۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

رونمایی از کشف لحظه

چندی پیش از کتاب کشف لحظه، که داستانک های 100 نفر از برگزیدگان مسابقه کشف لحظه در آن منتشر شده بود رونمایی شد. سه داستانک من نیز در این کتاب منتشر شده است ...

«كشف لحظه» کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه کوتاه و گزیده‌ای از آثار داستانک‌نویسان‌ ايراني رونمایی می‌شود. اين كتاب دربرگيرنده 100 داستانك است كه به كوشش عليرضا محمودي‌ايرانمهر گردآوري شده است.-




منتشر شده در صفحه چاپ اول فرهیختگان ؛ ویژه ادبیات

بهانه:سیگار:::::نیلوفر انسان

۱۰، ۲۰ سال است که می‌شناسمش. شاید هم‌اندازه همه عمر ۸۵ ساله‌ام. همیشه صبح‌ها وقتی از کنارم رد می‌شد سیگاری می‌گرفت و می‌رفت.گاهی هم کلامی بود در حد روزمرگی‌ها. آنقدر از کنار هم رد شدیم و آنقدر سیگار از من گرفت که خطوط چهره‌اش را خوب به یاد دارم. آن روز صبح اما وقتی از کنارم رد شد به لبخندی کفایت کرد و سیگاری نخواست. کمی جلوتر آگهی ترحیمش را روی دیوار دیدم.

راضیه خانم همیشه می ترسید:::::نیلوفر انسان

 راضیه خانم همیشه از رفتن می‌ترسید. برای همین هیچ‌وقت از سفر کردن لذت نبرد. آن روز هم هر طور که بود مانع رفتن دخترش به سفر شد.
می‌گفت دلم به رفتنت رضایت نمی‌دهد. آنقدر گفت تا دختر را راضی کرد. فردای همان روز با شوهرش تماس گرفتند تا برای شناسایی جسد همسرش به پزشک‌قانونی برود. راضیه خانم رفته بود تا بلیت اتوبوس دخترش را پس بدهد.





۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

سه پاره

آدم:
توی اتاق نشسته ام و دستها را دور سرم حلقه کرده ام. سرم را لحظه ای بلند می کنم . عذرا بی ذره ای حرف و حرکت پای پنجره نشسته، و بیرون را تماشا می کند. آفتابی که کل صورتش را پوشانده خستگی و پیری اش را بیشتر نشان می دهد. انگار که بر سرم کوبیده باشند، دوباره در خود فرو می روم. 2 ساعت نشده که مجبور به ترک خانه شدیم. نمی دانم چرا این طور شد؟ ما این جا توی این اتاق، در خانه ی مادر قاسم چه می کنیم؟ چرا باید اینجا باشیم؟ این حق ما نبود. این حق آبجی نبود. قاسم لای در را باز می کند و اشاره می کند که یعنی بیا بیرون. بلند که می شوم انگار که وزنم دوبرابر شده باشد، تکانی می خورم و کمی به جلو پرت می شوم. چادر از روی شانه هایم می افتد. به اندازه ی یک دنیا خسته ام. خودم را تا دم در می کشانم.
-         چی شده؟
-         خوبی؟
-         به نظرت باید خوب باشم، نیستم قاسم، حالا چی شده؟
قاسم پاکتی از جیب کتش در می آورد.
-         این رو جعفر آقا فرستاده.
-         دستش درد نکنه واقعا! درد ما پول بود انگار!
-         خدیج باید وقت بذاریم برای حرف زدن باهاش. اینجور نمیشه که. اون داره یه اشتباهی می کنه.
-         تو نمی دونی قاسم، من 25 ساله دارم با اینها زندگی می کنم. خودم شوهر خواهرم رو می شناسم. به این سادگی ها کوتاه نمی یاد.
-         به هر حال فعلا این رو رسونده دست من که مثلا شماها حالا که اینجایین بی خرجی نمونین. تو می دونی که برای من مهم نیست. اهل این چیزها نیستم. این رو بده به آبجی ات، پیشش پس انداز بمونه.
پاکت را از دست قاسم گرفتم. قاسم دستش را گذاشت روی شانه ام و کمی مرا به جلو کشید و سرم را بوسید.
-         جمع و جور بشید بیاید شام بخورید. مادر جان منتظره.
بر می گردم توی اتاق و پول را می گذارم روی میز. روی تخت می نشینم و کمی خودم را به چپ و راست می چرخانم تا صورت عذرا را ببینم. و بگویم که جعفر پول فرستاده. پوزخندی می زند و چیزی نمی گوید.
-         آبجی پاشو بریم شام بخوریم. بعدا بهش فکر می کنیم. پاشو. مامان قاسم کلی زحمت کشیده.
-         خدیج من آدمم؟
-         آبجی این چه حرفیه؟ خدا ایشالا من رو بُکُشه که راحت بشم. من این بدبختی رو درست کردم.
-         تو چه گناهی کردی دختر؟ باید زودتر از این حرفها می فهمیدم که من آدم نیستم.
بغض گره می شود توی گلویم. زل می زنم به عذرا و چیزی نمی گویم. از جایش بلند می شود.
-         پاشو بریم شام بخوریم خدیج
-         آبجی بهش فکر نکن فعلا.آقا جعفر هم یه چیزی گفته. مگه میشه اینقدر الکی و به همین راحتی و واسه یه چیز مسخره پشت پا زد به این همه سال زندگی؟ یه کاریش می کنیم فردا. دست و روت رو بشور حالت جا بیاد. بعد بیا واسه شام
-         باید زودتر از اینها می فهمیدم خدیج. خیلی زودتر. خدا کنه اون بچه اون سر دنیا چیزی نفهمه. با این سن و سال، بعد اون همه بدبختی و بی کَسی. مردم چی میگن؟
-         اون بچه نمی فهمه آبجی. مردم هم نمی فهمن. چون همه چی زود درست میشه. بهش فکر نکن. تو رو خدا بهش فکر نکن فعلا.
از اتاق که خارج می شود صدای کشیده شدن پاهایش را روی زمین می شنوم. آدمی نیست که به همین راحتی ها از پا بیفتد اما این همه سال زندگی چه می شود. لعنت به من . لعنت به من که این غلط اضافی را کردم. جلوی در ایستاده ام که پریسا، خواهرزاده ی قاسم، از پله ها می آید بالا. موهای بلندّ فرش چنان جلوی دست و پایش را گرفته که وقتی می آید کنارم شروع به بافتنشان می کنم. نمی دانم چرا خواهر قاسم موهای این بچه را کوتاه نمی کند. یک عروسک پارچه ای دستش گرفته و آمده تا عروسک را به من نشان بدهد.
-         خاله نگاه کن عروسکمو، می خواد عروسی بشه
-         آفرین خاله، مبارکه، دامادش کو پس؟
-         نمی دونم، خاله من نمی خوام عروسی بشم، می خوام پیش مامانم باشم ..
-         خوب کاری می کنی خاله
می رود روی پله می نشیند و موهای عروسک را باز می کند و دوباره آنها را می بندد. عروسک را می گیرد دستش و می رود پایین. عذرا از دستشویی بیرون می آید. چادر را از سر برداشته اما روسری و مانتو را در نیاورده.
-         لباستو در نمیاری؟
-         معلومه که نه دختر. شوهر توئه. اینجا خونه ی من نیستش ها.
 می رود پایین و سعی می کند که نشان دهد هیچ اتفاقی نیافتاده. خوشحالم که اینقدر خوب می تواند نمایش بازی کند.
***
نامه:
جعفر آقای گرامی:
ضمن عرض سلام امیدوارم که حالتان خوب باشد. می خواستم خدمتتان برسم تا رو در رو  با شما صحبت کنم اما فکر کردم که شاید حسابی از دست من عصبانی باشید. آن طوری که ما را بیرون کردید چشمم ترسید. ترجیح دادم نامه بنویسم و بدم پسرخاله بیاورد دم خانه. نگران نباشید. می داند که نباید به خاله ام  بگوید. گفته ام که فکر نکن چون مادر توست و خاله ی ما باید بروی کف دستش بگذاری که امروز نامه برده ای برای آقا جعفر. تودار است. چیزی نمی گوید. آقا  جعفر شما در حق من پدری کرده اید. شما بعد از فوت مامان و بابا حامی من بودید. یعنی نه تنها آبجی را سرپرستی و شوهری کردید که من را هم حمایت کردید. بزرگواری های شما تکیه گاهِ من بود. آقا  جعفر نمی دانم شما به عشق اعتقاد دارید یا نه؟ اما از حضور شما عاجزانه می خواهم این کار را نکنید. بیایید با هم برویم پیش یک مشاور. مشاورها خیلی خوب آدم را راهنمایی می کنند. به قرآن خدا قسم من شما را مثل پدرم دوست دارم، نمی خواستم شما را ناراحت کنم و نمی خواستم اوضاع اینقدر خراب بشود. این مسئله اصلا چیز مهمی نیست. من نمی دانم شما چرا فکر می کنید خیلی مهم است؟! ما فکر کردیم کار از کار که بگذرد شما هم رضایت می دهید. ما هم که قرار بود فقط به همین عقد قناعت کنیم و عروسی ای در کار نباشد. حالا بیایید برویم پیش مشاور تا به شما بگوید. بیایید خودتان با قاسم صحبت کنید اصلا. ما همدیگر را دوست داریم و وقتی که دیدیم این مسئله چیز مهمی نیست ترجیح دادیم که عقد کنیم اما لعنت به من که فکر می کردم شما راضی می شوید. نمی خواستم به قاسم نه بگویم و او را از دست بدهم. آخر من تا کی باید سربار شما و آبجی عذرا می شدم؟! آبجی هم دوست داشت من سر و سامان بگیرم. من دلم می خواست خانه و زندگی خودم را داشته باشم. حالا که کار از کار گذشته، بیایید پدری کنید و ما را ببخشید. آقا جعفر یکی از همسایه های مادر قاسم هم همین مشکل را داشته است. حالا ازدواج کرده اند و زندگی خوب و خوشی دارند. به خدا قسم که هیچ اتفاقی نیفتاده و این موضوع اصلا چیز مهمی نیست. من رفتم باهاشان صحبت کردم. الان که دارم این را می نویسم گریه امانم را بریده است. آبجی نمی داند که این را می نویسم. می دانید که مثل سنگ سخت است. اما من می دانم چه رنجی می کشد. تازه اگر هم او رنج نکشد من خیلی عذاب وجدان دارم آقا جعفر. بیایید با هم صحبت کنیم. یا لا اقل بگذارید قاسم بیاید با شما حرف بزند. من نمی دانم چرا اینطور شد؟ من می خواستم شادی به خانواده بیاورم اما همه به خاک سیاه نشستیم.
قربان شما                                                                                                                                               
خدیجه
***
پیله:
-         خوب؟ راهت داد؟ باهات که بد حرف نزد؟
-         نه خدیج. اون طفلی اصلا نمی دونه بد حرف زدن یعنی چی.
-         قاسم اینجوری هام نیست دیگه، کم خواهر بدبخت من ازش شنید؟
-         خدیج حالش خوب نیست. من اگه اونجا نبودم اون همه قرصی رو که هر روز می خوره، چند بار پشت هم خورده بود. این حالش اصلا خوب نیست.
-         اون همه قرص؟ قرص هاش زیاد نیست که! دکتر گفته 2 تا قرص اصلی داره همونها رو باید بخوره، اینقدر این قرص های بی راه رو خورد اینطور شده. حالا باهاش حرف زدی؟
قاسم بلند شد. رفت طرف کمد تا حوله را در بیاورد و دست و رویش را خشک کند. پیراهنش را در آورد و بعد جلوی کولر گازی ایستاد تا به لطف باد کولر گازی که در تابستانِ خوزستان حکم نسیم بهاری را دارد، کمی خنک تر شود. دستی به گردنش کشید و برگشت پشت میز نشست.
-         بیرون مثل جهنمه
-         خوب بعدش قاسم. دیگه چی گفت؟
-         ببین خدیج خیلی از حرفهاش اصلا پرت و پلا بود. گفتم که حالش خوب نیست. اولش یه خورده خاطره ی بی سر و ته گفت و بعدش هم گفت تو پسر خوبی هستی اما شماها بچه اید عقلتون نمی رسه من از زن احمق خودم گله دارم که نفهمید بی اجازه ی من، وقتی من مخالفم، نباید عروس بده به یکی که مریضه. همینطور سر خود گذاشت شماها عقد کنید . حالا خوبه آبجی خودش بود و از همین حرفها. بعد هم گفت حالا هم حقشه هر چی بکشه. بره پی کار و زندگی خودش. من زن نخواستم و خلاصه این حرفها دیگه.
-         به همین راحتی؟ این عذرای بدبخت مگه این همه سال تو اون زندگی خونِ دل نخورد؟
-         بهش گفتم به خدا. کلی توضیح دادم. گفتم شما نگران نباشید. تالاسمی مینور چیز خطرناکی نیست. گفتم که اگه دو نفر هر دو مینور باشن خطرناکه اما فقط من مینورم و خدیج سالمه پس جای نگرانی نیست. واسه این مسئله ساده که تازه به عذرا خانوم ربطی نداره زندگی تون رو به هم نریزید. شما بچه دارید. عذرا خانوم اون همه سال که نبودید و نمی دونست کجا باید دنبال شما بگرده، با خون و دل زندگی رو نگه داشت و صد تا چیز دیگه. از همون بدبختی های آبجی که خودت برام تعریف کردی گفتم بهش دیگه.
-         اون اصلا به این حرفها گوش نمیده. مرغش یه پا داره. می دونم.
-          چی بگم. اما می دونم که اصلا اوضاعش رو به راه نبود. کل مدتی که اونجا بودم داشت یه قاب عکس قدیمی رو پاک می کرد و بهش ور می رفت. سمت خودش بود نتونستم ببینم عکس کیه. اما قابش قدیمی بود.
-         حتما همون عکس با دوستای جبهه اش بوده که همون دوران فرستاده بود واسه عذرا، عذرای بدبخت هم قابش گرفت و تا موقعی که جعفر ردش پیدا بشه اون قاب شد شوهرش!
-         نمی دونم دیگه، خیلی از حرفهاش درست و حسابی قابل درک نبود. پرت بود. به زور رد حرفهاش رو گرفتم تا یه چیزی از توش در بیاد. دیگه خودت می شناسیش. مثل همیشه. چند بار بهم گفت قاسم پیله می دونی چیه؟ می خوام تو پیله باشم و این حرفها. درست و حسابی حرف نمی زنه. همه اش بریده بریده. از این شاخه به اون شاخه. اما به نظر نمیاد به حرف کسی گوش بده. فکر کنم قضیه طلاق بر عکس موارد قبل که برام تعریف کردی، جدی باشه. میگه بابام هم از تو گور پا بشه بیاد من تصمیمم رو گرفتم. باید یه فکر جدی واسه آبجیت بکنیم خدیج. منم خیلی ناراحتم. عذاب وجدان داره خفم می کنه.
خدیجه حال آدمی را دارد که نمی داند چه حسی باید داشته باشد. گیج و منگ. نفسش را در سینه حبس کرده و یکباره با فشار می دهد بیرون. پشت گردنش گزگز  می کند. نگاهی به لباسهای نویی که به تن کرده می کند. لباسهایی که برای بعد از عقد آماده شان کرده بود. دلش می خواهد همه ی نفرین های عالم را نثار خود کند. در اتاق را باز می کند. عذرا پیله وار و شبیه نوزادی در شکم مادر، روی تخت و پشت به در و رو به پنجره دراز کشیده. آفتاب تا به گردنش رسیده اما هنوز روی صورتش نپاشیده است. دهانش نیمه باز است و احتمالا برای محکم کاری، روسری را از سر برنداشته اما قطعا به خواب سنگینی فرو رفته است.

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

هیولا

توی اتاق خودم نشسته ام و مشغول تایپ کردن آخرین سندها و مدارکی که به دستم رسیده هستم. چند بار به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. زمان چنان کش می آید که انگار هر دقیقه یک ساعت است. هوا به اندازه ای گرم هست که بتواند کلافگی ام را بی حد و اندازه کند. دو دل هستم و بی تاب. از پشت میزم که بلند می شوم این پا و آن پا می کنم که به اتاقش بروم و بابت دیشب عذرخواهی کنم. بلند که می شوم دوباره پشیمانی مثل ماری دورم حلقه می زند. دستم را می گذارم روی گوش راستم. ذوق ذوق می کند. می نشینم و چشمانم را می بندم.

-         لعنتی! بزدل! خاک بر سر!
دوباره موبایلم را نگاه می کنم و چند بار بالا و پایینش می کنم. گوش راست اذیتم می کند. نیم ساعتی زودتر کامپیوتر را خاموش می کنم و وسایلم را جمع و جور. نمی خواهم توی راهرو یا هر جای دیگری ببینمش. لااقل فعلا نمی توانم. دلم تنگ مادر است. فردا پنجشنبه است و می روم دیدنش. می نشینم بالای سرش. خرجش کمی گلاب است و آب و چند شاخه گل. هیچی نمی خواهد اما می نشینم و برایش می گویم از دل تنگم. اینکه توی این دوسالی که نیست و رفته تنهاترین آدم روی زمین شده ام. حس می کنم هنوز بند نافم را از او نبریده اند. به مادر می گویم از زمانی که رفته حس می کنم که همان موجود بدبخت زمان کودکی هستم. هیچ کس نیست تا روبروی من بایستد و بگوید قد راست کن، برو جلو، استوار باش، که تو زن موفقی هستی. باید فردا به مادر بگویم که چند وقتی است گوش راست، سر به سرم می گذارد. باید این را جوری به مادر بگویم که دلش شور نیفتد. 

-         سمانه تو نمی خوای باور کنی که من دوستت دارم؟
-         خوب چی کار کنم، مگه برات کارت دعوت فرستاده بودم که دوستم داشته باشی؟
-         بی رحم! تو خودت اون اولها نمی گفتی که مارو برای هم ساختن؟ نمی گفتی؟
-         خیلی وقتها خیلی حرفها زدم! همیشه در که نباید رو یه پاشنه بچرخه! می خواستی اون روز بدون من نری خونه ی دوستهات!
-         سمانه جان من بهت گفته بودم، بعد هم زشته به خدا، من و تو داره 33 سالمون تموم میشه!
-         خداحافظ!
گوشی را قطع کردم و بعدش باطری را درآوردم و گذاشتمش توی صندوقی که روی میز توالت کنار عکس مادر بود. یک ساعت بعدش پشیمان شدم. توی این سه چهار روز هم پشیمانی لعنتی مانده،  اما نمی خواهم و نباید بروم سراغش. آن وقت فکر می کند محتاجش هستم. فردا باید با مادر مشورت کنم. می خزم توی دامنش ، و زار می زنم. به خاک دامنش چنگ می زنم و برایش درد و دل می کنم. مثل همان وقت ها. همان وقتها که روی پایش می خوابیدم.

-         مادر، هیچی خوشحالم نمی کنه، هیچ کس آرومم نمی کنه
دستانش را آرام روی پیشانی و موهایم می کشید و من خیس بودنشان را حس می کردم. به روی خودم نمی آوردم که می دانم اشک ریخته. صدایش هیچ لرزشی نداشت. همین محکم بودنش ، دلم را قرص می کرد. 

-         تو به بودن خودت باید خوشحال باشی مادر، تحصیل کرده ای، کار می کنی، دستت تو جیب خودته، دیگه بقیه ی چیزا چه اهمیتی داره، منم تا زنده ام کنارت هستم و هوات رو دارم
گوش راستم ذوق ذوق می کند. گوشی را از توی کیفم در می آورم و سه شماره اول را می گیرم اما انگار نمی شود. دوباره قطع می کنم. چرا زنگ نزد؟ چرا؟ هیچ وقت اینقدر طول نمی کشید. ترافیک دارد حالم را به هم می زند. تاکسی می اندازد توی پیاده روی پهن کنار خیابان، تا چند ماشینی جلو بیفتد. راننده جوری می راند که حالت تهوعم بیشتر می شود. گوشی را دوباره می اندازم تو کیف. ذوق ذوق گوشم بیشتر می شود و درد هم می آید سراغش. طاقتم که تمام می شود یک مسکن از توی کیف در می آورم و همینطور بدون آب قورتش می دهم. می دانم فایده ای ندارد اما باید قورتش بدهم.

-         هیولا! هیولا! هیولا!
-         دختره... اینجا نشسته... گریه می کنه... زاری می کنه... از برای من... پرتقال من... یکی رو بزن، یکی رو نزن!
-         بچه ها بزنید توی گوشش!
-         هیولا! هیولا! هیولا!
قلبم در سینه می کوبد. از وقتی که مادر رفته، فکر می کنم دوباره هیولا شده ام. سخت است هیولا بودن. غصه است تمامش.

-         تو از روز اول هم توی اون آسانسور لعنتی زل زده بودی به گوشِ من
-         به خدا نه سمانه! من از کجا باید می دونستم اصلا! چرا باید زل می زدم به گوشت؟
-         واسه اینکه هنوز هم بزرگه، می دونم از خانم رضوی حتما یه چیزایی شنیده بودی، وگرنه یه دفعه با من مهربون و صمیمی نمی شدی
-         میگم نشنیده بودم! تو هم حرف گوش کن!
چرا اینقدر با من مهربان بود؟ حتما چیزی شنیده بود. محال است نشنیده باشد. همه چیز توی شرکت دهان به دهان می چرخد. نباید به خانم رضوی اعتماد می کردم. اما کاش می دانست دوست ندارم کسی با من مهربان باشد. کاش می دانست من زود به مهربانی معتاد می شوم. سه چهار روز گذشته. هیچ وقت اینقدر طول نمی کشید. همیشه زودتر از این حرف ها زنگ می زد. دوباره به گوشی نگاه می کنم. خبری نیست. توی میدان که پیاده می شوم گوش راستم دیگر تقریبا نمی شنود.

-         هیولا! هیولا!
فردا حتما به مادر می گویم که گوش راستم دستهایش را کم دارد. مثل همان وقتها که دراز می کشیدم روی پایش. تکانم می داد تا خوابم ببرد. دست راستش را می گذاشتش روی گوش راستم. تکانم می داد و صدایش توی گوشم می پیچید.

-         لالایی مادر، لالایی جونِ دلِ مادر، قربون گوشت برم من. کی گفته گوش تو زشته؟ بخواب عزیزم، مادر اینجاست
زشت بود. گوشم زشت بود. این را وقتی فهمیدم که بچه ها توی مدرسه و کوچه و خیابان گفتند که شبیه هیولا هستم. گفتند که یک آدم گوش بشقابی ام که با این گوش بزرگ و قهوه ای هیچ کس دوستم ندارد. نمی دانم چرا مادر به من دروغ می گفت؟ گوشم زشت بود. من هیولا بودم. چرا مادر می خواست خودش به تنهایی برای من جبران همه ی زشتی های دنیا باشد؟ چرا به مهربانی معتادم کرد؟ هنوز هم توی آینه دنبال اثری از آن گوش بدقواره ی وحشتناکم. گوشم بی جهت درد می گیرد. حتی حالا که دیگر اثری از آن بدقوارگی نیست. اما من هنوز هم فکر می کنم آنجاست. به همان تلخی و به همان زشتی.

-         چرا گوشم اینجوریه مامانی؟
-         خوب میشه مامانی. بزرگ بشی خوب میشه. این مالِ ماه گرفتگیه.
بعدش به آغوشم می کشید و زیر گوشم می گفت "صبور باش مادر". هنوز هم شبهایی که ماه توی آسمان کم پیداست، ترس همه ی وجودم را می گیرد. رسیده ام دمِ خانه. گوشی را دوباره نگاه می کنم. حتی یک پیام هم نفرستاده. باطری را در می آورم و کلید را می اندازم توی در.

تیر 90

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

فور سی وان

" تنها راه حل تحمل كردن هستی، مسخره كردن آن است" کورت ونه گات

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟ نمیشه از صبح تا شب بشینم پای تلویزیون و فور سی وان کانال عوض کنم که. میشه؟  از صبح تا شب برای دیدن یک آدم که با سلیقه ام جور باشه کانال می چرخونم. خوب حق دارم بهش بگم فور سی وان دیگه. ندارم؟ دو هفته پیش بود که به خودم گفتم بابا جان مگه من چیم از بقیه کمتره که نباید گاهی برای خودم حال کنم؟ همین دو زار پول رو هم برای اون دنیا نمی خوام که. می خوام؟ همسایه ی دست چپ همچین پز همون یک بارش رو میده که بیا و ببین. فکر می کنه من نمی دونم که با چه مکافاتی شوهره رو راضی کرد. بعد برا من غلطهای اضافی می کنه. هر جور هست واسه خودش تفریح می تراشه. نهایتش سرش خیلی بی کلاه بمونه ، میشینه جلوی تلویزیون و همه اش فور سی وان روی فارسی وان می چرخه. مثه من هزار جور بدبختی نداره که. یه بار بهش گفتم که حقم داری دختر! با اون شوهر لکنته ی هاف هافوی گند دماغ که یه بار هم محض رضای خدا انگشت به بازوت نمی کشه که اقلا ببینه خاک گرفتی یا نه، باید همه اش کنترل دستت باشه و فور سی وان، منتظر بمونی تا بالاخره توی یه سریالی یه آدمی ببینی که بتونی بگی به به! 

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

چی؟ نه بابا انگلیسیه من کجاش خوبه؟ همیشه لب مرزی یا تو امتحان تجدیدی ها ردش کردم. توی این یه مورد استثناء هم قافیه خودش جور شد.فارسی وان فور سی وان. بالاخره دو سه تا کلمه که یادم مونده دیگه. درست و غلطش رو نمی دونم اما خوبه دیگه. نیست؟ بین خودمون باشه اما. برای من هم بد تفریحی نیستش ها. انگار از پنجره سرک می کشی خونه ی مردم. کیف داره لامصب. خوب عذر من موجهه آخه. شما بگین من که صبح میرم شرکت ساعت 5 میام خونه، تک و تنهام و خسته ، خوب چی کار کنم که خوب باشه؟ بلانسبت دختر جوون نیستم که هر روز برم ددر. اصن در و همسایه چی میگن اگه اینجور بشه؟ بیچاره مادرم خدا بیامرز چقدر می گفت دختر تا سنت بالا نرفته یکی از همین هایی که در خونه رو میزنن انتخاب کن بره پی کارش. می گفت بابات که رفته منم برم تو می مونی و خودت و اجاره نشینی و خرج و مخارج. گوش نکردم که. کله بدجوری باد داشت. بادش حالا داره از تو دماغم در میاد. یه چیز می دونست خدا بیامرز. اگه گوش کرده بودم به حرفش الان اسیر 500 تومن در ماه این ور و اون ور نمی دوییدم. بند می شدم به یه خزانه مالی و 24 ساعته فور سی وان کانال این ور و اون ور می کردم، و برای خودم از این آرایشگاه به اون آرایشگاه غلت می خوردم. خانم کبیری سر کار هی میگه دختر مگه عروسی آخر خوشبختیه؟ هی میگه به خدا تو الان خوشبخت ترین آدم روی زمینی. میگه این روزا آدم باید رو پای خودش واسه. خوب وقتایی که اینو میگه یه جورایی دلم قرص میشه، اما وقتی میام خونه و قیافه مادر خدابیامرز رو توی قاب عکس رو دیوار می بینم، در جا یه لنگه پا وا می ایستم و میگم غلط کردم مادر جان، شوهر کردن خیلی هم خوبه.  یه بار رفته بودم آرایشگاه، سر حرف رو که با آرایشگره باز کردم گفت تو که نباید به سالوادور کمتر رضایت بدی. نمی دونم ذلیل شده راست میگفت یا من رو دست انداخته بود.

