۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

قوز



----------

طرح از فیروزه مظفری ؛ فرهیختگان



نیلوفر انسان: جوجه‌ها را توی پیاز و آبلیمو خواباند. ظرف را گذاشت توی یخچال. رفت توی پذیرایی و دوباره کمی دست روی تلویزیونِ اِل‌ای‌دی کشید و از همان‌جا داد زد: «پریسا، از اون چایی زعفرانی‌ها بِذاری‌ها.»...

یک:
جوجه‌ها را توی پیاز و آبلیمو خواباند. ظرف را گذاشت توی یخچال. رفت توی پذیرایی و دوباره کمی دست روی تلویزیونِ اِل‌ای‌دی کشید و از همان‌جا داد زد: «پریسا، از اون چایی زعفرانی‌ها بِذاری‌ها.»
- داد نزن. باشه.
- آره، از همان چایی‌ها بِذار. فعلا سری اولِ جوجه‌ها را خواباندم توی آبلیمو و پیاز. ولی سری دوم را هم آماده کردم. یک وقتی کم آمد.
- چه خبره بهمن؟ عروسیه مگه؟ این کارها چیه آخه؟
- نه! جشنِ فارغ‌التحصیلی‌مه!
- خیلی بچه‌ای!
- پری وِلَم کن!
- مانده روی دلم که شما دو تا را چند ماه جی‌جی باجی ببینم!
- خب الان قرار شده چه کار کنیم مثلا؟ دعوا که ندارم باهاش!
پریسا که برگشت توی اتاق، بهمن رفت دمِ درِ ورودی خانه ایستاد. دوباره نگاهی به دورنمای وسایلِ توی پذیرایی و اِل‌ای‌دی انداخت.
دستی توی ریشش کشید و باز از همان‌جا داد زد: «پری، تخمه‌ها را هم بگذار سرِ دست.» پریسا از توی اتاق بیرون آمد و گفت: «بهمن نمی‌فهمی می‌گم داد نزن؟ بچه خوابه مَرد!» بهمن ابرویی بالا انداخت و گفت:«خب بابا! اَه! تخمه‌ها کجاست؟»
- توی ظرفِ آجیل.
- کجاست این ظرفِ آجیل؟
- تو چه می‌دونی توی این خانه چی کجاست که بدانی ظرفِ آجیل کجاست؟
- خب حالا! کجاست؟
- توی ویترینِ آشپزخانه.
بهمن که برای میهمانی امشب لباس پوشیده و آماده بود، رفت توی آشپزخانه و ظرفِ تخمه را آورد و گذاشت روی میز. همان موقع زنگِ آیفون صدا کرد و میهمان‌ها سر رسیدند. بهمن دوباره با صدای بُلند داد زد که: «پری آمدند.» و پریسا که دیگر آماده شده بود، از توی اتاق آمد بیرون. هر دو برای استقبال از میهمان‌ها جلوی در ایستادند.
- سلام علیک کردی برو چایی را بگذار، از همان زعفرانی‌ها.
- خب، خب، خب؛ بهمن، تورو خدا امشب بازی در نیاری‌ها!
- بازی چی زن؟ می‌خواهیم بنشینیم دورِ هم فوتبال تماشا کنیم.
- تماشا کن. اما دوباره جنجال درست نکنی‌ها.
- وِل کن پری.
میهمان‌ها دیگر رسیده بودند به طبقه چهارم. خواهر‌ها با هم سلام و احوالپرسی کردند و پریسا به‌گونه‌ خواهرزاده بوسه‌ای زد. فریبُرز هم با خنده‌های بلندِ همیشگی‌اش به بازکردنِ بندِ کفش مشغول شد و همانطور ایستاده گذاشت به حال و احوال.
- خب چطوری بهمن‌خان؟
- حالا نمی‌خواهد قُپی جوانی بیای. خم‌شدی روی اون شکم، صدات در نمی‌آید.
- برادر ۳، ۴ سال اختلاف سن این حرف‌ها را ندارد که.
- آره! ۳، ۴ سال یا ۸، ۹ سال؟
- چه فرقی می‌کند حالا؟
- ببینم بعد از اینکه امروز هم سه تا گُل خوردید، همینطور بُلبلی می‌کنی؟
- ان‌شاءالله که سه تا می‌زنیم برادر، بعد من شما را به صرفِ چلوکباب دعوت می‌کنم.
- تو؟ برووو، تو دستشویی نمی‌ری که یک وقت گشنه‌ات نشه!
فریبرز که دیگر بندِ کفش‌ها را باز کرده بود، خودش را کشید توی خانه. همان دمِ در چشمش روی تلویزیونِ اِل‌ای‌دی خشک شد. پریسا از توی آشپزخانه سلام کرد، اما فریبرز که چشمش روی تلویزیون مانده بود، جوابی نداد. پریچهر که فهمیده بود ماجرا از کجا آب می‌خورد با صدای بلند گفت: «فریبرز، پریسا سلام کردها.» فریبرز، جوابِ سلامِ پریسا را داد. کتش را درآورد. رفت روی کاناپه کنارِ تلویزیون نشست. پریسا خواهرزاده‌اش را فرستاد توی اتاق تا به بازی با بچه مشغول شود و خودش با پریچهر ایستاد به سالاد درست کردن. بهمن رفت توی آشپزخانه و چهار تا نسکافه آماده کرد. نسکافه‌ها را گذاشت روی میزِ پذیرایی و گفت: «فعلا این را بزنید به بدن تا چایی زعفرانی هم آماده شود.» و بعدش به پریسا نگاهی انداخت. فریبرز که دست‌ها را روی شکمش بند کرده بود، گفت: «خب، بهمن‌خان چه خبر از قعرِ جدولِ زندگی؟» پریسا لبش را گزید. پریچهر آمد نسکافه‌اش را برداشت و برگشت پیشِ خواهرش. بهمن خندید و گفت: «قعرِ جدول بهتر از توی آفسایدبودن نیست؟»
- نه قربان، ما توی آفساید نیستیم، معمولا دفاع را خوب جا می‌گذاریم.
- در اون که شکی نیست، شما فورواردِ خوبی هستی، تازه، خوب هم روی دیگران پنالتی می‌کنی.
پریچهر نگاهی به خواهرش انداخت که با سرعت داشت کاهوها را خُرد می‌کرد. لیوانِ نسکافه را گذاشت روی میزِ آشپزخانه. دستانش را موازی هم گرفت. آمد میان فریبرز و بهمن ایستاد و گفت: «بِلا بِلا بِلا بِلا بِلا...» فریبرز گفت: «چیه؟ سمفونی راه انداختی؟»
- نه! مارشِ صلح زدم.
- خیلی بامزه‌ای!
- می‌دانم! خب سرِ چی شرط می‌بندی که امروز لوله‌تان کنیم فریبرز؟
- جان؟ شما از کی تا حالا رنگ عوض کردی؟
- اصلا من آفتاب‌پرست، تو قول می‌دهی که اگر لوله شدید، پرادو را یک هفته بگذاری برای من؟ می‌خواهیم با آبجی‌خانوم برویم دَدَر و دودور.
- اول تکلیفِ این رنگ به رنگی را مشخص کن تا بعد.
- فریبرز، همه می‌دانند که من از اول همین یک‌رنگ بودم. برو سرِ حرفِ اصلی. پرادو اوکی هست؟
- وای! حوصله جر و بحث ندارم، باشه بابا، پرادو یک هفته مالِ تو، البته اگر بُردید!
بهمن و فریبرز ساکت شده بودند. پریچهر نفسی کشید و برگشت پیشِ خواهرش که داشت برنج را زعفرانی می‌کرد. پریسا نگاهی گذرا به پریچهر کرد و لبخندی زد. پریچهر گفت: «کتابِ جدید چی داری پری؟ همچین عاشقانه باشدها.» پریسا که خودش را با برنج مشغول کرده بود با کف‌گیر به کشوی اولِ کابینت اشاره کرد و گفت: «آنجا، توی کشوی اول سه چهار تا کتاب هست.» پریچهر کابینت را کشید بیرون و پریسا بعد از چند ثانیه مکث گفت: «پریچهر به خدا من اصلا نمی‌خواستم بخریم‌ها، بهمن اصرار داشت که بالاخره ما هم باید یک اِل‌ای‌دی داشته باشیم یا نه؛ دیگه خلاصه از این حرف‌ها.» پریچهر گفت: «ول کن دُختر. اون دو تا بچه‌اند. من و تو که نیستیم.» و بعد تکه‌ای از موهای پریسا را گرفت توی دستش و گفت: «چه خوب شده؛ سری قبل این رنگی نبود؛ کی رنگ کردی؟» دوباره صدای بهمن و فریبرز از توی پذیرایی آمد.
- بهمن‌خان می‌گفتی ما یه اِل‌ای‌دی می‌فرستادیم دمِ خانه، دیگه لازم نبود که پولی هم بدهی، هدیه می‌کردیم خدمت‌تان.
- از شما به ما زیاد رسیده قربان.
- آره؟ برای همین گفتی که این بار از نقطه کرنر یه گُل به دروازه حریف بزنی؟
- نقطه کرنر بهتر از شوتِ سنگینِ پُشت هیجده قدم نیست؟
- پسر بس کن این حرف‌ها را. تو هم مثلِ برادرِ منی.
- دِ؟ برای همین برادری‌ات را یک بار به من ثابت کردی؟
- بهمن تا کی می‌خواهی کشش بدهی و خودت و من را بندازی سر قوز؟
- فریبرز جون یه تلویزیونِ ناقابلِ ارزش این حرف‌ها را ندارد، شما ماشاالله نمایندگی‌تان با یک تلویزیون ورشکست نمی‌شود.
- مساله این نیست. مساله بی‌اعتمادی شماست به ما برادرِ من.
- من اصلا می‌خواستم از یک مارک دیگه بگیرم. می‌بینی که. حسابی هم تحقیق کردم. دیدم این مارک بهتر از مارک‌های دیگر است. کلا اینها جنس‌شان بهتره.
- دستِ شما درد نکند. یعنی ما جنس‌مان خرابه دیگه؟
پریسا و پریچهر داشتند میز را می‌چیدند. پسرِ ۹ ساله پریچهر توی دست و پایشان می‌پیچید. پریچهر دستِ پسرش را گرفت و به بهانه بازی با خواهرزاده‌اش، او را برد توی اتاق. فریبرز را هم صدا کرد. پریسا هم از توی آشپزخانه با صدای بُلند گفت: «بهمن، بیا جوجه‌ها را سیخ کن.»

دو:
بهمن لقمه را گذاشت توی دهانش و با دهانِ پُر گفت: «بعدِ کباب، چایی زعفرانی حسابی می‌چسبد. راستی باز جوجه خواباندم‌ها. اگر می‌خواهید برم آماده کنم.» پریچهر پیش از هرکسِ دیگری تشکر کرد و گفت: «دستت درد نکند بهمن‌جان. خیلی هم کافی بود.» بعدش فریبرز چربی دورِ دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت: «چه جمعه‌ای بشود امروز. چایی زعفرانی بخوریم و از تلویزیونِ جدید فوتبال تماشا کنیم.» بهمن خندید و گفت: «دِ اگر از نمایندگی شما گرفته بودم که فوتبال شروع نشده، سوخته بود.» فریبرز لقمه‌ای توی دهانش گذاشت و گفت: «خداوکیلی بهمن، سرت کلاه رفت.»
- از کجا معلوم اگر می‌آمدم از تو تلویزیون می‌گرفتم سرم کلاه نمی‌رفت؟
- دست شما درد نکند. بهمن دیگه داری تخته‌گاز میری‌ها!
- آقای نمایندگی فُلان شرکتِ لوازم صوتی و تصویری، بنده کارمندم، با هزار جان کندن پول درمی‌آورم. مثل شما نیستم که. چند جایی تعریفِ خوب از اِل‌ای‌دی‌های شما نشنیده بودم. باز اگر ما هم دست‌مان توی نمایندگی شما بند شده بود یک چیزی.
پریسا نگاهی به بهمن انداخت. بهمن اما سرش توی بشقاب بود. بعد پریسا بلند شد و برای همه شربت نعناع ریخت. پریچهر نگاهی به پریسا انداخت و گفت: «بهمن جان، حالا که دیگر الحمدلله کاری پیدا کردی و مشغولی. کینه‌ها را دور بریز. فقط به تو نمی‌گم‌ها. به فریبرز هم می‌گم.» بهمن کمی شربتِ نعناع نوشید و گفت: «پریچهر، بعضی زخم‌ها دیر خوب میشن. من تو را دوست دارم. تو مثل خواهرِ منی. اما بعضی زخم‌ها دیر خوب میشن.» بعد بلند شد و رفت کنترل تلویزیون را آورد. تلویزیون را روشن کرد. گذاشتش روی اِسکرین‌سِیورِ آکواریوم ماهی و گفت: «خوشگله، نه؟» و بعد دوباره نشست به غذا خوردن. دیگر هیچ‌کس غذا نمی‌خورد جز بهمن. لقمه‌ای دیگر در دهان گذاشت و دوباره گفت: «قعرِ جدولِ زندگی زیاد هم بد نیست، چیزهای قشنگی هم پیدا می‌شود تویش. به هر حال همیشه هم داور علیه ما سوت نمی‌زند.» فریبرز که می‌خواست لیوانی آب برای خودش بریزد، شربت نعناعی‌اش را خالی کرد توی بشقاب و گفت: «به قولِ پدرم خدابیامُرز، بابا عجب قَلًماشی هستی تو دیگر بهمن!» بهمن که غذایش را تمام کرده بود، بلند شد به جمع کردنِ سُفره و گفت: «خدابیامرزدش.» پریسا، بچه را با دست راست بغل کرد. دست چپش را گذاشت روی شقیقه‌ها. کنترل را برداشت. تلویزیون را خاموش کرد. رفت روی مبل، پشت به میزِ ناهارخوری نشست. بهمن دوباره نشست سرجایش و یک لیوان آب برای خودش ریخت.
- ما را دعوت کردی امروز اینجا تا باز دوباره لیچار بارمان کنی پس؟ ول کن نیستی؟
- خدا نکند فریبرزخان. البته یک دور از جانی هم به ما بگی بد نیست‌ها. تو انگار کن بازی برگشت.
- بازی برگشت هم یک بار، دوبار، نه صد بار!
- اینجوری‌ها هم نیست. بسته به گُل‌های خورده بازی رفت دارد.
- پسر یک تلویزیون که ارزش این حرف‌ها را ندارد.
- این را که خودم زودتر گفتم.
- اصلا مبارکت باشد. تو مثلِ برادرِ منی.
- این را وقتی می‌گفتی که منتت را می‌کردم توی آن نمایندگی‌ات یک کاری برای من جور کنی.
- پسر این کار به دردِ تو نمی‌خورد. تو جنمِ کارِ بازار نداری.
پریچهر گفت: «فریبرررزز! بسههه!» فریبرز گفت: «بابا توهین نکردم که! این حقیقت است! چیش توهینه آخه؟» بهمن کمی آب نوشید و گفت: «مگر تو از اول جنمش را داشتی؟ اصلا برای چه آدم را تحقیر می‌کنی که جنم نداری و اینها؟ می‌گذاشتی بیام، بعد حرف می‌زدی.»
- بد کردم گفتم بری دنبالِ کاری که به روحیه‌ات بخوره؟
- آخه تو از کجا منو می‌شناختی؟ روحیه چه کوفتی است؟ از خودت حرف در نیار.
- تو سر و زبان نداری پسر. تاجرِ بی‌زبان به چه درد می‌خورد؟
- فعلا که می‌بینی همین یک امروز، با همین زبان از پسِ تو برآمدم.
- تو می‌خواهی خودت را به من ثابت کنی؟ همه دردت همین است؟
- درد بی‌مهری قوم و خویش هست که دست یاری را از آدم دریغ می‌کنند که فقط خودشان بالا بمانند.
- بابا تو اوضاعت خیلی خرابه! بس کن دیگر! فراموش کن! اصلا من را ببخش.
- بی‌خود برای من فیلم بازی نکن که یعنی تو خیلی مظلومی. با همین فیلم‌ها خودت را بالا کشیدی.
- بس کن بهمن. اینقدر دنبالِ جنجال نباش.
- تو بس کن و اینقدر خودت را به آن راه نزن. اصلا آره! ما خدادادی توی آفساید هستیم.
- کدام راه؟ بهمن کوتاه بیا.
- تو حتی یک بار هم توی آن دوره حالم را نپرسیدی. حتی نخواستی ببینی که کاری پیدا کردم یا نه. منی که فکر می‌کردم تو جای برادرِ و پدرِ نداشته‌ام، دستم را می‌گیری.
- من هنوز هم می‌گویم این کار به دردِ تو نمی‌خورد.
- نه! نقلِ این حرف‌ها نیست. نمی‌خواستی من دور و برت باشم که یک وقت راه و چاه بازار را یاد نگیرم که یک وقت پولدار نشوم.
فریبرز از پشتِ میز بلند شد و رفت روی یکی دیگر از مبل‌ها نشست. بهمن مشغولِ جمع کردنِ سفره شد. پریسا و پریچهر هم همان‌طور سر جای خود نشستند. بی‌هیچ حرفی. چیزی به بازی فوتبال نمانده بود. پسرِ پریچهر که تا به حالِ به حرف‌های پدر و شوهرخاله‌اش گوش می‌کرد، سکوت را شکست و گفت: «الان فوتبال شروع میشه‌ها بابایی.» بهمن که سفره را جمع کرده بود، تلویزیون را روشن کرد. دستی روی سرِ پسر کشید. روی مبلی، روبه‌روی تلویزیون نشست. پسر را توی بغلش نشاند. داور سوتِ آغازِ بازی را زد.