۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

فور سی وان

" تنها راه حل تحمل كردن هستی، مسخره كردن آن است" کورت ونه گات

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟ نمیشه از صبح تا شب بشینم پای تلویزیون و فور سی وان کانال عوض کنم که. میشه؟  از صبح تا شب برای دیدن یک آدم که با سلیقه ام جور باشه کانال می چرخونم. خوب حق دارم بهش بگم فور سی وان دیگه. ندارم؟ دو هفته پیش بود که به خودم گفتم بابا جان مگه من چیم از بقیه کمتره که نباید گاهی برای خودم حال کنم؟ همین دو زار پول رو هم برای اون دنیا نمی خوام که. می خوام؟ همسایه ی دست چپ همچین پز همون یک بارش رو میده که بیا و ببین. فکر می کنه من نمی دونم که با چه مکافاتی شوهره رو راضی کرد. بعد برا من غلطهای اضافی می کنه. هر جور هست واسه خودش تفریح می تراشه. نهایتش سرش خیلی بی کلاه بمونه ، میشینه جلوی تلویزیون و همه اش فور سی وان روی فارسی وان می چرخه. مثه من هزار جور بدبختی نداره که. یه بار بهش گفتم که حقم داری دختر! با اون شوهر لکنته ی هاف هافوی گند دماغ که یه بار هم محض رضای خدا انگشت به بازوت نمی کشه که اقلا ببینه خاک گرفتی یا نه، باید همه اش کنترل دستت باشه و فور سی وان، منتظر بمونی تا بالاخره توی یه سریالی یه آدمی ببینی که بتونی بگی به به! 

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

چی؟ نه بابا انگلیسیه من کجاش خوبه؟ همیشه لب مرزی یا تو امتحان تجدیدی ها ردش کردم. توی این یه مورد استثناء هم قافیه خودش جور شد.فارسی وان فور سی وان. بالاخره دو سه تا کلمه که یادم مونده دیگه. درست و غلطش رو نمی دونم اما خوبه دیگه. نیست؟ بین خودمون باشه اما. برای من هم بد تفریحی نیستش ها. انگار از پنجره سرک می کشی خونه ی مردم. کیف داره لامصب. خوب عذر من موجهه آخه. شما بگین من که صبح میرم شرکت ساعت 5 میام خونه، تک و تنهام و خسته ، خوب چی کار کنم که خوب باشه؟ بلانسبت دختر جوون نیستم که هر روز برم ددر. اصن در و همسایه چی میگن اگه اینجور بشه؟ بیچاره مادرم خدا بیامرز چقدر می گفت دختر تا سنت بالا نرفته یکی از همین هایی که در خونه رو میزنن انتخاب کن بره پی کارش. می گفت بابات که رفته منم برم تو می مونی و خودت و اجاره نشینی و خرج و مخارج. گوش نکردم که. کله بدجوری باد داشت. بادش حالا داره از تو دماغم در میاد. یه چیز می دونست خدا بیامرز. اگه گوش کرده بودم به حرفش الان اسیر 500 تومن در ماه این ور و اون ور نمی دوییدم. بند می شدم به یه خزانه مالی و 24 ساعته فور سی وان کانال این ور و اون ور می کردم، و برای خودم از این آرایشگاه به اون آرایشگاه غلت می خوردم. خانم کبیری سر کار هی میگه دختر مگه عروسی آخر خوشبختیه؟ هی میگه به خدا تو الان خوشبخت ترین آدم روی زمینی. میگه این روزا آدم باید رو پای خودش واسه. خوب وقتایی که اینو میگه یه جورایی دلم قرص میشه، اما وقتی میام خونه و قیافه مادر خدابیامرز رو توی قاب عکس رو دیوار می بینم، در جا یه لنگه پا وا می ایستم و میگم غلط کردم مادر جان، شوهر کردن خیلی هم خوبه.  یه بار رفته بودم آرایشگاه، سر حرف رو که با آرایشگره باز کردم گفت تو که نباید به سالوادور کمتر رضایت بدی. نمی دونم ذلیل شده راست میگفت یا من رو دست انداخته بود.

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

 وقتی اومدم خونه نشستم جلوی تلویزیون تا سر وقت سالوادور رو ببینم. با خودم فکر کردم که اگه میشد زن سالوادور بشم چی میشد. صبحا که می خوام برم سر کار، هیکل یه بند مشکیم رو جلوی آینه که می بینم، فکر می کنم فرشته ی مرگ هم باید مثه من باشه. دست خودم نیست اما وقتایی که مانتوی رنگ روشن می پوشم فکر می کنم هیچی تنم نیستش. مانتوهای رنگ روشن رو توی خونه می پوشم. یه ماتیک هم می زنم به لبم بعد فکر می کنم برای خودم کَسی شدم. که توی فارسی وان بازی می کنم. که همه هر روز یه ساعت مشخص واسه دیدن ِ من می یان سراغ کنترل هاشون. چند وقت پیشا خیلی ضعیف شده بودم. ناجورررر. خوب بلانسبت شما باشه، از جون شما به دور باشه، ایشالا نیاد ... چی؟! مریض شده بودم؟ نه بابا! البته نمیشه گفت نه. اما خوب کفگیر بدجوری به ته دیگ خورده بود. نتونستم اون ماه 2 کیلو گوشت بریزم تو خندق بلا. نه خوب نازنازی که نیستم ولی آدمیزاده دیگه. اون یه ماه بدهکاری ها زیاد بود. و پیش اومد که اینطور بشه. این شد که راهی درمونگاه شدم و سِرُم نوش جان کردم. دکترها گفتند یا باید گوشت بخوری یا اگه گوشت نخوری خاک، گوشت ِتو رو می خوره. خلاصه هر جور بود گذشت. اما ماجرای بعدش بدجوری جالب بود. وقتی رفتم شرکت رییس گفت که با من کار فوری داره. رفتن پیشش گفت شنیده که چی شده و خیلی ناراحته. گفت که می خواد برام پدری کنه و بشه همدمم و عقدم کنه. جا خوردم؟ نه بابا! پوستم کلفت تر از این حرفها شده! نه نگفتم! اما آره هم نگفتم! همه اش بهش میگم اجازه بدین بیشتر فکر کنم. من نمی خوام برم توی زندگیه یکی دیگه. معلومه که نمی خوام. اما نمی تونم سر کارم هم ریسک کنم. تازه اینجوری خیلی هم کِیف داره. چه جوری؟! همینجور که همیشه یک نفر دنبالت باشه . کِیف نداره؟ تازه گاه گاهی بهم مساعده های زیر سیبیلی هم میده. چرا نگیرم. می گیرم. اینه که وضم یه خورده بهتره. همسایه ی دست چپ هم خیال کرده که می تونه تا وقتی زنده است پز همون یه بارش رو بده. این شد که از شرکت که میومدم رفتم همون آژانس هواپیمایی سرکوچه ی شرکت. همون که نوشته بود قسطی می بره استانبول و تازه زمینی هم هست. قیمتش مناسب درمیاد. برای 3 هفته دیگه می خوام چهار روزه برم استانبول. وقتی فهمیدم که باید برم و بگردم واسه ی خودم ، که دقیق شدم تو عکس 20 سالگیم. لامصب معلوم نبود اون آدم با اون قیافه کجا گم و گور شده؟ از اون آدم فقط یه جفت چشم سبز مونده. خوب منم آدمم. کار می کنم.زحمت می کشم. حالا هم که به لطف رییس اوضام بهتره. چرا نرم؟

بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر