۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

ضربدر

ضربدرهای لعنتی. 23 سال است دست از سرم بر نمی دارند. گرومپ گرومپ گرومپ. توی سرم صداست. نبض شقیقه هایم می زنند. همیشه وقتهایی که توی وجودم اضطراب را حس می کنم، نبض شقیقه هایم می زنند و صدایش توی گوشم می پیچد. 23 سال است روبروی خیلی چیزها یک ضربدر می بینم. همین 5شنبه غروب بود. رفتم آرایشگاه و ماشین ریش تراشی بابا را هم بردم. گفتم زیبا جون از ته بزن این گیس های وامانده را. گفت دختر حیف است. همه ی زیبایی یک دختر به موهایش است. یکهو ضربدر سبز شد. گفتم زیبا جون می خواهم موهایم جان بگیرند. خلاصه راضی شد و زد. راحت شده بودم. سرم به قاعده ی پر سبک شد. وقتی برگشتم خانه و روسری را برداشتم، مامان و بابا از تعجب روی کله شان بید مجنون سبز شد. بابا به عادت همیشگی چیزی نگفت. فقط 5 دقیقه ای زیر چشمی نگاه کرد و رفت سراغ جدولش. مامان هم گفت آخر کار خودت را کردی؟ بلند شد و با غیض رفت طرف اتاق. وقت هایی که عصبانی است تند تند قدم بر می دارد. صدای غر غر زیر لبی اش می آمد. با سبد از اتاق برگشت و رفت تا از روی بالکن لباسها را جمع کند. رفتم دنبالش و روی تخت اتاق نشستم 

-        صدبار نگفتم تو که خودت عرضه نداری هیچ کاری کنی. اقلا قیافه ات رو مثل اجنه نکن بلکه از در و همسایه یک نفر پیدا بشه که بروی سر خانه و زندگی ات؟

باز هم مامان می رود پشت ضربدر. دستم را توی هوا تکان می دهم، که ضربدرها بروند 

-        چته؟ بچه دیوانه شدی تو.
-        مامان تو چرا نمی خوای بفهمی که آدم باید بچه هاش رو راحت بگذاره. بابا جان فکر کن علف توی باغچه ام.
-        تو به خودت می گی بچه؟ 4 ماه دیگه 28 ساله می شی الاغ!
-        باشه! بچه ی توام خوب! نیستم؟!
-        راست می گی! با اون کله ی کچل و اون پیراهن گشاد می خوره 13 ساله باشی! برو کنار بچه جان! حوصله ی جر و بحث با توی نفهم رو ندارم!

همیشه همینطور است. بحث را نصف و نیم ول می کند و می رود سراغ کارش. وقتی می رود ضربدرش هم می رود. در کمد را باز می کنم که از وسط آن همه خرت و پرت کلاه کَپی را که پارسال خریده بودم پیدا کنم. مامان بقچه پیچش کرده لای لباس های کهنه ای که می خواهد بکندشان دستمال آشپرخانه. بوی نا گرفته. بوی کهنگی. کلاه را می گذارم سرم. ته گونه هایم، درست روی استخوان هایش را هم رژگونه می زنم. حالا با این تیپ حسابی تو دل برو شده ام. فرو می روم در تخت. از تشنگی هلاکم اما با این غرغرهای مامان بابت کچل شدنم، محال است تا شب از این اتاق بیرون بروم. دست می کنم توی کوله و آب معدنی صبح را از توی کیفم در می آورم. اولین جرعه را که فرو می دهم اوغم می گیرد بس که داغ است. بطری را پرت می کنم گوشه اتاق و چشمانم را می بندم تا بلکه سردرد لعنتی دست از سرم بردارد.
-------------------------------------------------------------
توی یک ساختمانِ خالی است. انگار که ساختمان، قبلا بیمارستان بوده. تنهاست. می دود. جیغ می کشد. همینطور که می دود موهایش می ریزند. همه ی شیشه ها ضربدر دارند. صدای بمب از هر طرف شنیده می شود. صدای دختر هم از جیغ و گریه به نعره و ضجه می رسد. هیچ کس نیست. خودش و شیشه های پر ضربدر و صدای بمب. آن قدر می دود و جیغ می کشد تا همه ی موهایش می ریزند و کچل می شود. اما من گوشه ی یک راهرو نشسته ام و هیچ کاری از دستم بر نمی آید. انگار دست و پایم را بسته اند. دختر آن قدر جیغ می کشد تا دیگر جانی برایش نمی ماند. عقب عقب می آید. آنقدر می آید تا پشت سرش می خورد به نوک بینی من. می گویم دختر؟ بر می گردد. وحشت همه ی وجودم را می گیرد. او من است. ما هر دو نیایشیم. با صدای ناله ی خودم از خواب بیدار می شوم. انگار که گریه هم کرده باشم. تپیدن قلبم سرعت گرفته. نمی دانم چرا به این کابوس لعنتی عادت نمی کنم. ساعت 2 شب است. یک ایندرال 20 از گوشه ی کتابخانه پیدا می کنم و با همان آب گندیده ی از صبح مانده فرو می دهمش.این روزها از همیشه بی تاب ترم.
---------------------------------------------------------
مامان می گوید دلش برای اهواز پر کشیده. سالی 3 4 بار دلش برای اهواز پر می کشد. به شوخی می گویم مامان تو که این همه دلت پر کشیده چرا تا به حال پر در نیاوردی؟! می خندد و یک مشت از همان خاطرات قدیمی را صدباره تعریف می کند. از اینکه چطور اهواز زیبایش ویران شد. اینکه وقتی بیمارستان کار می کرده چه چیزهایی که ندیده است. جنگ بود و ماجرا زیاد. 2ماه قبل از اینکه جنگ تمام شود ما بالاخره آمدیم تهران. خاطره گویی های مامان ادامه دارد و مثل همیشه به اینجا ختم می شود که:

-        من برای تو همه کار کردم دختر. پدرت که عین خیالش نبود. صبح تا شب توی اون بیمارستان لعنتی با من بودی. روزی چند بار وسط جنگ و خون، شیره ی جانم رو می ریختم توی حلقت نیایش. البته حتما برای همان شیرهای جنگ زده است که حالا اینطور بی چشم و رو شدی!

سر به سرش می گذارم که یعنی از دلش بیرون بیاورم. چه را؟! نمی دانم! آرام می شود و همچین که آرام می شود پیله می کند که با من بیا اهواز. 4 سال است پدربزرگت را ندیدی. دوباره عصبی ام می کند و داد می زنم که می دانی من حوصله ی سفر ندارم. می روم توی اتاق تا جلوی چشمش نباشم. در را محکم می بندم و بغض باز هم می آید. من از اهواز متنفرم .. صدایی بیخ گوشم زمزمه می کند که من از مامان متنفرم .. من از مامان متنفرم .. من از مامان متنفرم .. ضربدرها می آیند. دستهایم را با شدت توی هوا تکان می دهم تا محو شوند. هم ضربدرها و هم آن صدا. کجا گذاشتم این ایندرال های لعنتی را؟ باید دیوارهای اتاق را سیاه کنم. نور بدجوری اذیتم می کند.
---------------------------------------------------
مامان 3 روز دیگر می آید.امروز گفته ام سام و بنفشه و حمید بیایند اینجا. بابا را هم با هزار کلک فرستادم خانه ی عمه ریزه. کوچکترین عمه ام است. 6 سالی از من بزرگتر است . بهش می گویم عمه ریزه. پارسال ازدواج کرد. دردانه ی باباست. به جای من هم کارکرد دارد. عمه ریزه بدجوری هوای من را دارد. عمه ی عزیزی است.
-        عمه مخلصتم. تا فردا نگهش داری ها ریزه خانم
می خندد.
-        برو، پدرسوخته!

گوشی را قطع می کنم. بچه ها مشغول گپ زدن هستند. دود همه جا را گرفته. بنفشه هر دور یک نگاه به من می کند و می گوید که خره! خیلی خوشگل شدی. حمید هم خودش را چسبانده به من. دستهایش دور گردنم آویزان است.

-        اَه! حمید برو آن طرف چندش. خیلی خَزی!
-        مرض! گمشو بابا!

حال و حوصله ی حرف زدن ندارم. 30 ثانیه نمی شود که حمید و دستهایش بر می گردند سرجایشان. یک دفعه احساس می کنم که حمید بو می دهد.حالم به هم می خورد. اوغم می گیرد. می دوم سمت دستشویی. داد می زنم که «حمید بوی گندت حالم رو به هم می زنه. گمشو بیرون از خانه». قبلا چند بار هم توی تاکسی و اتوبوس ،اینطور شده بودم. صدای بچه ها می آید که می گویند «ای بابا! حالش بد شد! سام دیگه بسه»!
--------------------------------------------------------------
مامان فردا شب از راه می رسد. صداهای لعنتی توی سرم هستند. عادت کردم بهشان. من از مامان متنفرم .. من از مامان متنفرم .. من از مامان متنفرم .. سرم را تکان می دهم تا صداها بروند. تلویزیون تصاویر جنگ را نشان می دهد. یکی از آن سرودهای قدیمی را هم گذاشته اند روی تصاویر. خرت خرت می کند برای خودش. محو تماشای آن تصاویر می شوم. نمی فهمم اشک ها چطور می آیند. مگر من چند ساله بودم. مگر چقدر قدرت انتخاب داشتم. 4 سالم بیشتر نبود. باید با مامان می رفتم سر کار، تا توی خانه تنها نباشم. مامان مجبور بود مرا با خودش ببرد سر کار. هیچ وقت هم صدایش در نیامد تا به بابا چیزی بگوید و کمکی بخواهد. مامان مجبور بود دسته دسته زخمی ها را درمان کند. مامان مجبور بود برای درمان آنها مرا تک و تنها ول کن توی اتاق کارش. پزشک و پرستار کم بود. حتی دیگر به اندازه ی کافی، دستیارهایی مثل مامان هم برای آن همه مجروح وجود نداشت. مامان مجبور بود. من از مامان متنفرم ... من از مامان متنفرم ... پارچه های سیاه از در و دیوار بیمارستان آویزان بود و پنجره ها و شیشه ها پر از ضربدرهای نفرت انگیز ... مامان نبود ... مردم می گفتند صدام چند جای دیگر را زده ... مامان نبود ... مامان مجبور بود ... من از مامان متنفرم ... متنفرم ... دویدم بیرون دنبال مامان ... ترس همه ی وجودم را گرفته بود ... ترس شهر را گرفته بود ... یک دفعه گوشم سوت کشید ... همه جا سیاه شد ... من از مامان متنفرم ... متنفرم!چشمانم درد می کنند! اشک صورتم را خیس کرده! ول می شوم روی مبل و چشمانم را می بندم ...
----------------------------------------------------------
پشت پنجره اتاقم ایستاده ام. تا مدتها فکر می کردم ضربدر جزء جدایی ناپذیر پنجره هاست. حالا اما انگار ضربدر جزء جدایی ناپذیر کل زندگی ام شده. سیگاری آتش می زنم و بیرون را تماشا می کنم. دیدن مردم از پشت پنجره امنیت بیشتری دارد. نگاهم می رود سمت پنجره روبرویی. یعنی اهالی آن خانه هم همه جا ضربدر می بینند؟ دختری از پشت  پنجره رد می شود. بر می گردد و کمدش را باز می کند. دست می برد تا بلوزش را در بیاورد که یک دفعه خم می شوم. نمی دانم چرا. جوری خم می شوم که فقط چشمهایم به روبرو دید داشته باشند. دختر زیبایی است. از آن صورت های استخوانی دلفریب دارد. با خودم فکر می کنم که حتما تازه از بیرون آمده و می خواهد لباس راحتی بپوشد. خط کمر باریکی که دارد بدنش را بی نهایت زیبا کرده. بلوزش را که در می آورد موهایش می روند یک طرف. تی شرتی را که می پوشد با دست راست موها را از زیر تی شرت بیرون می آورد. سرش را چپ و راست می کند تا موهایش مرتب شوند. چراغ را خاموش می کند و از اتاق می رود بیرون. پنجره را باز گذاشته. مبهوت مانده ام که صدای کلید انداختن مامان می آید. سیگار از دستم افتاده و موکت را سوزانده. ته سیگار را از پنجره پرت می کنم بیرون. پنجره را باز می گذارم و می روم به مامان سلام کنم ...
 
نون الف – تابستان 87

۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

یک اتفاق خاص

همیشه وقتی می گویند طرف زندگی اش را بر باد داده، پوزخندی می زنم و می روم پی کارم. اما چند وقتی هست که فکر می کنم این جمله خیلی هم بی راه نیست. شاید حتی شامل حال من هم بشود. صبح تا شبت را که خانه باشی، چه کاری برایت باقی می ماند جز خوردن و نوشیدن؟ بعد هم باید جوابش را به دستشویی و فاضلاب خانه پس بدهی. با خودم فکر می کنم همین شاید اولین نشانه ی بر باد دادنِ زندگی است. روزی بیست بار می روم دستشویی. هر بار هم بعد از قضای حاجت، آبی در دهان می گیرم و می چرخانم. لپ هایم که از آب باد می کنند چشم هایم را تنگ و گشاد می کنم تا ببینم با آن لپ های گنده چه شکلی می شوم. مامان می گوید که «به سرت زده دختر جان».می گوید «بس که نشستی کنج اتاق خل شدی». یک بار سه هفته ی تمام گوشه ی اتاق نشسته بودم و دستم لای این کتاب و آن کتاب بود. آخرش مامان به زور مرا برد بیرون. از صبح تا شب دو ورق می خواندم. هر خط را ده بار. فکرم اما توی کافه های پاریس بود و زیبایی های آتن. توی سفر و رفتن و کندن. دلم می خواست کار پیدا کنم و پول در بیاورم تا بروم.

 اما یک جا ماندن مغز را پوک می کند. مغز او هم پوک شده بود. می خواست برود اما نمی رفت. معلوم نبود از لای این کتاب و آن کتاب و دو انگشتی بین ورقهای کتاب گشتن چه نصیبش می شد. اتاق بوی مرغ دانی گرفته بود. صد رحمت به مرغ دانی. رخت روی رخت، روی صندلی کامپیوتر ریخته بود. شبها هم که تا نیمه شب پای کامپیوتر. چشم به اخبار در اینترنت و دست لای هجدهم برومر لوئیی بناپارت لغلغه ی زبانش کرده بود که "آدمیان هستند که تاریخ خود را می سازند ولی نه آنگونه که دلشان می خواهد. یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند ."

خوب راست هم می گوید. اصلا برای همین است که من برای اینکه شرایط موجود دل بخواهم باشد، و خودم تاریخ ساز این زندگی لکنته باشم، با این تی شرت گشادِ رنگ و رو رفته ی پر لک و پیس و شلوار زهوار در رفته، با دو سه کتاب برگشته روی شکمم، روی تخت و رو به سقف دراز کشیده ام و هیچ کاری نمی کنم. مامان اصرار می کند که لااقل بلند شو 5 دقیقه توی همین اتاق نرمش کن. از او اصرار و از من انکار. این همه آدم که تا به حال این همه کار کرده اند. پس چرا هیچ چیز عوض نشد؟ چرا هیچ گهی نخوردند؟!؟ 

روزی صدبار از همین چرندیات سان می دید. یکی هم نبود بگوید چه دردی داری؟ هفته ای دو سه بار، انگار یکی با پتک کوبیده باشد روی سرش، از توی اتاق داد می زد که بابا همشهری بخر. می خواهم بروم سر کار. 

درست است که برای سفر رفتن باید پول درآورد اما هیچ کاری به دردم نمی خورد. کجای 400 هزار تومان حقوق، اندازه ی آرزوهای من است؟ بابا هم مدام غر می زند که دخترجان اگر نمی خواهی کار کنی چرا همه اش سفارش همشهری می دهی؟ کی باید بفهمند که می شود آدم دست از سر بچه اش بردارد! می چرخم به پهلوی راست. روی دیوار اتاقم تکه ای از گچ افتاده. جای خالی گچ شبیه آدمی شده که زانو زده. دست می برم بالای سرم و یک مداد بر می دارم و دور ریختگی های گچ را با مداد سیاه می کنم. حالا درست شد شبیه آدمی که زانو زده. بالای سرش هم یک ابر باز می کنم که یعنی دارد فکر می کند. توی ابر می نویسم "باز هم باختم" . حالا ما دو تا هستیم. من و آدمک روی دیوار. اگر یک جا پیدا شود که 500 هزار تومان هم حقوقش باشد می روم سر کار. گوشه و کنار دنیا را باید قبل از مرگم ببینم .

 مادر داشت پیاز تفت می داد. تی شرت بدقواره اش حالا با بوی پیاز سرخ کرده، ترکیب هماهنگی شده بود که می شد اسمش را گذاشت گندیدن. پدرش کلید در را انداخت و آمد تو. قیافه اش درست عین آدمهایی بود که یک کوله بار شکایت دارند. روزنامه را گذاشت روی میز و به طعنه گفت از فردا قرار است از سرکار که بر می گردد نان هم بخرد.

روزنامه را برداشتم و بی توجه به این طعنه های همیشگی رفتم توی اتاق. چند تایی موقعیت کاری بود. روی همه را با ماژیک شبرنگ علامت زدم. خیز برداشتم سمت تلفن. کتاب های تلنبار شده ی کنار کامپیوتر، افتادند روی زمین. آدم خنگ هم به من می گویند. یک ماه است دنبال مادام بواریِ فلوبر هستم. همین بغل بود و پیدایش نمی کردم. به قول مامان گیج مال یک دقیقه ی من است. فردا باید شروع کنم به خواندنش اما اول باید کار پیدا کنم.به اولین جایی که زنگ می زنم، منشی می خواهند. خانم پاسخ گو کلی مشخصات می گیرد و دست آخر می گوید حقوقش 400 هزار تومان است. می گوید برای هماهنگی قرار مصاحبه تماس می گیرند. گوشی را می گذارم. هیچ راهی ندارد. با خودم سر 500 هزار تومان شرط بسته بودم. از اینکه زنگ زده ام پشیمانم. به جای دیگری زنگ نمی زنم. روزنامه را پرت می کنم گوشه ای. اصلا کار کردن به من نیامده. گوشه و کنار دنیا را دیدن هم بخورد فرق سرم. همین جا نشسته ام دیگر. وسط همین کتابها و کسالت ها. لابد مامان و بابا باز هم می گویند که «از اولش هم معلوم بود که تو عادت کرده ای به یکجا نشینی و فقط بلدی هفته ای دو سه بار ما را با روزنامه گرفتن سر کار بگذاری» و کلی دیگر از همین حرفهای تکراری.

از انبوه خرده ریزهای کف اتاق رد می شود و دوباره ولو می شود روی تخت. می چرخد سمت راست. رو به آدمکش که روی دیوار زانو زده. همینطور به آدمک نگاه می کند. شب قبل را خوب نخوابیده بود. آنقدر زل می زند به آدمک تا خوابش می برد

  ...

نون الف -- پاییز 88