داستانکِ گره
داستانکِ عروسک بازی
بیقرار بود و مضطرب. پیشانیاش از داغی به سرخی میزد و این حرارت، بیشتر اعصابش را به هم میریخت. هر وقت اینطور میشد به شوخی میگفت: «باز کله من شده عین لامپِ این آباژور!» اینجور وقتها عرق نعناع چارهاش میکرد.
دو بار رفت به آشپزخانه و برگشت اما این دفعه هورت کشیدنِ دو فنجان عرق نعناع هم جواب نداد. همه جا را چند باری گشته بود. هرچه بیشتر به مغزش فشار میآورد، کمتر چیزی یادش میآمد. همینطور دور خودش میچرخید و از نو همه جا را میگشت که درِ اتاق بیهیچ مقدمهای باز شد و خواهرش از قابِ در سر درآورد.
- یه در میزدی اقلا! قلبم واستاد!
- چی شده؟
- هیچی!
- خوب! ببین میدونی، گفتم دو کلمه باهات حرف بزنم! میشه؟
- آره، بگو.
- یه دقیقه بشین پس.
- جانم؟
- میدونی من دیدم مامان واسه عروسی لباس درست حسابیای نداره.
- واقعا؟
- آره، میدونی، هر چی هم بهش میگم برو یه چیز بخر از زیرش در میره و صغری کبری میچینه، بعد خوب زشته جلوی فامیلِ شوهر دیگه! مگه من چند بار عروسی میکنم!
- آها! خوب حالا حتما یهکاریش میکنه دیگه!
- گوش کن به من یه دقیقه! حواست کجاست؟ یهکاریش میکنه چیه؟! میگم زشته خوب!
داشت دوباره و سَر سَری نگاهی به لابهلای کتابهای دمِدستش میانداخت و بعد انگار، یکدفعه فهمیده باشد که خواهرش حرفی نمیزند و دنبال گوشهای برادر است، عطای جستوجو را به لقایش بخشید و گفت:
- ساکتی چرا؟
- گوش نمیدی که!
- ببخشید! این کلهام باز داغ شده داره اذیتم میکنه، حالا گوش میدم، بگو!
- آخی! برم عرق نعناع بیارم؟
- خوردم. نمیخواد! حرفتو بزن.
- میدونی، دیروز بالاخره رفتیم سفارش لباس دادیم واسه مامان! من پول گیر آوردم! خوشبختانه خیاط گفت دو هفتهای تمومش میکنه! درست گوش به گوشِ عروسی. بعد تو دیشب دیر وقت اومدی از سر کار، دیگه نشد بهت بگم!
- خوب خدا رو شکر! پس حله دیگه!
- آره! ولی مامان فکر میکنه که من خودم پول داشتم!
- خوب پس از کجا آوردی؟
- نه، من همه پسانداز و حقوق این چند وقتم رو خرج کردم! میدونی داداشی، ناراحت نشیها، چهار روز پیش تو کتابخونهات سرک میکشیدم که دیدم وسط یکی از کتابات ۳۰۰ تومن پول هست، گفتم میریم با همین سفارش لباس میدیم، تا یکی دو ماه دیگه هم پولترو پس میدم، چارهای نداشتم به جونِ مامان! ببخشید!
بیهوا کف دستها را روی صورتش گذاشت و حس کرد که سرش از داغی درآمده و دیگر بدل به یک گلوله آتش شده، اما هیچ نگفت. خواهر شبیه فیلمی که دکمه پازش را زده باشند، مانده بود تا ببیند برادرش چه میگوید و بعد که متوجه حالِ پریشانِ برادر شد گفت: «کاش الان که حالت بد بود نمیگفتما!اشتباه کردم!» و در حالی که فکر میکرد این حالِ همیشگی برادر است و نه ترکشِ حرفهای او، رفت تا یک فنجان عرق نعناع بیاورد. خواهرش که رفت، روی تخت نشست و خیسی کف دستها را با پیراهنش گرفت و دوباره دستها را روی صورتش گذاشت و زیر لب گفت: «لعنتی، من اونو خورد خورد جمع کرده بودم واسه کادوی عروسیات آخه!»
- یه در میزدی اقلا! قلبم واستاد!
- چی شده؟
- هیچی!
- خوب! ببین میدونی، گفتم دو کلمه باهات حرف بزنم! میشه؟
- آره، بگو.
- یه دقیقه بشین پس.
- جانم؟
- میدونی من دیدم مامان واسه عروسی لباس درست حسابیای نداره.
- واقعا؟
- آره، میدونی، هر چی هم بهش میگم برو یه چیز بخر از زیرش در میره و صغری کبری میچینه، بعد خوب زشته جلوی فامیلِ شوهر دیگه! مگه من چند بار عروسی میکنم!
- آها! خوب حالا حتما یهکاریش میکنه دیگه!
- گوش کن به من یه دقیقه! حواست کجاست؟ یهکاریش میکنه چیه؟! میگم زشته خوب!
داشت دوباره و سَر سَری نگاهی به لابهلای کتابهای دمِدستش میانداخت و بعد انگار، یکدفعه فهمیده باشد که خواهرش حرفی نمیزند و دنبال گوشهای برادر است، عطای جستوجو را به لقایش بخشید و گفت:
- ساکتی چرا؟
- گوش نمیدی که!
- ببخشید! این کلهام باز داغ شده داره اذیتم میکنه، حالا گوش میدم، بگو!
- آخی! برم عرق نعناع بیارم؟
- خوردم. نمیخواد! حرفتو بزن.
- میدونی، دیروز بالاخره رفتیم سفارش لباس دادیم واسه مامان! من پول گیر آوردم! خوشبختانه خیاط گفت دو هفتهای تمومش میکنه! درست گوش به گوشِ عروسی. بعد تو دیشب دیر وقت اومدی از سر کار، دیگه نشد بهت بگم!
- خوب خدا رو شکر! پس حله دیگه!
- آره! ولی مامان فکر میکنه که من خودم پول داشتم!
- خوب پس از کجا آوردی؟
- نه، من همه پسانداز و حقوق این چند وقتم رو خرج کردم! میدونی داداشی، ناراحت نشیها، چهار روز پیش تو کتابخونهات سرک میکشیدم که دیدم وسط یکی از کتابات ۳۰۰ تومن پول هست، گفتم میریم با همین سفارش لباس میدیم، تا یکی دو ماه دیگه هم پولترو پس میدم، چارهای نداشتم به جونِ مامان! ببخشید!
بیهوا کف دستها را روی صورتش گذاشت و حس کرد که سرش از داغی درآمده و دیگر بدل به یک گلوله آتش شده، اما هیچ نگفت. خواهر شبیه فیلمی که دکمه پازش را زده باشند، مانده بود تا ببیند برادرش چه میگوید و بعد که متوجه حالِ پریشانِ برادر شد گفت: «کاش الان که حالت بد بود نمیگفتما!اشتباه کردم!» و در حالی که فکر میکرد این حالِ همیشگی برادر است و نه ترکشِ حرفهای او، رفت تا یک فنجان عرق نعناع بیاورد. خواهرش که رفت، روی تخت نشست و خیسی کف دستها را با پیراهنش گرفت و دوباره دستها را روی صورتش گذاشت و زیر لب گفت: «لعنتی، من اونو خورد خورد جمع کرده بودم واسه کادوی عروسیات آخه!»
---------------
زن جیغی کشید و با صدای بلند به مرد گفت: «نندازیاش! آن طوری بغلش نکن.»
مرد که جا خورده بود، ابرو گره کرد و گفت: «ای بابا! مثل اینکه بچه من هم هستها! بیدست و پا که نیستم!» زن با همان صدای نگران گفت: «نه! منظورم این است که شما مردها بلد نیستید بچهداری کنید. »
مرد با حالت تمسخرآمیزی گفت: «مثلا شما زنها بلدید؟» زن جوری که میخواست قاطع به نظر برسد، گفت: «بله! معلوم است که بلدیم؛ ما زنها در بچگی با عروسک بازی کردن، این چیزها را یاد گرفتیم.» مرد دوباره ریشخندی زد و گفت: «شما زنها در بچگی چشم عروسکهایتان را هم کور کردهاید و صورت عروسکها را خط خطی؛ از کجا بدانم با بچه من این کار را نمیکنی؟»
زن رویش را برگرداند و با غیظ رفت توی پذیرایی.
مرد با حالت تمسخرآمیزی گفت: «مثلا شما زنها بلدید؟» زن جوری که میخواست قاطع به نظر برسد، گفت: «بله! معلوم است که بلدیم؛ ما زنها در بچگی با عروسک بازی کردن، این چیزها را یاد گرفتیم.» مرد دوباره ریشخندی زد و گفت: «شما زنها در بچگی چشم عروسکهایتان را هم کور کردهاید و صورت عروسکها را خط خطی؛ از کجا بدانم با بچه من این کار را نمیکنی؟»
زن رویش را برگرداند و با غیظ رفت توی پذیرایی.