۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

یک دزدیِ چرب

یک دزدیِ چرب

نیلوفر انسان

شانس آورد که درِ حمامِ صفوی باز بود. خودش را چپاند توی زیرپله­های حمام. صدای نفس­هاش می­پیچید توی گوشش. نفس­های نوجوانی، که چیزی است میانِ خس خسِ گلوی پسر بچه­ای سرماخورده و نفس­های از سرِ خستگیِ مردی جوان. تهِ دلش شاد بود اما. شاد از این­که دستِ آخر زهرِ خودش را ریخت. کاری را که باید خیلی وقتِ پیش می‌کرد. هر بار اما صدایِ ننه جان توی گوشش پیچیده بود که «تخمِ مُرغ دزد عاقبت شتر دزد میشه.» این بار اما صدا را پس زد. به جاش صدایِ دیگری توی گوشش پیچید : «یک سالِ تمامه هر روز بعدِ مدرسه، گشنه و تشنه میرم واسش کار می­کنم، ناهار، من رو می­فرسته کباب بگیرم واسش. یه لقمه تعارفم نمی­کنه. یه ساله به امیدِ یه تعارفش واسه یه لقمه کباب جیک نمی­زنم. میرم و میام. انگار نه انگارشه اما. خیکِش ورم کرده بس که کباب خورده.» دمِ حُجره که رسید، اوستاش مثلِ همیشه گفت: «مَمَد روغن حیوونی بزن تنگِ برنج وردار بیار که بد جوری گشنه­امه.» صدا پیچ می­خورد توی سرش: «مُرده شورِ خیکش رو ببرن که تا خرتناق هم کوفت کنه سیر نمی­شه. به جهنم بذار اخراجم کند. امروز وقتِ انتقامه.» صورتش داغ شد و شکمش به قار و قور افتاد. داد زد: «خیال کردی. امروز کباب مالِ خودمه. زهر مارت بشه همه­ی اون کباب­هایی که زحمتِ خریدنش واس من بود و چربی سیبیلش مالِ تو.» و بعد دویید. و اوستا گفت: «تو روی من وا میستی بی همه چیزِ دزد؟» و اُفتاده بود دنبالش. از جلوی بستنیِ اکبرمشتی که رد شد پیچید توی کوچه­­ و قبل از کوچه­­ی قزوینی­ها خودش را جا داد کنجِ تاریکِ زیر پله­های حمام. اوستا آن­قدری نفس نداشت که حریفِ فرزی­اش شود. حالا توی زیرپله­ی حمامِ صفوی، وسطِ بویِ نمِ حمام نشسته بود و چلو را گِرد می­کرد و طعم گوشت را زیرِ دندان­هاش مزه مزه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر