۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

سه پاره

آدم:
توی اتاق نشسته ام و دستها را دور سرم حلقه کرده ام. سرم را لحظه ای بلند می کنم . عذرا بی ذره ای حرف و حرکت پای پنجره نشسته، و بیرون را تماشا می کند. آفتابی که کل صورتش را پوشانده خستگی و پیری اش را بیشتر نشان می دهد. انگار که بر سرم کوبیده باشند، دوباره در خود فرو می روم. 2 ساعت نشده که مجبور به ترک خانه شدیم. نمی دانم چرا این طور شد؟ ما این جا توی این اتاق، در خانه ی مادر قاسم چه می کنیم؟ چرا باید اینجا باشیم؟ این حق ما نبود. این حق آبجی نبود. قاسم لای در را باز می کند و اشاره می کند که یعنی بیا بیرون. بلند که می شوم انگار که وزنم دوبرابر شده باشد، تکانی می خورم و کمی به جلو پرت می شوم. چادر از روی شانه هایم می افتد. به اندازه ی یک دنیا خسته ام. خودم را تا دم در می کشانم.
-         چی شده؟
-         خوبی؟
-         به نظرت باید خوب باشم، نیستم قاسم، حالا چی شده؟
قاسم پاکتی از جیب کتش در می آورد.
-         این رو جعفر آقا فرستاده.
-         دستش درد نکنه واقعا! درد ما پول بود انگار!
-         خدیج باید وقت بذاریم برای حرف زدن باهاش. اینجور نمیشه که. اون داره یه اشتباهی می کنه.
-         تو نمی دونی قاسم، من 25 ساله دارم با اینها زندگی می کنم. خودم شوهر خواهرم رو می شناسم. به این سادگی ها کوتاه نمی یاد.
-         به هر حال فعلا این رو رسونده دست من که مثلا شماها حالا که اینجایین بی خرجی نمونین. تو می دونی که برای من مهم نیست. اهل این چیزها نیستم. این رو بده به آبجی ات، پیشش پس انداز بمونه.
پاکت را از دست قاسم گرفتم. قاسم دستش را گذاشت روی شانه ام و کمی مرا به جلو کشید و سرم را بوسید.
-         جمع و جور بشید بیاید شام بخورید. مادر جان منتظره.
بر می گردم توی اتاق و پول را می گذارم روی میز. روی تخت می نشینم و کمی خودم را به چپ و راست می چرخانم تا صورت عذرا را ببینم. و بگویم که جعفر پول فرستاده. پوزخندی می زند و چیزی نمی گوید.
-         آبجی پاشو بریم شام بخوریم. بعدا بهش فکر می کنیم. پاشو. مامان قاسم کلی زحمت کشیده.
-         خدیج من آدمم؟
-         آبجی این چه حرفیه؟ خدا ایشالا من رو بُکُشه که راحت بشم. من این بدبختی رو درست کردم.
-         تو چه گناهی کردی دختر؟ باید زودتر از این حرفها می فهمیدم که من آدم نیستم.
بغض گره می شود توی گلویم. زل می زنم به عذرا و چیزی نمی گویم. از جایش بلند می شود.
-         پاشو بریم شام بخوریم خدیج
-         آبجی بهش فکر نکن فعلا.آقا جعفر هم یه چیزی گفته. مگه میشه اینقدر الکی و به همین راحتی و واسه یه چیز مسخره پشت پا زد به این همه سال زندگی؟ یه کاریش می کنیم فردا. دست و روت رو بشور حالت جا بیاد. بعد بیا واسه شام
-         باید زودتر از اینها می فهمیدم خدیج. خیلی زودتر. خدا کنه اون بچه اون سر دنیا چیزی نفهمه. با این سن و سال، بعد اون همه بدبختی و بی کَسی. مردم چی میگن؟
-         اون بچه نمی فهمه آبجی. مردم هم نمی فهمن. چون همه چی زود درست میشه. بهش فکر نکن. تو رو خدا بهش فکر نکن فعلا.
از اتاق که خارج می شود صدای کشیده شدن پاهایش را روی زمین می شنوم. آدمی نیست که به همین راحتی ها از پا بیفتد اما این همه سال زندگی چه می شود. لعنت به من . لعنت به من که این غلط اضافی را کردم. جلوی در ایستاده ام که پریسا، خواهرزاده ی قاسم، از پله ها می آید بالا. موهای بلندّ فرش چنان جلوی دست و پایش را گرفته که وقتی می آید کنارم شروع به بافتنشان می کنم. نمی دانم چرا خواهر قاسم موهای این بچه را کوتاه نمی کند. یک عروسک پارچه ای دستش گرفته و آمده تا عروسک را به من نشان بدهد.
-         خاله نگاه کن عروسکمو، می خواد عروسی بشه
-         آفرین خاله، مبارکه، دامادش کو پس؟
-         نمی دونم، خاله من نمی خوام عروسی بشم، می خوام پیش مامانم باشم ..
-         خوب کاری می کنی خاله
می رود روی پله می نشیند و موهای عروسک را باز می کند و دوباره آنها را می بندد. عروسک را می گیرد دستش و می رود پایین. عذرا از دستشویی بیرون می آید. چادر را از سر برداشته اما روسری و مانتو را در نیاورده.
-         لباستو در نمیاری؟
-         معلومه که نه دختر. شوهر توئه. اینجا خونه ی من نیستش ها.
 می رود پایین و سعی می کند که نشان دهد هیچ اتفاقی نیافتاده. خوشحالم که اینقدر خوب می تواند نمایش بازی کند.
***
نامه:
جعفر آقای گرامی:
ضمن عرض سلام امیدوارم که حالتان خوب باشد. می خواستم خدمتتان برسم تا رو در رو  با شما صحبت کنم اما فکر کردم که شاید حسابی از دست من عصبانی باشید. آن طوری که ما را بیرون کردید چشمم ترسید. ترجیح دادم نامه بنویسم و بدم پسرخاله بیاورد دم خانه. نگران نباشید. می داند که نباید به خاله ام  بگوید. گفته ام که فکر نکن چون مادر توست و خاله ی ما باید بروی کف دستش بگذاری که امروز نامه برده ای برای آقا جعفر. تودار است. چیزی نمی گوید. آقا  جعفر شما در حق من پدری کرده اید. شما بعد از فوت مامان و بابا حامی من بودید. یعنی نه تنها آبجی را سرپرستی و شوهری کردید که من را هم حمایت کردید. بزرگواری های شما تکیه گاهِ من بود. آقا  جعفر نمی دانم شما به عشق اعتقاد دارید یا نه؟ اما از حضور شما عاجزانه می خواهم این کار را نکنید. بیایید با هم برویم پیش یک مشاور. مشاورها خیلی خوب آدم را راهنمایی می کنند. به قرآن خدا قسم من شما را مثل پدرم دوست دارم، نمی خواستم شما را ناراحت کنم و نمی خواستم اوضاع اینقدر خراب بشود. این مسئله اصلا چیز مهمی نیست. من نمی دانم شما چرا فکر می کنید خیلی مهم است؟! ما فکر کردیم کار از کار که بگذرد شما هم رضایت می دهید. ما هم که قرار بود فقط به همین عقد قناعت کنیم و عروسی ای در کار نباشد. حالا بیایید برویم پیش مشاور تا به شما بگوید. بیایید خودتان با قاسم صحبت کنید اصلا. ما همدیگر را دوست داریم و وقتی که دیدیم این مسئله چیز مهمی نیست ترجیح دادیم که عقد کنیم اما لعنت به من که فکر می کردم شما راضی می شوید. نمی خواستم به قاسم نه بگویم و او را از دست بدهم. آخر من تا کی باید سربار شما و آبجی عذرا می شدم؟! آبجی هم دوست داشت من سر و سامان بگیرم. من دلم می خواست خانه و زندگی خودم را داشته باشم. حالا که کار از کار گذشته، بیایید پدری کنید و ما را ببخشید. آقا جعفر یکی از همسایه های مادر قاسم هم همین مشکل را داشته است. حالا ازدواج کرده اند و زندگی خوب و خوشی دارند. به خدا قسم که هیچ اتفاقی نیفتاده و این موضوع اصلا چیز مهمی نیست. من رفتم باهاشان صحبت کردم. الان که دارم این را می نویسم گریه امانم را بریده است. آبجی نمی داند که این را می نویسم. می دانید که مثل سنگ سخت است. اما من می دانم چه رنجی می کشد. تازه اگر هم او رنج نکشد من خیلی عذاب وجدان دارم آقا جعفر. بیایید با هم صحبت کنیم. یا لا اقل بگذارید قاسم بیاید با شما حرف بزند. من نمی دانم چرا اینطور شد؟ من می خواستم شادی به خانواده بیاورم اما همه به خاک سیاه نشستیم.
قربان شما                                                                                                                                               
خدیجه
***
پیله:
-         خوب؟ راهت داد؟ باهات که بد حرف نزد؟
-         نه خدیج. اون طفلی اصلا نمی دونه بد حرف زدن یعنی چی.
-         قاسم اینجوری هام نیست دیگه، کم خواهر بدبخت من ازش شنید؟
-         خدیج حالش خوب نیست. من اگه اونجا نبودم اون همه قرصی رو که هر روز می خوره، چند بار پشت هم خورده بود. این حالش اصلا خوب نیست.
-         اون همه قرص؟ قرص هاش زیاد نیست که! دکتر گفته 2 تا قرص اصلی داره همونها رو باید بخوره، اینقدر این قرص های بی راه رو خورد اینطور شده. حالا باهاش حرف زدی؟
قاسم بلند شد. رفت طرف کمد تا حوله را در بیاورد و دست و رویش را خشک کند. پیراهنش را در آورد و بعد جلوی کولر گازی ایستاد تا به لطف باد کولر گازی که در تابستانِ خوزستان حکم نسیم بهاری را دارد، کمی خنک تر شود. دستی به گردنش کشید و برگشت پشت میز نشست.
-         بیرون مثل جهنمه
-         خوب بعدش قاسم. دیگه چی گفت؟
-         ببین خدیج خیلی از حرفهاش اصلا پرت و پلا بود. گفتم که حالش خوب نیست. اولش یه خورده خاطره ی بی سر و ته گفت و بعدش هم گفت تو پسر خوبی هستی اما شماها بچه اید عقلتون نمی رسه من از زن احمق خودم گله دارم که نفهمید بی اجازه ی من، وقتی من مخالفم، نباید عروس بده به یکی که مریضه. همینطور سر خود گذاشت شماها عقد کنید . حالا خوبه آبجی خودش بود و از همین حرفها. بعد هم گفت حالا هم حقشه هر چی بکشه. بره پی کار و زندگی خودش. من زن نخواستم و خلاصه این حرفها دیگه.
-         به همین راحتی؟ این عذرای بدبخت مگه این همه سال تو اون زندگی خونِ دل نخورد؟
-         بهش گفتم به خدا. کلی توضیح دادم. گفتم شما نگران نباشید. تالاسمی مینور چیز خطرناکی نیست. گفتم که اگه دو نفر هر دو مینور باشن خطرناکه اما فقط من مینورم و خدیج سالمه پس جای نگرانی نیست. واسه این مسئله ساده که تازه به عذرا خانوم ربطی نداره زندگی تون رو به هم نریزید. شما بچه دارید. عذرا خانوم اون همه سال که نبودید و نمی دونست کجا باید دنبال شما بگرده، با خون و دل زندگی رو نگه داشت و صد تا چیز دیگه. از همون بدبختی های آبجی که خودت برام تعریف کردی گفتم بهش دیگه.
-         اون اصلا به این حرفها گوش نمیده. مرغش یه پا داره. می دونم.
-          چی بگم. اما می دونم که اصلا اوضاعش رو به راه نبود. کل مدتی که اونجا بودم داشت یه قاب عکس قدیمی رو پاک می کرد و بهش ور می رفت. سمت خودش بود نتونستم ببینم عکس کیه. اما قابش قدیمی بود.
-         حتما همون عکس با دوستای جبهه اش بوده که همون دوران فرستاده بود واسه عذرا، عذرای بدبخت هم قابش گرفت و تا موقعی که جعفر ردش پیدا بشه اون قاب شد شوهرش!
-         نمی دونم دیگه، خیلی از حرفهاش درست و حسابی قابل درک نبود. پرت بود. به زور رد حرفهاش رو گرفتم تا یه چیزی از توش در بیاد. دیگه خودت می شناسیش. مثل همیشه. چند بار بهم گفت قاسم پیله می دونی چیه؟ می خوام تو پیله باشم و این حرفها. درست و حسابی حرف نمی زنه. همه اش بریده بریده. از این شاخه به اون شاخه. اما به نظر نمیاد به حرف کسی گوش بده. فکر کنم قضیه طلاق بر عکس موارد قبل که برام تعریف کردی، جدی باشه. میگه بابام هم از تو گور پا بشه بیاد من تصمیمم رو گرفتم. باید یه فکر جدی واسه آبجیت بکنیم خدیج. منم خیلی ناراحتم. عذاب وجدان داره خفم می کنه.
خدیجه حال آدمی را دارد که نمی داند چه حسی باید داشته باشد. گیج و منگ. نفسش را در سینه حبس کرده و یکباره با فشار می دهد بیرون. پشت گردنش گزگز  می کند. نگاهی به لباسهای نویی که به تن کرده می کند. لباسهایی که برای بعد از عقد آماده شان کرده بود. دلش می خواهد همه ی نفرین های عالم را نثار خود کند. در اتاق را باز می کند. عذرا پیله وار و شبیه نوزادی در شکم مادر، روی تخت و پشت به در و رو به پنجره دراز کشیده. آفتاب تا به گردنش رسیده اما هنوز روی صورتش نپاشیده است. دهانش نیمه باز است و احتمالا برای محکم کاری، روسری را از سر برنداشته اما قطعا به خواب سنگینی فرو رفته است.