"در دانشگاه شنگولآباد، مثل هر جامعه دیگری، گروهها
و دستهجات مختلفی وجود داشتند. دسته اول شامل دانشجویان کوشا و درسخوان است که از
اساتید خود اطاعت میکنند و همیشه سر کلاس حاضرند مگر وقتی که از شدت بیماری به حال
مرگ بیفتند و یا به واقع بمیرند. این دانشجویان به جز امور نامبرده و تغذیه و دفع مواد
غیر مغذی و خوابیدن، تقریبا دست به هیچ کار دیگری نمیزنند. در دسته دوم دانشجویانی
حضور دارند که سودای تغییر یا حفظ وضعیت موجود دارند، و همیشه خدا به قدرت و محو دیگران
میاندیشند، بنابراین به تاسیس حزب و دستهجات سیاسی میپردازند. این دانشجویان به
جز امور نامبرده و تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و خوابیدن، تقریبا دست به هیچ کار دیگری
نمیزنند. دانشجویان دسته سوم، متعلق به دنیای ادب و هنر هستند، و از زور احساس فرهیختگی
و ادراک زیباشناختی، در آستانه ترکیدن ابدی به سر میبرند، اگر که آستانه را رد نکرده
و نترکیده باشند. آنها به جز احساس تعلق به دنیای ادب و هنر و حس فرهیختگی و به جز
بودن در آستانه ترکیدگی، و یا رد کردن آن، و به جز تغذیه و دفع مواد غیرمغذی و چرت
زدن و خوابیدن، دست به سیاه و سفید نمیزنند. دسته چهارمی هم وجود دارد، که به جز تغذیه
و دفع مواد غیرمغذی و البته خوابیدن، علاقهای به امور دیگر نشان نمیدهند. اگر این
دسته به نظرتان مقداری تخیلی و آرمانی میرسد، باید بگویم حق باشماست. جامعهشناسان،
معمولا برای قوام و کمال تئوری خود، قائل به وجود این دسته میشوند وگرنه در عالم امکان،
وجود چنین دستهای اثباتناپذیر است.
[...]
بههرحال تا جایی که به دستهبندی جامعه دانشگاهی ما مربوط میشود، طبق
اصل بنیآدم اعضای یک پیکرند، حضور اعضای یک دسته در دستههای دیگر، بلامانع است. بنابراین،
ابردانشجو، فردی است که علاوه بر دانشمند بودن، سیاستمدار و هنرمند هم باشد. اگر به
نظرتان چنین ترکیبی، از همان ابتدا میل به تجزیه دارد، دیگر مشکل خودتان است."
قطعهی فوق یکی از بخشهای رمانِ "یک رمانسِ دانشگاهیِ مرگبار"
نوشتهی محمود سعیدنیا است و البته بخشِ موردِ علاقهی من:-) ؛ رمانی که جایزه ملی
ادبی بوشهر را در بخش رمانهای منتشر نشده به دست آورده است، حالا توسطِ انتشاراتِ
"حرفه،هنرمند" به چاپ رسیده است؛ جذابترین نکتهی این رمان برای من زبانِ
به شدتِ دقیق و کارشدهی آن است؛ رمان قصد ندارد هیچ چیزِ خاصی بگوید؛ مدام خودش، خودش
را واسازی میکند؛ زبان در این رمان یا به تعبیرِ برخی رمانوارهی سعیدنیا مایل
نیست در قید و بندِ ضرورتِ بازنماییِ چیزی باشد؛ اساسا زبانی که از ضرورتِ بازنمایی
بیافتد، خودش بدل به یک شیء میشود؛ یک شیء که به تمامی میبینیاش و خودت دوباره میسازیاش؛
سعیدنیا نمیخواهد قصه بگوید، و بارها این را توی صورتِ مخاطبش فریاد میکشد اما با
همهی اینها متن آنقدر جذاب درآمده که علیرغمِ قصهگو نبودنش مخاطب را پای خودش
نگه میدارد حتی شاید خیلی بیشتر از داستانهای قصهگویِ این روزها! لااقل برای من
که اینطور بود؛ منی که حوصلهی خواندنِ داستانهای بدونِ قصه را ندارم!:-)
شیوهی روایت، با توجه به ایده و تمِ اصلی داستان،جالب است.ذهن شخصیت
اصلی داستان که حس میکند در آستانهی مرگ قرار دارد، مدام در حال رفت و برگشت به گذشته
است و به قول خودش دست به شمارش معکوس میزند در حالیکه کتاب،بخش به بخش از شمارهی
1 و شب اول تا شمارهی 66 و شب شصت و ششم،پیش میرود که به نظرم تضادش با «شمارش معکوس»
و همینطور با پس و پیش کردنِ حادثهها ،بازی فرمی خوبی را ایجاد کرده. زبان داستان
به نظرم زبان یکدستیست که من دوستش داشتم؛
خلاقیت در استفاده از واژهها در داستان به چشم میخورد و کلمهها به
خوبی لحنِ طنزِ نهفتهی داستان را به مخاطب میرسانند؛ و در مجموع میارزد اگر یکی
از خوانندگانِ این رمان(واره؟!؟) باشید!:-) آوانگاردهای درست و حسابی و به دردبخور
(که به نظرم سعیدنیا از آنهاست) همیشه جریان ساز بودهاند و باید دیدشان و خواندشان؛
تمامیِ این یادداشت البته نظرِ شخصیِ من است و طبعا در صورتی که خواندید
و نظرتان کاملا برخلافِ نظرِ من بود، خواهش میکنم فحشتان را نثارِ آنهایی بکنید
که "جیگر" را ممنوعالتصویر کردند!:-)
زیاده عرضی نیست! ;-)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر