۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

یک اتفاق خاص

همیشه وقتی می گویند طرف زندگی اش را بر باد داده، پوزخندی می زنم و می روم پی کارم. اما چند وقتی هست که فکر می کنم این جمله خیلی هم بی راه نیست. شاید حتی شامل حال من هم بشود. صبح تا شبت را که خانه باشی، چه کاری برایت باقی می ماند جز خوردن و نوشیدن؟ بعد هم باید جوابش را به دستشویی و فاضلاب خانه پس بدهی. با خودم فکر می کنم همین شاید اولین نشانه ی بر باد دادنِ زندگی است. روزی بیست بار می روم دستشویی. هر بار هم بعد از قضای حاجت، آبی در دهان می گیرم و می چرخانم. لپ هایم که از آب باد می کنند چشم هایم را تنگ و گشاد می کنم تا ببینم با آن لپ های گنده چه شکلی می شوم. مامان می گوید که «به سرت زده دختر جان».می گوید «بس که نشستی کنج اتاق خل شدی». یک بار سه هفته ی تمام گوشه ی اتاق نشسته بودم و دستم لای این کتاب و آن کتاب بود. آخرش مامان به زور مرا برد بیرون. از صبح تا شب دو ورق می خواندم. هر خط را ده بار. فکرم اما توی کافه های پاریس بود و زیبایی های آتن. توی سفر و رفتن و کندن. دلم می خواست کار پیدا کنم و پول در بیاورم تا بروم.

 اما یک جا ماندن مغز را پوک می کند. مغز او هم پوک شده بود. می خواست برود اما نمی رفت. معلوم نبود از لای این کتاب و آن کتاب و دو انگشتی بین ورقهای کتاب گشتن چه نصیبش می شد. اتاق بوی مرغ دانی گرفته بود. صد رحمت به مرغ دانی. رخت روی رخت، روی صندلی کامپیوتر ریخته بود. شبها هم که تا نیمه شب پای کامپیوتر. چشم به اخبار در اینترنت و دست لای هجدهم برومر لوئیی بناپارت لغلغه ی زبانش کرده بود که "آدمیان هستند که تاریخ خود را می سازند ولی نه آنگونه که دلشان می خواهد. یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند ."

خوب راست هم می گوید. اصلا برای همین است که من برای اینکه شرایط موجود دل بخواهم باشد، و خودم تاریخ ساز این زندگی لکنته باشم، با این تی شرت گشادِ رنگ و رو رفته ی پر لک و پیس و شلوار زهوار در رفته، با دو سه کتاب برگشته روی شکمم، روی تخت و رو به سقف دراز کشیده ام و هیچ کاری نمی کنم. مامان اصرار می کند که لااقل بلند شو 5 دقیقه توی همین اتاق نرمش کن. از او اصرار و از من انکار. این همه آدم که تا به حال این همه کار کرده اند. پس چرا هیچ چیز عوض نشد؟ چرا هیچ گهی نخوردند؟!؟ 

روزی صدبار از همین چرندیات سان می دید. یکی هم نبود بگوید چه دردی داری؟ هفته ای دو سه بار، انگار یکی با پتک کوبیده باشد روی سرش، از توی اتاق داد می زد که بابا همشهری بخر. می خواهم بروم سر کار. 

درست است که برای سفر رفتن باید پول درآورد اما هیچ کاری به دردم نمی خورد. کجای 400 هزار تومان حقوق، اندازه ی آرزوهای من است؟ بابا هم مدام غر می زند که دخترجان اگر نمی خواهی کار کنی چرا همه اش سفارش همشهری می دهی؟ کی باید بفهمند که می شود آدم دست از سر بچه اش بردارد! می چرخم به پهلوی راست. روی دیوار اتاقم تکه ای از گچ افتاده. جای خالی گچ شبیه آدمی شده که زانو زده. دست می برم بالای سرم و یک مداد بر می دارم و دور ریختگی های گچ را با مداد سیاه می کنم. حالا درست شد شبیه آدمی که زانو زده. بالای سرش هم یک ابر باز می کنم که یعنی دارد فکر می کند. توی ابر می نویسم "باز هم باختم" . حالا ما دو تا هستیم. من و آدمک روی دیوار. اگر یک جا پیدا شود که 500 هزار تومان هم حقوقش باشد می روم سر کار. گوشه و کنار دنیا را باید قبل از مرگم ببینم .

 مادر داشت پیاز تفت می داد. تی شرت بدقواره اش حالا با بوی پیاز سرخ کرده، ترکیب هماهنگی شده بود که می شد اسمش را گذاشت گندیدن. پدرش کلید در را انداخت و آمد تو. قیافه اش درست عین آدمهایی بود که یک کوله بار شکایت دارند. روزنامه را گذاشت روی میز و به طعنه گفت از فردا قرار است از سرکار که بر می گردد نان هم بخرد.

روزنامه را برداشتم و بی توجه به این طعنه های همیشگی رفتم توی اتاق. چند تایی موقعیت کاری بود. روی همه را با ماژیک شبرنگ علامت زدم. خیز برداشتم سمت تلفن. کتاب های تلنبار شده ی کنار کامپیوتر، افتادند روی زمین. آدم خنگ هم به من می گویند. یک ماه است دنبال مادام بواریِ فلوبر هستم. همین بغل بود و پیدایش نمی کردم. به قول مامان گیج مال یک دقیقه ی من است. فردا باید شروع کنم به خواندنش اما اول باید کار پیدا کنم.به اولین جایی که زنگ می زنم، منشی می خواهند. خانم پاسخ گو کلی مشخصات می گیرد و دست آخر می گوید حقوقش 400 هزار تومان است. می گوید برای هماهنگی قرار مصاحبه تماس می گیرند. گوشی را می گذارم. هیچ راهی ندارد. با خودم سر 500 هزار تومان شرط بسته بودم. از اینکه زنگ زده ام پشیمانم. به جای دیگری زنگ نمی زنم. روزنامه را پرت می کنم گوشه ای. اصلا کار کردن به من نیامده. گوشه و کنار دنیا را دیدن هم بخورد فرق سرم. همین جا نشسته ام دیگر. وسط همین کتابها و کسالت ها. لابد مامان و بابا باز هم می گویند که «از اولش هم معلوم بود که تو عادت کرده ای به یکجا نشینی و فقط بلدی هفته ای دو سه بار ما را با روزنامه گرفتن سر کار بگذاری» و کلی دیگر از همین حرفهای تکراری.

از انبوه خرده ریزهای کف اتاق رد می شود و دوباره ولو می شود روی تخت. می چرخد سمت راست. رو به آدمکش که روی دیوار زانو زده. همینطور به آدمک نگاه می کند. شب قبل را خوب نخوابیده بود. آنقدر زل می زند به آدمک تا خوابش می برد

  ...

نون الف -- پاییز 88

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر