یک دزدیِ چرب
نیلوفر انسان
شانس آورد که درِ حمامِ صفوی باز بود. خودش را چپاند توی
زیرپلههای حمام. صدای نفسهاش میپیچید توی گوشش. نفسهای نوجوانی، که چیزی است
میانِ خس خسِ گلوی پسر بچهای سرماخورده و نفسهای از سرِ خستگیِ مردی جوان. تهِ
دلش شاد بود اما. شاد از اینکه دستِ آخر زهرِ خودش را ریخت. کاری را که باید خیلی
وقتِ پیش میکرد. هر بار اما صدایِ ننه جان توی گوشش پیچیده بود که «تخمِ مُرغ دزد
عاقبت شتر دزد میشه.» این بار اما صدا را پس زد. به جاش صدایِ دیگری توی گوشش
پیچید : «یک سالِ تمامه هر روز بعدِ مدرسه، گشنه و تشنه میرم واسش کار میکنم،
ناهار، من رو میفرسته کباب بگیرم واسش. یه لقمه تعارفم نمیکنه. یه ساله به امیدِ
یه تعارفش واسه یه لقمه کباب جیک نمیزنم. میرم و میام. انگار نه انگارشه اما.
خیکِش ورم کرده بس که کباب خورده.» دمِ حُجره که رسید، اوستاش مثلِ همیشه گفت: «مَمَد
روغن حیوونی بزن تنگِ برنج وردار بیار که بد جوری گشنهامه.» صدا پیچ میخورد توی
سرش: «مُرده شورِ خیکش رو ببرن که تا خرتناق هم کوفت کنه سیر نمیشه. به جهنم
بذار اخراجم کند. امروز وقتِ انتقامه.» صورتش داغ شد و شکمش به قار و قور
افتاد. داد زد: «خیال کردی. امروز کباب مالِ خودمه. زهر مارت بشه همهی اون کبابهایی
که زحمتِ خریدنش واس من بود و چربی سیبیلش مالِ تو.» و بعد دویید. و اوستا گفت:
«تو روی من وا میستی بی همه چیزِ دزد؟» و اُفتاده بود دنبالش. از جلوی بستنیِ
اکبرمشتی که رد شد پیچید توی کوچه و قبل از کوچهی قزوینیها خودش را جا داد
کنجِ تاریکِ زیر پلههای حمام. اوستا آنقدری
نفس نداشت که حریفِ فرزیاش شود. حالا توی زیرپلهی حمامِ صفوی، وسطِ بویِ نمِ
حمام نشسته بود و چلو را گِرد میکرد و طعم گوشت را زیرِ دندانهاش مزه مزه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر