنه­امه.» صدا پیچ می­خورد توی سرش: «مُرده شورِ خیکش رو ببرن که تا خرتناق هم کوفت کنه سیر نمی­شه. به جهنم بذار اخراجم کند. امروز وقتِ انتقامه.» صورتش داغ شد و شکمش به قار و قور افتاد. داد زد: «خیال کردی. امروز کباب مالِ خودمه. زهر مارت بشه همه­ی اون کباب­هایی که زحمتِ خریدنش واس من بود و چربی سیبیلش مالِ تو.» و بعد دویید. و اوستا گفت: «تو روی من وا میستی بی همه چیزِ دزد؟» و اُفتاده بود دنبالش. از جلوی بستنیِ اکبرمشتی که رد شد پیچید توی کوچه­­ و قبل از کوچه­­ی قزوینی­ها خودش را جا داد کنجِ تاریکِ زیر پله­های حمام. اوستا آن­قدری نفس نداشت که حریفِ فرزی­اش شود. حالا توی زیرپله­ی حمامِ صفوی، وسطِ بویِ نمِ حمام نشسته بود و چلو را گِرد می­کرد و طعم گوشت را زیرِ دندان­هاش مزه مزه. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

به منِ در جستجوی کار، کمک کنید!


کاملا جدی - در جستجوی کار (آگهی!) : ترجمه متونِ ادبی و داستانی و جامعه شناسی شما را می پذیریم! به طورِ حتم پول هم می‌گیریم! اما منصفانه! نه کم و نه زیاد! ای دوستان، همکاران، روزنامه نگاران و ... ما برای کار کردنِ آمدیم نِی برای تنبلی کردن! پ.ن : شایانِ ذکر است که در مقوله نوشتن نیز توانمندی‌هایی داریم! ما را دریابید خلاصه که حسابی کار لازمیم!




۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

بالاخره فضا درآمد!

سنتِ خوبی دارد نویسنده وبلاگِ شالیزه! این‌که از کارگاه‌های رمان نویسی‌اش می‌نویسد کارِ جذابی است و خودش می‌تواند یک روزی یک جور ژانر بشود!:-) خصوصا که طنز جذابی هم دارد! نوشته‌های شالیزه را که خواندم این چند وقت، بنا گذاشتم به نوشتنِ تجربیاتِ کارگاهِ رمان نویسی‌ام. منتها خُب از آن‌جا که از لحن دزدی خوشم نمی‌آید، تلاش می‌کنم که لحنِ خودم را داشته باشم!:-) و البته اهلِ طولانی نویسی وبلاگی نیستم پس احتمالا پست‌های کارگاهی‌ام کوتاه خواهند بود!:-) این دوشنبه، مجبور شدم که زودتر کلاس را ترک کنم. به خاطرِ کاری که پیش آمده بود. اول وقت اما آقای حسین سناپور فصلِ سوم را دادند دستم. نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم! خوش بختانه این بار فضاسازی‌های ماهِ مُرده‌ی من خوب از آب درآمد! جلسه پیش‌اش بیشترین ایرادی که به من گرفته شد، همین غفلت از درآوردنِ فضا و نوشتنِ دیالوگ‌های زیادی بود! که بالاخره فضاسازی را فیتیله پیچ کردم و این فصل را به سلامتِ نسبی! به سرمنزلِ مقصود رساندم!:-) در این جلسه تا زمانی که من سرِ کلاس بودم فرهادِ خاکیان فصلی از کارش را خواند. کارِ فرهاد را دوست دارم. یک طنزِ جالبی دارد که خوب درآمده و اگر اشکالاتِ کوچکی را که به کارش گرفته می‌شود اصلاح کند قطعا کارِ خوب و موفقی خواهد شد. یکی دیگر از یچه‌ها هم کارش را خواند. راستش این دوست نثرِ قشنگی دارد اما فکر می‌کنم فُرمی را که برای اجرای روایت در نظر گرفته یک خورده دستمالی شده است. 3 راویِ زن دارد که دغدغه‌های زندگیِ هر کدامشان را با نظرگاهِ اول شخص-روایتِ درونی بیان می‌کند و این 3 زن که دوست هستند تنها نقطه وصلشان دیدارهای گاه به گاهی است که با هم دارند. یک جورهایی گمان می‌کنم فرمانِ باحالی را نرفته است این دوستمان! اما امیدوارم موفق باشد به هر حال! باشد تا دوشنبه بعدی که ببینیم چه می‌کنیم و چه می‌شود!:-)


پی‌نوشت : داستانِ مردِ سیاهپوشِ قاتل دیروز در چاپ اول-ویژه داستانِ فرهیختگان چاپ شد. اگر خواستید بخواتید و نظرتان را به من هم بگویید :-) پیش پیش یک نقد به خودم بکنم و آن این‌که کاش اسمِ کار را می‌گذاشتم "قاتلِ سیاهپوش". این اسم خیلی بهتر بود. می‌توانید داستان را این‌جا  بخوایند.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

مسابقه فلش فیکشنِ 47 کلمه‌ای والس!

حالش رو داشتید و اگه بدونِ جوین شدن به این صفحه هم شد بروید و داستانک من رو بخوانید، زحمتِ این کار را بکشید و اگر خوشتان آمد لایک کنید! یک مسابقه فیس بوکی است که هیچ جایزه‌ای هم ندارد! برنده‌اش را تعدادِ لایک ها مشخص می‌کند! :-) توی این گرمای هوا و با این بیکاری و بی پولی فقط می‌شود نوشت و خواند! :-) فلذا شرکتِ ما هم در این مسابقه به خاطرِ سرگرمی است و ارضای حسِ رقابت و کَل کَل و رفعِ کسالتِ ناشی از بیکاری و اینها !:-) پس بزنید اون لایک قشنگه رو!!!! :-))))
www.facebook.com/groups/valselit/permalink/10150951012938668

بی زحمت این یکی رو هم لایک بفرمایید!:دی
www.facebook.com/groups/valselit/permalink/10150952043428668

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

داستانِ نامبرده دچارِ فراموشی است در شماره تیرماهِ مجله تجربه

امروز برایمان جای بسی خوشحالی است! -(یقینا خوشحالی معنوی و نه مادی چون پولی برایمان ندارد! و قطعا من عاشقِ پول و پول درآوردن هستم!)- اما به هر حال خوشحالم که داستانِ نامبرده دچار فراموشی است که فکر می‌کنم حدودِ دوماه پیش نوشتمش در شماره تیرماه مجله تجربه و در قسمتِ کارگاهِ تجربه‌ی جنگِ تجربه به چاپ رسیده است .. چاپ داستان در مجله تجربه را به این علت دوست دارم که نقدِ کوچکی هم کنارِ آن نوشته می‌شود که خواندن داستان را برای منی که نوشتتمش لذت‌بخش‌تر می‌کند! :-) فایلِ پی دی اِفِ داستان را قبلا در فیس بوک گذاشته بودم و حالا مجددا اینجا هم می‌گذارمش تا اگر دوست داشتید بخوانید!:-) و این هم نقدی است که یخشِ داستانِ تجربه (و احتمالا و شاید و نه یقینا! مهدی یزدانی‌خرم) بر این داستان نوشته است :
«داستانِ "نامبرده دچارِ فراموشی است" یکی از بهترین آثاری است که تا حالا برای بخش داستانِ کارگاهِ تجربه فرستاده شده. این به معنای بداعتِ داستان یا کارکردِ ساختاری خاص‌اش نیست بلکه به دلیل اجرای کامل و دقیق یک ماجرای کوچک است که نویسنده توانسته بدونِ غلتیدن در دام بیان‌گری یا احساسات‌گرایی فقط روایت‌اش کند. این موضوع با آن‌که جدید نیست اما به خاطر استفاده‌ی هوشمندانه‌ی نویسنده از نشانه‌های تصویری و مهم‌تر از آن ایجاز، تاثیرگذار از آب درآمده است. نویسنده محدوده‌ی عملِ شخصیت‌اش را طوری طراحی کرده که نمی‌تواند داستان و ماجرا را تفسیر کند و در عینِ حال برای ایجادِ پایانی ضربه زننده خواننده را عذاب نداده. تمامِ همین بدیهیات، داستانِ موفقی ساخته که نمونه‌ی بسیار خوبی است از اجرای کارگاهی یک ماجرای تکراری، به نحوی که بوی کهنگی ندهد و این اصلا چیزِ کمی نیست.»

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

پراکنده درباره‌ی دِکستر، این قاتلِ دوست داشتنی!

- نمیشه انکار کرد که دِکستر هم در خیلی از جاها رنگ و بوی ایدئولوژی‌ داره در قد و قواره آمریکاییِ خودش! در قبالِ تروریسم یا در قبالِ اعتقاد به خدا و .... حتی خیلی کلیشه‌ای اگر بخوایم تحلیل کنیم و نشانه‌شناسانه نگاهش کنیم می‌تونیم تا اونجا پیش بریم که دِکستر مورگان رو دالی بدونیم از آمریکا! آمریکایی که به خودش حق میده که اونقدری قاضی باشه که اگر خواست برچشبِ تروریسم بزنه روی کشوری و بعد به این بهانه بهش حمله کنه! 

- یکی از نقاطِ قوتِ دِکستر، به نظرم پیرنگِ قوی داستانی‌ای هست که داره! یعنی چینشِ خوبِ علت و معلول‌ها کنارِ هم! و اینکه به هر شکلی و در هر فضایی به هر صورت امکان نداره که کشمکش وجود نداشته باشه! یعنی هیچ فضایی ساکن و بی کشمکش رها نمیشه و به نظرم این خیلی خوبه! کشمکش‌ها هم از جنسِ سریال‌های اکشن/جناییِ کلیشه‌ایِ هالیوودی نیست تا حدِ ممکن! هرچند که بعضی از کشمکش‌ها و داستان‌ها غلو شده از آب در اومده!

- اما جذاب ترینِ بخشِ این سریال برای من کاراکترِ دِکستره! یعنی این روانکاوی کردنِ دِکستر و این بدل کردنِ یک قاتل به شخصیتی این چنین دوست داشتنی به نظر من در وهله اول تمرکزِ بالای نویسنده روی خلقِ دِکستر رو نشون میده و در وهله دوم هنر دکستر در درآوردنِ این شخصیت رو! یعنی من شیفته اون نقابی هستم که روی صورتش می‌بینم اما هیچ کس توی سریال نمی‌بینه و واقعا به نظرم بعضی از دیالوگهاش دوست داشتنیه! و اصلا کلِ احساساتش خوب در اومده! حسی که برای من داره اینه که واقعا خیلی از ماها فقط قاتل نیستیم اما خیلی وقتها در نقاب زدن روی صورتمون هیچ کمی‌ای از دِکستر نداریم! خلاصه که علتِ اصلی علاقه من به سریالِ دِکستر "کاراکترِ خوب و دوست داشتنی‌ِ دِکستر مورگانِ"!


- ربط دادنِ ردِ خون روی دیوارها توی سیزن 1 و کنارِ قاتلین به آثارِ هنری اکسپرسیونیستی (حتی یک جا مستقیما از جکسون پولاک اسم می‌بره) به نظرم خیلی جالب بود! خون برای خودش توی این سریال یک پا کاراکتره! و تاثیرِ زیادی بر روندِ داستان داره! و این خیلی جالبه به نظرم ...



- البته تیتراژِ شروعِ دِکستر هم به نظرم فوق العاده است! با اون تصاویرِ زیبا و به شدتِ آشنایی زدایانه! در واقع برای من تداعی بخشِ اینه که پشت همه‌ی روزمرگی‌های ما که از صبحانه خوردن شروع میشه چه حجمِ عظیمی از پنهان کاری و حتی خشونت می‌تونه پنهان شده باشه!





۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

تن­ها در شهر

تن­ها در شهر
نگاهی بر رمانِ تن­ها؛ نوشته مهدی شریفی



زندگی انسان مدرن تجربه ای است از لحظاتی ناپیوسته که ویژگی اصلی آنها ناهدفمندی و گسستگی است. تجارب زندگی انسان مدرن شهری کلیتی نمی سازند که معنایی داشته باشند بلکه سرشار از جزییاتی است که فاقد  مرکزیت معنایی هستند. تجربه­ی زندگی در شهر، به انسان شهری این امکان را می دهد که میل غریب خود به فانی بودن را در انبوهی از جمعیتی که در خیابانها و میدانهای شهر در تکاپو هستند ، و در خلوتی که زندگی شهری در دلِ عظمتِ خود به او اعطا می­کند، ارضا کند . انسان مدرن اکنون می تواند از فرصت ندیده شدن استفاده کند. همین موضوع، شاید در خوانشی جامعه­شناسانه زمینه­ی اصلیِ رمانِ تن­ها، نوشته مهدی شریفی، باشد که به تازگی، توسط نشر چشمه، منتشر شده است. تن­ها داستانِ پسری به نام سهیل است که در کشاکش وابستگی­هایش به آداب و رسوم سنتی و خلوتی که تنها­نشینی شهری و گم شدن در دلِ شهرِ بزرگی چون تهران شاید به نوعی برایش به ارمغان آورده، قرار دارد. شروع داستان رنگ و بوی اضطراب دارد. سهیل/ راوی، پشت فرمان اتومبیل نشسته و به سرعت به طرف بیمارستانی که دخترعمویش در آن بستری شده می­راند. دخترعمو برای دیدنِ نمایشگاهِ عکسِ سهیل به تهران آمده که تصادف می­کند. سهیل در حینِ رانندگی اما یاد اولین روزی می­افتد که همراه پدر و مادرش برای ثبت نام در دانشگاه به تهران آمده بود و برای یافتنِ آدرس میانِ کوچه­ها و خیابان­های تهران گم شده بودند و مادرش می­گوید: «جا قحط بود تهران قبول شدی؟» و این شاید کلیدی­ترین جمله رمان باشد و راهی برای رسیدن به دلیلِ کشاکشِ درونی راوی. شهری به نامِ تهران، زندگی سهیل را دوپاره می­کند. یک پاره زندگی شهری و مدرن و آشنایی­های شهری گوناگون و متنوع و هسته­ای است و یک سو زندگی سنتی است و آداب و رسومش و همان آشنایی­های کهنه و زنجیروار شاید. سهیل که پیش از آن احتمالا دلباخته­ی دخترعموی خود بوده، در تهران با گروهِ تئاتری آشنا می­شود و با دختری دیگر و آدم­های دیگر و بیشتر، و در درونِ این دایره ستیزهای درونی راوی با خود است که ماجراهایی نیز به وقوع می­پیوندد. راوی زندگی­اش را در شهر تنها می­یابد و به نظر می­رسد که این تنهایی تنیده شده در پراکندگی­های زندگیِ مدرن شهری را دوست دارد، و علی رغمِ آن­که پاره پاره است و فاقدِ هرگونه معنای مرکزی اما جزئیاتِ جدیدِ زندگی نیز به نحوی جذابیتِ خود را دارند به گونه­ای که انگار علی­رغمِ نوعی مقاومت پنهانیِ راوی، او را به سمتِ خود می­کشند. او پای صفحه مانیتور می­نشیند و چت می­کند، و انگار که توامان هم می­خواهد و هم نمی­خواهد. باز هم علی رغمِ نوعی مقاومتِ پنهانی و برحسبِ یک اتفاق، بازیگر یک گروهِ کوچکِ تئاتر می­شود و حوادث در جزئیاتِ خود در فُرمِ زندگی شهری­اش به این سیاق خود را و داستان را به پیش می­برند و بسترِ آن را می­سازند. اما در پایان، راوی که 20 روزی از در کما بودنِ دختر عمویش می­گذرد به روستای کوچکی در شیراز باز می­گردد. جایی که خاطراتِ عیدهای کودکی­اش در آن­جا رقم خورده است. بازگشت به روستایی که تداعی­گرِ غمِ شیرینی است برای راوی، و حاکی از یک پایانِ رمانتیک است برای همه­ی چالش­های درونیِ راوی که میان دوپاره جهانِ سنتی و مدرنِ او رقم خورده بودند. سهیل/راوی در انتهای داستان و در حالی­که در هر گوشه از آن روستا، و از جمله قبرستانش، خاطراتِ کودکی­اش را دنبال می­کند، به قبرستانِ روستا می­رود و به این فکر می­کند که شاید بهتر باشد در زندگی­اش هیچ ستونی نداشته باشد و بعد همانندِ پدربزرگِ خود در قبری می­خوابد و به آسمان خیره می­شود. گویا راوی جایی در اعماقِ ذهنِ خود، و پس از تجربه آن همه کشمکش درونی، برای خود چنین نجوا می­کند که «هر آن­چه سخت و استوار است دود می­شود و به هوا می­رود». 


پی نوشت : این یادداشت به دنبالِ نقدِ ادبی رُمانِ تن‌ها نیست و فقط نگاهی جامعه شناختی بر آن دارد ...

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

خردادی ها


هذیان­های سر به زیرِ من
فرزندِ بی قرارِ رویاهای آشفته­
و گیسوانِ غرقِ در رویای توست
که در خطِ افقِ آن خیابان جا ماند
و ما هر دو با باد رفتیم.
تو شدی یادگارِ یک رویا
من شدم طلسم شده­ی کابوسی بی انتها.

خُرداد 90

http://ircobweb.wordpress.com

http://ircobweb.wordpress.com

http://www.greenwavenews.com/1389/12/13/8march-3/

http://www.greenwavenews.com/1389/12/13/8march-3/

شعر عشق بازی


بی وزن مرا بخوان
 که قافیه ام تنها
با وزن شعرِ توست
 که جور می نشیند
و زیرِ آفتابِ درونمان
کوچک می شود دنیا
درست به اندازه
 مساحتِ تنِ­های ما

بهار 90

تابلوی بوسه ؛  اثر گوستاو کلمنت

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

درباره رمان شکار کبک؛ نوشته رضا زنگی‌آبادی : قدرت شخصیت یا شخصیت قدرت


این کاری است که رضا زنگی‌آبادی در خلق شخصیت قدرت در رمان شکار کبک به خوبی انجام داده است. اما اگر کمی جزئی‌تر و از منظر روانکاوی لکانی به شخصیت «قدرت» در شکار کبک نگاه کنیم، باید بگوییم که قدرت شخصیتی است که به نوعی ضایعه روانی دچار شده است. ضایعه روانی‌ای که علیرغم آنکه برآمده از بستر پر از خشونتی است که قدرت در آن پرورش می‌یابد و حتی یک بار نیز مورد تجاوز قرار گیرد، اما حول صحنه مرگ غرق در خون مادرش شکل می‌گیرد. درواقع مادر غرق در خون که لحظاتی پس از دیدن قدرت، می‌میرد، صحنه ضایعه‌زایی است. به عبارتی این صحنه، هسته غیرقابل نمادین شدنی است که تمامی اتفاقات بعدی و نمادین کردن‌های آتی – که محور آنها قتل تعدادی زن است- حول آن صورت می‌پذیرد. ضایعه روانی، معرف نقطه‌ای است که در آن، امر واقعی جریان جاری امر نمادین را قطع می‌کند. اگر بخواهیم اندک توضیحی درباره امر واقعی و امر نمادین بدهیم، درواقع باید بگوییم که مثلا «اگر بتوانید وضعیتی را تصور کنید که در آن، تمایز نهادن میان مثلا درخت، زمینی که در آن ریشه دارد، سنجاب میان برف‌ها، و آسمانی که آن را احاطه کرده ناممکن باشد، آنگاه این امر واقعی است» (مایرز؛ ۱۳۸۵) و امر نمادین یا نظم نمادین نیز در واقع همان زبان است یا به عبارتی دیگر همان تعریفی است که ما از مقوله‌ای نزد خود می‌سازیم تا آن را به نوعی در خود حل کنیم، به عبارتی دیگر زمانی که بالاخره به طریقی تن به نام‌گذاری، طبقه‌بندی یا تعریف می‌دهیم وارد نظم نمادین می‌گردیم، ولی پیش از آن در امر واقعی هستیم. با این توضیح کوتاه حال بد نیست به این موضوع اشاره کنیم که درواقع در ساحت امر واقعی در شخصیت قدرت که حول صحنه مرگ مادرش شکل می‌گیرد هیچ تفاوتی میان زنان وجود ندارد. برای او همسر جدید پدرش همانقدر زن است که زن آرایشگری که آشنای کارفرمای قدرت است و هیچ‌کدام در نظر او بهتر یا بدتر از دیگری نیست و تنها زن به‌زعم قدرت برتر مادر اوست که قدرت، پدرش را – که در داستان به نوعی نماینده نظم نمادین است- مسوول مرگ او می‌داند و درنهایت تنها از طریق کشتن همان زنانی که همه برایش یکی‌اند، این پریشانی را نمادین می‌کند. او برای هر قتل به نوعی تفسیری می‌تراشد که همه این تفسیرها می‌کوشند امر واقعی را برای قدرت نمادین سازند. حتی می‌توان گفت که می‌کوشند پیامی را در امر واقعی دریابند – که در اینجا درواقع شاید به نوعی همان برتری مادر قدرت بر سایر زنان نزد اوست – که در آن وجود ندارد. چراکه امر واقعی به خودی خود، بی‌معنی و نا مفهوم است و صرفا باقی می‌ماند، و معنا را تنها می‌توان در واقعیت نظم نمادین یافت. «قدرت» شکار کبک رضا زنگی‌آبادی، آنقدر خوب تصویر می‌شود و زندگی‌اش به‌عنوان یک قاتل –که اگر در صفحه حوادث روزنامه‌ها از او بخوانیم، شاید تنها حسی که در ما بیدار می‌شود حس نفرت باشد- آنقدر خوب ساخته می‌شود و واجد تاریخ منحصربه‌فرد خود، که نه تنها با او احساس همدلی می‌کنیم که در انتها احتمالا به این فکر می‌کنیم که شاید از بین بردن یک قاتل راه درستی نباشد، و راه درست آن باشد که تحت نظارت و درمان شیوه‌های تفسیر او از امر واقعی، به وسیله امر نمادین و در ساحت نظم نمادین، تغییر کند.

منتشر شده در فرهیختگان 9 خرداد صفحه آخر

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

قوز



----------

طرح از فیروزه مظفری ؛ فرهیختگان



نیلوفر انسان: جوجه‌ها را توی پیاز و آبلیمو خواباند. ظرف را گذاشت توی یخچال. رفت توی پذیرایی و دوباره کمی دست روی تلویزیونِ اِل‌ای‌دی کشید و از همان‌جا داد زد: «پریسا، از اون چایی زعفرانی‌ها بِذاری‌ها.»...

یک:
جوجه‌ها را توی پیاز و آبلیمو خواباند. ظرف را گذاشت توی یخچال. رفت توی پذیرایی و دوباره کمی دست روی تلویزیونِ اِل‌ای‌دی کشید و از همان‌جا داد زد: «پریسا، از اون چایی زعفرانی‌ها بِذاری‌ها.»
- داد نزن. باشه.
- آره، از همان چایی‌ها بِذار. فعلا سری اولِ جوجه‌ها را خواباندم توی آبلیمو و پیاز. ولی سری دوم را هم آماده کردم. یک وقتی کم آمد.
- چه خبره بهمن؟ عروسیه مگه؟ این کارها چیه آخه؟
- نه! جشنِ فارغ‌التحصیلی‌مه!
- خیلی بچه‌ای!
- پری وِلَم کن!
- مانده روی دلم که شما دو تا را چند ماه جی‌جی باجی ببینم!
- خب الان قرار شده چه کار کنیم مثلا؟ دعوا که ندارم باهاش!
پریسا که برگشت توی اتاق، بهمن رفت دمِ درِ ورودی خانه ایستاد. دوباره نگاهی به دورنمای وسایلِ توی پذیرایی و اِل‌ای‌دی انداخت.
دستی توی ریشش کشید و باز از همان‌جا داد زد: «پری، تخمه‌ها را هم بگذار سرِ دست.» پریسا از توی اتاق بیرون آمد و گفت: «بهمن نمی‌فهمی می‌گم داد نزن؟ بچه خوابه مَرد!» بهمن ابرویی بالا انداخت و گفت:«خب بابا! اَه! تخمه‌ها کجاست؟»
- توی ظرفِ آجیل.
- کجاست این ظرفِ آجیل؟
- تو چه می‌دونی توی این خانه چی کجاست که بدانی ظرفِ آجیل کجاست؟
- خب حالا! کجاست؟
- توی ویترینِ آشپزخانه.
بهمن که برای میهمانی امشب لباس پوشیده و آماده بود، رفت توی آشپزخانه و ظرفِ تخمه را آورد و گذاشت روی میز. همان موقع زنگِ آیفون صدا کرد و میهمان‌ها سر رسیدند. بهمن دوباره با صدای بُلند داد زد که: «پری آمدند.» و پریسا که دیگر آماده شده بود، از توی اتاق آمد بیرون. هر دو برای استقبال از میهمان‌ها جلوی در ایستادند.
- سلام علیک کردی برو چایی را بگذار، از همان زعفرانی‌ها.
- خب، خب، خب؛ بهمن، تورو خدا امشب بازی در نیاری‌ها!
- بازی چی زن؟ می‌خواهیم بنشینیم دورِ هم فوتبال تماشا کنیم.
- تماشا کن. اما دوباره جنجال درست نکنی‌ها.
- وِل کن پری.
میهمان‌ها دیگر رسیده بودند به طبقه چهارم. خواهر‌ها با هم سلام و احوالپرسی کردند و پریسا به‌گونه‌ خواهرزاده بوسه‌ای زد. فریبُرز هم با خنده‌های بلندِ همیشگی‌اش به بازکردنِ بندِ کفش مشغول شد و همانطور ایستاده گذاشت به حال و احوال.
- خب چطوری بهمن‌خان؟
- حالا نمی‌خواهد قُپی جوانی بیای. خم‌شدی روی اون شکم، صدات در نمی‌آید.
- برادر ۳، ۴ سال اختلاف سن این حرف‌ها را ندارد که.
- آره! ۳، ۴ سال یا ۸، ۹ سال؟
- چه فرقی می‌کند حالا؟
- ببینم بعد از اینکه امروز هم سه تا گُل خوردید، همینطور بُلبلی می‌کنی؟
- ان‌شاءالله که سه تا می‌زنیم برادر، بعد من شما را به صرفِ چلوکباب دعوت می‌کنم.
- تو؟ برووو، تو دستشویی نمی‌ری که یک وقت گشنه‌ات نشه!
فریبرز که دیگر بندِ کفش‌ها را باز کرده بود، خودش را کشید توی خانه. همان دمِ در چشمش روی تلویزیونِ اِل‌ای‌دی خشک شد. پریسا از توی آشپزخانه سلام کرد، اما فریبرز که چشمش روی تلویزیون مانده بود، جوابی نداد. پریچهر که فهمیده بود ماجرا از کجا آب می‌خورد با صدای بلند گفت: «فریبرز، پریسا سلام کردها.» فریبرز، جوابِ سلامِ پریسا را داد. کتش را درآورد. رفت روی کاناپه کنارِ تلویزیون نشست. پریسا خواهرزاده‌اش را فرستاد توی اتاق تا به بازی با بچه مشغول شود و خودش با پریچهر ایستاد به سالاد درست کردن. بهمن رفت توی آشپزخانه و چهار تا نسکافه آماده کرد. نسکافه‌ها را گذاشت روی میزِ پذیرایی و گفت: «فعلا این را بزنید به بدن تا چایی زعفرانی هم آماده شود.» و بعدش به پریسا نگاهی انداخت. فریبرز که دست‌ها را روی شکمش بند کرده بود، گفت: «خب، بهمن‌خان چه خبر از قعرِ جدولِ زندگی؟» پریسا لبش را گزید. پریچهر آمد نسکافه‌اش را برداشت و برگشت پیشِ خواهرش. بهمن خندید و گفت: «قعرِ جدول بهتر از توی آفسایدبودن نیست؟»
- نه قربان، ما توی آفساید نیستیم، معمولا دفاع را خوب جا می‌گذاریم.
- در اون که شکی نیست، شما فورواردِ خوبی هستی، تازه، خوب هم روی دیگران پنالتی می‌کنی.
پریچهر نگاهی به خواهرش انداخت که با سرعت داشت کاهوها را خُرد می‌کرد. لیوانِ نسکافه را گذاشت روی میزِ آشپزخانه. دستانش را موازی هم گرفت. آمد میان فریبرز و بهمن ایستاد و گفت: «بِلا بِلا بِلا بِلا بِلا...» فریبرز گفت: «چیه؟ سمفونی راه انداختی؟»
- نه! مارشِ صلح زدم.
- خیلی بامزه‌ای!
- می‌دانم! خب سرِ چی شرط می‌بندی که امروز لوله‌تان کنیم فریبرز؟
- جان؟ شما از کی تا حالا رنگ عوض کردی؟
- اصلا من آفتاب‌پرست، تو قول می‌دهی که اگر لوله شدید، پرادو را یک هفته بگذاری برای من؟ می‌خواهیم با آبجی‌خانوم برویم دَدَر و دودور.
- اول تکلیفِ این رنگ به رنگی را مشخص کن تا بعد.
- فریبرز، همه می‌دانند که من از اول همین یک‌رنگ بودم. برو سرِ حرفِ اصلی. پرادو اوکی هست؟
- وای! حوصله جر و بحث ندارم، باشه بابا، پرادو یک هفته مالِ تو، البته اگر بُردید!
بهمن و فریبرز ساکت شده بودند. پریچهر نفسی کشید و برگشت پیشِ خواهرش که داشت برنج را زعفرانی می‌کرد. پریسا نگاهی گذرا به پریچهر کرد و لبخندی زد. پریچهر گفت: «کتابِ جدید چی داری پری؟ همچین عاشقانه باشدها.» پریسا که خودش را با برنج مشغول کرده بود با کف‌گیر به کشوی اولِ کابینت اشاره کرد و گفت: «آنجا، توی کشوی اول سه چهار تا کتاب هست.» پریچهر کابینت را کشید بیرون و پریسا بعد از چند ثانیه مکث گفت: «پریچهر به خدا من اصلا نمی‌خواستم بخریم‌ها، بهمن اصرار داشت که بالاخره ما هم باید یک اِل‌ای‌دی داشته باشیم یا نه؛ دیگه خلاصه از این حرف‌ها.» پریچهر گفت: «ول کن دُختر. اون دو تا بچه‌اند. من و تو که نیستیم.» و بعد تکه‌ای از موهای پریسا را گرفت توی دستش و گفت: «چه خوب شده؛ سری قبل این رنگی نبود؛ کی رنگ کردی؟» دوباره صدای بهمن و فریبرز از توی پذیرایی آمد.
- بهمن‌خان می‌گفتی ما یه اِل‌ای‌دی می‌فرستادیم دمِ خانه، دیگه لازم نبود که پولی هم بدهی، هدیه می‌کردیم خدمت‌تان.
- از شما به ما زیاد رسیده قربان.
- آره؟ برای همین گفتی که این بار از نقطه کرنر یه گُل به دروازه حریف بزنی؟
- نقطه کرنر بهتر از شوتِ سنگینِ پُشت هیجده قدم نیست؟
- پسر بس کن این حرف‌ها را. تو هم مثلِ برادرِ منی.
- دِ؟ برای همین برادری‌ات را یک بار به من ثابت کردی؟
- بهمن تا کی می‌خواهی کشش بدهی و خودت و من را بندازی سر قوز؟
- فریبرز جون یه تلویزیونِ ناقابلِ ارزش این حرف‌ها را ندارد، شما ماشاالله نمایندگی‌تان با یک تلویزیون ورشکست نمی‌شود.
- مساله این نیست. مساله بی‌اعتمادی شماست به ما برادرِ من.
- من اصلا می‌خواستم از یک مارک دیگه بگیرم. می‌بینی که. حسابی هم تحقیق کردم. دیدم این مارک بهتر از مارک‌های دیگر است. کلا اینها جنس‌شان بهتره.
- دستِ شما درد نکند. یعنی ما جنس‌مان خرابه دیگه؟
پریسا و پریچهر داشتند میز را می‌چیدند. پسرِ ۹ ساله پریچهر توی دست و پایشان می‌پیچید. پریچهر دستِ پسرش را گرفت و به بهانه بازی با خواهرزاده‌اش، او را برد توی اتاق. فریبرز را هم صدا کرد. پریسا هم از توی آشپزخانه با صدای بُلند گفت: «بهمن، بیا جوجه‌ها را سیخ کن.»

دو:
بهمن لقمه را گذاشت توی دهانش و با دهانِ پُر گفت: «بعدِ کباب، چایی زعفرانی حسابی می‌چسبد. راستی باز جوجه خواباندم‌ها. اگر می‌خواهید برم آماده کنم.» پریچهر پیش از هرکسِ دیگری تشکر کرد و گفت: «دستت درد نکند بهمن‌جان. خیلی هم کافی بود.» بعدش فریبرز چربی دورِ دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت: «چه جمعه‌ای بشود امروز. چایی زعفرانی بخوریم و از تلویزیونِ جدید فوتبال تماشا کنیم.» بهمن خندید و گفت: «دِ اگر از نمایندگی شما گرفته بودم که فوتبال شروع نشده، سوخته بود.» فریبرز لقمه‌ای توی دهانش گذاشت و گفت: «خداوکیلی بهمن، سرت کلاه رفت.»
- از کجا معلوم اگر می‌آمدم از تو تلویزیون می‌گرفتم سرم کلاه نمی‌رفت؟
- دست شما درد نکند. بهمن دیگه داری تخته‌گاز میری‌ها!
- آقای نمایندگی فُلان شرکتِ لوازم صوتی و تصویری، بنده کارمندم، با هزار جان کندن پول درمی‌آورم. مثل شما نیستم که. چند جایی تعریفِ خوب از اِل‌ای‌دی‌های شما نشنیده بودم. باز اگر ما هم دست‌مان توی نمایندگی شما بند شده بود یک چیزی.
پریسا نگاهی به بهمن انداخت. بهمن اما سرش توی بشقاب بود. بعد پریسا بلند شد و برای همه شربت نعناع ریخت. پریچهر نگاهی به پریسا انداخت و گفت: «بهمن جان، حالا که دیگر الحمدلله کاری پیدا کردی و مشغولی. کینه‌ها را دور بریز. فقط به تو نمی‌گم‌ها. به فریبرز هم می‌گم.» بهمن کمی شربتِ نعناع نوشید و گفت: «پریچهر، بعضی زخم‌ها دیر خوب میشن. من تو را دوست دارم. تو مثل خواهرِ منی. اما بعضی زخم‌ها دیر خوب میشن.» بعد بلند شد و رفت کنترل تلویزیون را آورد. تلویزیون را روشن کرد. گذاشتش روی اِسکرین‌سِیورِ آکواریوم ماهی و گفت: «خوشگله، نه؟» و بعد دوباره نشست به غذا خوردن. دیگر هیچ‌کس غذا نمی‌خورد جز بهمن. لقمه‌ای دیگر در دهان گذاشت و دوباره گفت: «قعرِ جدولِ زندگی زیاد هم بد نیست، چیزهای قشنگی هم پیدا می‌شود تویش. به هر حال همیشه هم داور علیه ما سوت نمی‌زند.» فریبرز که می‌خواست لیوانی آب برای خودش بریزد، شربت نعناعی‌اش را خالی کرد توی بشقاب و گفت: «به قولِ پدرم خدابیامُرز، بابا عجب قَلًماشی هستی تو دیگر بهمن!» بهمن که غذایش را تمام کرده بود، بلند شد به جمع کردنِ سُفره و گفت: «خدابیامرزدش.» پریسا، بچه را با دست راست بغل کرد. دست چپش را گذاشت روی شقیقه‌ها. کنترل را برداشت. تلویزیون را خاموش کرد. رفت روی مبل، پشت به میزِ ناهارخوری نشست. بهمن دوباره نشست سرجایش و یک لیوان آب برای خودش ریخت.
- ما را دعوت کردی امروز اینجا تا باز دوباره لیچار بارمان کنی پس؟ ول کن نیستی؟
- خدا نکند فریبرزخان. البته یک دور از جانی هم به ما بگی بد نیست‌ها. تو انگار کن بازی برگشت.
- بازی برگشت هم یک بار، دوبار، نه صد بار!
- اینجوری‌ها هم نیست. بسته به گُل‌های خورده بازی رفت دارد.
- پسر یک تلویزیون که ارزش این حرف‌ها را ندارد.
- این را که خودم زودتر گفتم.
- اصلا مبارکت باشد. تو مثلِ برادرِ منی.
- این را وقتی می‌گفتی که منتت را می‌کردم توی آن نمایندگی‌ات یک کاری برای من جور کنی.
- پسر این کار به دردِ تو نمی‌خورد. تو جنمِ کارِ بازار نداری.
پریچهر گفت: «فریبرررزز! بسههه!» فریبرز گفت: «بابا توهین نکردم که! این حقیقت است! چیش توهینه آخه؟» بهمن کمی آب نوشید و گفت: «مگر تو از اول جنمش را داشتی؟ اصلا برای چه آدم را تحقیر می‌کنی که جنم نداری و اینها؟ می‌گذاشتی بیام، بعد حرف می‌زدی.»
- بد کردم گفتم بری دنبالِ کاری که به روحیه‌ات بخوره؟
- آخه تو از کجا منو می‌شناختی؟ روحیه چه کوفتی است؟ از خودت حرف در نیار.
- تو سر و زبان نداری پسر. تاجرِ بی‌زبان به چه درد می‌خورد؟
- فعلا که می‌بینی همین یک امروز، با همین زبان از پسِ تو برآمدم.
- تو می‌خواهی خودت را به من ثابت کنی؟ همه دردت همین است؟
- درد بی‌مهری قوم و خویش هست که دست یاری را از آدم دریغ می‌کنند که فقط خودشان بالا بمانند.
- بابا تو اوضاعت خیلی خرابه! بس کن دیگر! فراموش کن! اصلا من را ببخش.
- بی‌خود برای من فیلم بازی نکن که یعنی تو خیلی مظلومی. با همین فیلم‌ها خودت را بالا کشیدی.
- بس کن بهمن. اینقدر دنبالِ جنجال نباش.
- تو بس کن و اینقدر خودت را به آن راه نزن. اصلا آره! ما خدادادی توی آفساید هستیم.
- کدام راه؟ بهمن کوتاه بیا.
- تو حتی یک بار هم توی آن دوره حالم را نپرسیدی. حتی نخواستی ببینی که کاری پیدا کردم یا نه. منی که فکر می‌کردم تو جای برادرِ و پدرِ نداشته‌ام، دستم را می‌گیری.
- من هنوز هم می‌گویم این کار به دردِ تو نمی‌خورد.
- نه! نقلِ این حرف‌ها نیست. نمی‌خواستی من دور و برت باشم که یک وقت راه و چاه بازار را یاد نگیرم که یک وقت پولدار نشوم.
فریبرز از پشتِ میز بلند شد و رفت روی یکی دیگر از مبل‌ها نشست. بهمن مشغولِ جمع کردنِ سفره شد. پریسا و پریچهر هم همان‌طور سر جای خود نشستند. بی‌هیچ حرفی. چیزی به بازی فوتبال نمانده بود. پسرِ پریچهر که تا به حالِ به حرف‌های پدر و شوهرخاله‌اش گوش می‌کرد، سکوت را شکست و گفت: «الان فوتبال شروع میشه‌ها بابایی.» بهمن که سفره را جمع کرده بود، تلویزیون را روشن کرد. دستی روی سرِ پسر کشید. روی مبلی، روبه‌روی تلویزیون نشست. پسر را توی بغلش نشاند. داور سوتِ آغازِ بازی را زد.