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

 وقتی اومدم خونه نشستم جلوی تلویزیون تا سر وقت سالوادور رو ببینم. با خودم فکر کردم که اگه میشد زن سالوادور بشم چی میشد. صبحا که می خوام برم سر کار، هیکل یه بند مشکیم رو جلوی آینه که می بینم، فکر می کنم فرشته ی مرگ هم باید مثه من باشه. دست خودم نیست اما وقتایی که مانتوی رنگ روشن می پوشم فکر می کنم هیچی تنم نیستش. مانتوهای رنگ روشن رو توی خونه می پوشم. یه ماتیک هم می زنم به لبم بعد فکر می کنم برای خودم کَسی شدم. که توی فارسی وان بازی می کنم. که همه هر روز یه ساعت مشخص واسه دیدن ِ من می یان سراغ کنترل هاشون. چند وقت پیشا خیلی ضعیف شده بودم. ناجورررر. خوب بلانسبت شما باشه، از جون شما به دور باشه، ایشالا نیاد ... چی؟! مریض شده بودم؟ نه بابا! البته نمیشه گفت نه. اما خوب کفگیر بدجوری به ته دیگ خورده بود. نتونستم اون ماه 2 کیلو گوشت بریزم تو خندق بلا. نه خوب نازنازی که نیستم ولی آدمیزاده دیگه. اون یه ماه بدهکاری ها زیاد بود. و پیش اومد که اینطور بشه. این شد که راهی درمونگاه شدم و سِرُم نوش جان کردم. دکترها گفتند یا باید گوشت بخوری یا اگه گوشت نخوری خاک، گوشت ِتو رو می خوره. خلاصه هر جور بود گذشت. اما ماجرای بعدش بدجوری جالب بود. وقتی رفتم شرکت رییس گفت که با من کار فوری داره. رفتن پیشش گفت شنیده که چی شده و خیلی ناراحته. گفت که می خواد برام پدری کنه و بشه همدمم و عقدم کنه. جا خوردم؟ نه بابا! پوستم کلفت تر از این حرفها شده! نه نگفتم! اما آره هم نگفتم! همه اش بهش میگم اجازه بدین بیشتر فکر کنم. من نمی خوام برم توی زندگیه یکی دیگه. معلومه که نمی خوام. اما نمی تونم سر کارم هم ریسک کنم. تازه اینجوری خیلی هم کِیف داره. چه جوری؟! همینجور که همیشه یک نفر دنبالت باشه . کِیف نداره؟ تازه گاه گاهی بهم مساعده های زیر سیبیلی هم میده. چرا نگیرم. می گیرم. اینه که وضم یه خورده بهتره. همسایه ی دست چپ هم خیال کرده که می تونه تا وقتی زنده است پز همون یه بارش رو بده. این شد که از شرکت که میومدم رفتم همون آژانس هواپیمایی سرکوچه ی شرکت. همون که نوشته بود قسطی می بره استانبول و تازه زمینی هم هست. قیمتش مناسب درمیاد. برای 3 هفته دیگه می خوام چهار روزه برم استانبول. وقتی فهمیدم که باید برم و بگردم واسه ی خودم ، که دقیق شدم تو عکس 20 سالگیم. لامصب معلوم نبود اون آدم با اون قیافه کجا گم و گور شده؟ از اون آدم فقط یه جفت چشم سبز مونده. خوب منم آدمم. کار می کنم.زحمت می کشم. حالا هم که به لطف رییس اوضام بهتره. چرا نرم؟

بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

پتک

با دست چپش فرمان را نگه داشته و دست راست را گاهی به گوشی می گیرد و گاهی هم با آن دنده عوض می کند. وقتهایی که دنده عوض می کند با شانه راستش گوشی را نگه می دارد. اصرار دارد که حتما همین حالا با شماره ی مقصدش تماس بگیرد اما موفق نمی شود. 
-          مرسی آقا یک خورده جلوتر پیاده میشم
-          چشم
-          کرایه چقدر میشه؟
-          900 تومن
-          همینجوری الکیه دیگه. نه؟ هی چی دلتون بخواد میگید
-          خانوم مثل اینکه این کاغذ رو نخوندی؟ از ونک تا سعادت آباد 900 تومنه
-           من که سعادت آباد پیاده نشدم آقاجون
-          همون جا هم گفتم هر جا پیاده بشید باید همون 900 تومن رو بدید
-           یعنی چی آخه؟ کی ...
-          بده من همونو بابا ... اَه!
با غیض خاصی پول را می گیرد و جوری پایش را روی گاز می گذارد که زن یکهو می ترسد و چند قدم عقب می رود. زیر لب غر می زند و بعدش بلند می گوید؛ «برای 400 تومن اضافه جونشون در میاد». دوباره گوشی را می گیرد دستش و مشغول گرفتن شماره می شود. هوای گرم امانش را بریده است. از پشت گردنش دانه های عرق سر می خورند پایین و موهایش خیس آن دانه هاست. گاهی هم قطره عرقی از پیشانی می ریزد توی چشمش و وادارش می کند که چند پلک محکم بزند. شماره گرفتن انگار نتیجه نمی دهد. مضطرب می شود و این را می شود از گردش سریع مردمک چشمش به اطراف فهمید. به پل مدیریت که می رسد ماشین به صدا می افتد. گوشی را با عصبانیت روی داشبورد می کوبد و پیاده می شود تا نگاهی به دل و روده ی ماشین بیاندازد. داغی هوا کلافه ترش می کند. کاپوت را محکم می اندازد. پیراهن مردانه ی آبی اش تقریبا خیس شده. شاید فقط آن شلوار پارچه ای قهوه ای کمی هوا به بدنش برساند. اَخ و تُفی می کند و سیگاری روشن. با دست راست کمربند را روی شلوارش کمی جا به جا می کند. به مسافران می گوید که ؛«معذرت می خوام ، ماشین خراب شده، اگه میشه بی زحمت با یکی از همین تاکسی های سر پل برید تا میدون.» مسافران پیاده می شوند و هر کدام کرایه ی نصفه و نیمه ای ، حواله ی صندلی راننده می کنند. حتی به خودش زحمت نمی دهد که ببیند هر مسافر چقدر کرایه داده است. «دَرَک. یک قرون دوزارشون رو نخواستیم به ابوالفضل» . صندوق را باز می کند و ساندویچ کتلتی را که زنش برای ناهار گذاشته بر می دارد. دوباره بر می گردد سر جای خودش و به آویز قاب عکس کوچکی که عکس دخترش توی آن است، نگاهی می اندازد. دوباره همان شماره را می گیرد. اما باز هم در دسترس نیست. با هر لقمه ای که توی دهانش می گذارد، یک بار هم شماره را می گیرد. دلش می خواهد سرش را بکوبد به شیشه ی جلو و همان جا بمیرد. انگار که دوباره یادش افتاده باشد که این ماشین لکنته اش هم سربارش شده، با خودش می گوید «سگ برینه توی این زندگی! الان توی این ساعت وسط این گرما باید خراب می شد این بی همه چیز؟!» غذایش تمام می شود اما هنوز سر این ندارد که برود تا میدان و تعمیر کار بیاورد. دوباره به عکس دخترش نگاه می کند. این دختر همه ی تلخی های 13 سال زندگی مشترکش را شیرین می کرد. دختر توی عکس دارد قهقهه می زند. 
-          بابایی چشاتو ببند برات یه کادویی خریدم.
-          چی خریدی بابایی؟
-          نه دیگه. چشاتو ببند خودم میام میذارم کف دستت.
.
.
-          آها. حالا چشاتو باز کن.
-          به به به، بندازم گردنم؟
-          نه خیر هم اون قلبَ رو باز کن.
-          بابا فدات شه دختری. دست گلت درد نکنه بابایی.
-          دوستش داری؟
-          معلومه. چه هدیه ای از عکس دخملم بهتر؟
-          بابایی باید خدممتون بفرمایم که 3 تا پول هفتگی ام رو گذاشتم کنار تا برات اینو درست کنم.
دختر را بغل می کند. جوری که انگار می خواهد عطرش را به مشام بکشد و تا ابد به خاطر داشته باشد. داغی هوا ،مکان و زمان را یادش می آورد. همان وقت یکی از بچه های خط که خالی از مسافر است، سر می رسد. 
-          چی شده اکبر؟
-          تسمه بریدم.
-          پَ چرا نشستی همینجوری.بپر بابا یه دقه تا میدون بریم باطری ساز بیاریم.
سوار ماشین همکارش می شود و به محض نشستن گوشی را در می آورد تا برای چندمین بار همان شماره را بگیرد .
-          داداش من تا آخر هفته اون پول رو ردیف می کنم. بعدش بهت خبر میدم.
-          آره بگو که بعد خودم ردیفش کنم.
2 تا از بچه های خط را هم راضی کرده بود که شریکش شوند.اینطوری دلش قرص می شد. به تعمیرگاه که می رسند دوباره به شانس مذخرفش لعنت می فرستد . سیگاری گوشه ی لبش می گذارد و منتظر می ماند تا سر باطری ساز خلوت شود.
----------------------------------------------
این پا و آن پا می کنم که به زهره بگویم یا نه. دلم نمی آید بعد از 11 سال زندگی که هر روز و هر شبِ آن دل توی دلش نبوده، دوباره هول بیندازم توی دلش. دستهایش مثل همیشه خیس هستند و بوی پودر لباسشویی  و سفید کننده می دهند. این را از دور هم می شود فهمید. نیازی نیست که حتما به آغوشش بکشم تا حسش کنم. 
-          چته باز که اخمهات رفت تو هم؟
-          دست خودم نیست به جان تو ، آفتاب اذیت می کنه، جونی برا ....
-          ول کن این حرفها رو! صد بار گفتم خستگی رو بذار دم در وقتی میای خونه
-          می خوام زهره جان اما همیشه نمیشه که .
-          شما بخواین میشه . توی خونه و کنار هم باید خوش باشیم . این یه قانونه.
-          درست می فرمایی خانوم. من کم کم برم دنبال پریا
-          پیرهنت رو عوض کن حتما ، این یکی بو گرفته
راست می گوید. هر روز لباسهایم بو می گیرند. بوی عرق، بوی روغن، بوی بنزین. خشتک شلوارها هم بوی شاش می دهند. ته مانده ی شاش های سرپایی تو گوشه و کنار مسیر نکبتیِ ونک-سعادت آباد. زهره بعضی از لباس ها را می اندازد توی ماشین لباسشویی و بعضی ها را هم با دست می سابد. پیراهن های رنگ روشن را حتما با دست می سابد تا چرک های روی یخه را پاک کند چون فکر می کند که ماشین لباسشویی دو قلو چرک های روی یخه را خوب پاک نمی کند. همه تلاشش را می کند تا بخشی از چاله های زندگی را او پر کند. هفته ای چهار روز مشتری دارد و سرش مشغول است. سوزن می زند به پارچه های مردم و لباس می دوزد تا یک بخشی از خرجهای این زندگی هم به همت او بسته باشد. از هر چیز شانس نیاورده باشم از زندگی مشترک شانس آوردم. اوایل زندگی دلش می خواست برود دانشگاه و مدرک بگیرد. خودش می گوید که بابای خدابیامرزش همیشه در گوشش زمزمه می کرده، "هر موقع شوهر کردی برو دانشگاه". نه اینکه من مخالف باشم اما گرفتاری ها فرصتش را پیش نیاورد. حالا خیلی وقتها مشغول خواندن یک چیزی هست. یا سفارش می کند که روزنامه بخرم یا از دوست و آشنا کتاب می گیرد و می خواند. عشق می کنم می بینم زنم اینطور فهمیده است. توی خط همیشه از علم و آگاهی اش حرف می زنم و پز کتاب خواندنش را می دهم. حالا مانده ام چطور بهش بگویم؟ بدجوری بین گفتن و نگفتن دو دِل هستم. از توی اتاق بیرون می آیم. یک لنگم توی شلوار است و لنگ دیگر دنبال جای پا می گردد. دم درِ اتاق سکندری می خورم و تنه ای به رخت آویز کنار در می زنم . سرفه ام می گیرد.تا می خواهم  به آشپزخانه بروم و سر حرف را باز کنم پریشان از آشپزخانه می آید بیرون و دستور می دهد که دیگر حق ندارم سیگار بکشم. چندین بار تا به حال بهش گفته ام که من اگر سیگار نکشم نمی توانم توی آن خیابان ها بدوم زن، اما تا یک سرفه می شنود باز همان حرفها را تکرار می کند. آن قدر به سیگار کشیدن من پیله می کند که باز هم بی خیالِ حرف زدن می شوم. سویچ را از روی  جاکفشی بر می دارم و از در می روم بیرون. دلم برای پریا یک ذره شده. از دیشب ندیده ام پدر سوخته را. نگاهم  می افتد به سیگار روی داشبورد و مردد ، یک سیگار می گذارم گوشه لبم و راه می افتم.
----------------------------------------------
دیشب بالاخره به زهره گفتم. خدا رو شکر ناراحت نشد که هیچ استقبال هم کرد.

-          می دونی که همه جوره کمکت می کنم برای اینکه بتونیم یه تکونی به زندگی بدیم.
-          می دونم خانوم. همیشه گفتم زهره اصن یه زنِ معمولی نیست. رفیقمه.
می خندد جوری که سمت راست لبش می رود بالا و روی لپ راستش چال می افتد.
-          می خوای خودم فردا ببرم بفروشمشون؟
-          نه هوا گرمه خسته میشی. خودم می برم سر راه می فروشم.
-          فقط خیالم راحت باشه بابت این کار جدید؟
-          راحتِ راحت. من دنبال چیزی نمیرم که ضرر توش باشه.
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. نه که ناراحت باشم. بیشترش هیجان بود. به این فکر می کردم که چه کارهایی باید بکنم. اولی اش خرید یک ماشین لباسشویی اتوماتیک است. بعدش تشویق زهره برای رفتن به دانشگاه. دیگر وقتش رسیده بود که آن چرخ خیاطی بی همه چیز را کنار بگذارد و برود دنبال چیزی که دوست دارد. تا الان که سیلان و ویلان من بود برایش کافی است. بعدش پریا را می گذارم مدرسه غیر انتفاعی و برایش آن ماشین کنترلی ای را می خرم که دوست داشت. آخر همین طور الله بختکی می گفت عین ماشین توست بابا. می خواهم راهش ببرم ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری. اگر کارم بگیرد و خدا بخواهد تا یک سال دیگر یک سفر درست و حسابی هم می رویم. مثلا ترکیه ای دُبی ای.  سال بعد خانه را هم می برم بالاتر. دلم نمی خواهد زهره و پریا توی این کوچه پس کوچه ها بروند و بیایند و هزار فکر دیگر. این شد که فکر کنم از 4 صبح گذشته بود که خوابیدم. امروز که طلاها را بفروشم می روم همان دفتری که دفعه ی قبل بعد از دیدن آگهی رفته بودم آنجا. دل توی دلم نیست.
--------------------------------------------------------
تمام مدتی که باطری ساز مشغول است به درست کردن تسمه، گوشی در دست همان شماره را می گیرد . اولش در دسترس نیست اما یکهو خاموش می شود. همین اعصابش را حسابی به هم می ریزد. حالا که خودش 2 سهم خریده بود و برای یک سهم دو تا از بچه های خط را پیدا کرده بود که شاخه ی دست راست و شاخه ی دست چپش باشند و می خواست امروز قرار پرزنت برایشان بگذارد، طرف گوشی اش را خاموش کرده است. یکهو دلشوره ی عجیبی شتک می زند به دلش. دل و دماغ کار کردن هم ندارد. یعنی اصلا کاسبی امروزش به کل خراب شده بود. یک ساعت بعد که ماشین درست می شود، گازش را می گیرد و مثل تیری که از کمان در رفته باشد، راه می افتد طرف دفتر. ترافیک مسیر اعصابش را خرد کرده است. محکم می کوبد روی فرمان و پشت سر هم می گوید: اَهههه اَهههه اَهههه. همیشه از ترافیک اتوبان همت بدش می آمد. به قول خودش؛ «آدم توی ترافیک همت عصب می زند.» امروز هم آفتاب مثل شلاقی که می خورد روی تن و گوشت را می سوزاند، دستها و صورت و چشمهایش را می سوزاند.  
می خوام ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری ....
تسمه بریده ... تسمه بریده ...
دخترک توی آویز پشت آینه تکان می خورد. قهقهه می زند. صدای قهقهه های توی عکس مثل سیلی می خورد توی گوش اکبر.
می خوام ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری ....
تسمه بریده ... تسمه بریده ...
روبروی ساختمان که می رسد چند بار زنگ می زند. هر بار دستش را جوری می گذارد روی زنگ که صدای ترس در گلو مانده ی خودش بشود. با دست می کوبد روی در ورودی ساختمان. یک دفعه یک نفر آیفون را بر می دارد.
-          از کدوم قبیله فرار کردی اینجوری می کوبی روی در؟
-          خانوم می بخشی سر ظهرم هست، این همسایه ی طبقه چهارم در رو باز نمی کنه.
-          همون دفتر قلابیه رو میگی؟
-          دفتر قلابی؟
-          بلهههه آقا. از صبح خیلی ها اومدن و رفتن. اینا گویا نصف شب جمع کردن از اینجا رفتن. حالا ما زنگ زدیم پلیس الان دیگه می رسه ...
زن چند بار دیگر آقا، آقا می گوید. اما مرد نمی شنود. همانجا دم در نشسته و پای چپش را جمع کرده توی شکم و پای راست دراز است. دست راستش را روی زانوی راست بند کرده و دست چپ کنارش ، روی زمین مانده است.


نون الف--تابستان 90