۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

پتک

با دست چپش فرمان را نگه داشته و دست راست را گاهی به گوشی می گیرد و گاهی هم با آن دنده عوض می کند. وقتهایی که دنده عوض می کند با شانه راستش گوشی را نگه می دارد. اصرار دارد که حتما همین حالا با شماره ی مقصدش تماس بگیرد اما موفق نمی شود. 
-          مرسی آقا یک خورده جلوتر پیاده میشم
-          چشم
-          کرایه چقدر میشه؟
-          900 تومن
-          همینجوری الکیه دیگه. نه؟ هی چی دلتون بخواد میگید
-          خانوم مثل اینکه این کاغذ رو نخوندی؟ از ونک تا سعادت آباد 900 تومنه
-           من که سعادت آباد پیاده نشدم آقاجون
-          همون جا هم گفتم هر جا پیاده بشید باید همون 900 تومن رو بدید
-           یعنی چی آخه؟ کی ...
-          بده من همونو بابا ... اَه!
با غیض خاصی پول را می گیرد و جوری پایش را روی گاز می گذارد که زن یکهو می ترسد و چند قدم عقب می رود. زیر لب غر می زند و بعدش بلند می گوید؛ «برای 400 تومن اضافه جونشون در میاد». دوباره گوشی را می گیرد دستش و مشغول گرفتن شماره می شود. هوای گرم امانش را بریده است. از پشت گردنش دانه های عرق سر می خورند پایین و موهایش خیس آن دانه هاست. گاهی هم قطره عرقی از پیشانی می ریزد توی چشمش و وادارش می کند که چند پلک محکم بزند. شماره گرفتن انگار نتیجه نمی دهد. مضطرب می شود و این را می شود از گردش سریع مردمک چشمش به اطراف فهمید. به پل مدیریت که می رسد ماشین به صدا می افتد. گوشی را با عصبانیت روی داشبورد می کوبد و پیاده می شود تا نگاهی به دل و روده ی ماشین بیاندازد. داغی هوا کلافه ترش می کند. کاپوت را محکم می اندازد. پیراهن مردانه ی آبی اش تقریبا خیس شده. شاید فقط آن شلوار پارچه ای قهوه ای کمی هوا به بدنش برساند. اَخ و تُفی می کند و سیگاری روشن. با دست راست کمربند را روی شلوارش کمی جا به جا می کند. به مسافران می گوید که ؛«معذرت می خوام ، ماشین خراب شده، اگه میشه بی زحمت با یکی از همین تاکسی های سر پل برید تا میدون.» مسافران پیاده می شوند و هر کدام کرایه ی نصفه و نیمه ای ، حواله ی صندلی راننده می کنند. حتی به خودش زحمت نمی دهد که ببیند هر مسافر چقدر کرایه داده است. «دَرَک. یک قرون دوزارشون رو نخواستیم به ابوالفضل» . صندوق را باز می کند و ساندویچ کتلتی را که زنش برای ناهار گذاشته بر می دارد. دوباره بر می گردد سر جای خودش و به آویز قاب عکس کوچکی که عکس دخترش توی آن است، نگاهی می اندازد. دوباره همان شماره را می گیرد. اما باز هم در دسترس نیست. با هر لقمه ای که توی دهانش می گذارد، یک بار هم شماره را می گیرد. دلش می خواهد سرش را بکوبد به شیشه ی جلو و همان جا بمیرد. انگار که دوباره یادش افتاده باشد که این ماشین لکنته اش هم سربارش شده، با خودش می گوید «سگ برینه توی این زندگی! الان توی این ساعت وسط این گرما باید خراب می شد این بی همه چیز؟!» غذایش تمام می شود اما هنوز سر این ندارد که برود تا میدان و تعمیر کار بیاورد. دوباره به عکس دخترش نگاه می کند. این دختر همه ی تلخی های 13 سال زندگی مشترکش را شیرین می کرد. دختر توی عکس دارد قهقهه می زند. 
-          بابایی چشاتو ببند برات یه کادویی خریدم.
-          چی خریدی بابایی؟
-          نه دیگه. چشاتو ببند خودم میام میذارم کف دستت.
.
.
-          آها. حالا چشاتو باز کن.
-          به به به، بندازم گردنم؟
-          نه خیر هم اون قلبَ رو باز کن.
-          بابا فدات شه دختری. دست گلت درد نکنه بابایی.
-          دوستش داری؟
-          معلومه. چه هدیه ای از عکس دخملم بهتر؟
-          بابایی باید خدممتون بفرمایم که 3 تا پول هفتگی ام رو گذاشتم کنار تا برات اینو درست کنم.
دختر را بغل می کند. جوری که انگار می خواهد عطرش را به مشام بکشد و تا ابد به خاطر داشته باشد. داغی هوا ،مکان و زمان را یادش می آورد. همان وقت یکی از بچه های خط که خالی از مسافر است، سر می رسد. 
-          چی شده اکبر؟
-          تسمه بریدم.
-          پَ چرا نشستی همینجوری.بپر بابا یه دقه تا میدون بریم باطری ساز بیاریم.
سوار ماشین همکارش می شود و به محض نشستن گوشی را در می آورد تا برای چندمین بار همان شماره را بگیرد .
-          داداش من تا آخر هفته اون پول رو ردیف می کنم. بعدش بهت خبر میدم.
-          آره بگو که بعد خودم ردیفش کنم.
2 تا از بچه های خط را هم راضی کرده بود که شریکش شوند.اینطوری دلش قرص می شد. به تعمیرگاه که می رسند دوباره به شانس مذخرفش لعنت می فرستد . سیگاری گوشه ی لبش می گذارد و منتظر می ماند تا سر باطری ساز خلوت شود.
----------------------------------------------
این پا و آن پا می کنم که به زهره بگویم یا نه. دلم نمی آید بعد از 11 سال زندگی که هر روز و هر شبِ آن دل توی دلش نبوده، دوباره هول بیندازم توی دلش. دستهایش مثل همیشه خیس هستند و بوی پودر لباسشویی  و سفید کننده می دهند. این را از دور هم می شود فهمید. نیازی نیست که حتما به آغوشش بکشم تا حسش کنم. 
-          چته باز که اخمهات رفت تو هم؟
-          دست خودم نیست به جان تو ، آفتاب اذیت می کنه، جونی برا ....
-          ول کن این حرفها رو! صد بار گفتم خستگی رو بذار دم در وقتی میای خونه
-          می خوام زهره جان اما همیشه نمیشه که .
-          شما بخواین میشه . توی خونه و کنار هم باید خوش باشیم . این یه قانونه.
-          درست می فرمایی خانوم. من کم کم برم دنبال پریا
-          پیرهنت رو عوض کن حتما ، این یکی بو گرفته
راست می گوید. هر روز لباسهایم بو می گیرند. بوی عرق، بوی روغن، بوی بنزین. خشتک شلوارها هم بوی شاش می دهند. ته مانده ی شاش های سرپایی تو گوشه و کنار مسیر نکبتیِ ونک-سعادت آباد. زهره بعضی از لباس ها را می اندازد توی ماشین لباسشویی و بعضی ها را هم با دست می سابد. پیراهن های رنگ روشن را حتما با دست می سابد تا چرک های روی یخه را پاک کند چون فکر می کند که ماشین لباسشویی دو قلو چرک های روی یخه را خوب پاک نمی کند. همه تلاشش را می کند تا بخشی از چاله های زندگی را او پر کند. هفته ای چهار روز مشتری دارد و سرش مشغول است. سوزن می زند به پارچه های مردم و لباس می دوزد تا یک بخشی از خرجهای این زندگی هم به همت او بسته باشد. از هر چیز شانس نیاورده باشم از زندگی مشترک شانس آوردم. اوایل زندگی دلش می خواست برود دانشگاه و مدرک بگیرد. خودش می گوید که بابای خدابیامرزش همیشه در گوشش زمزمه می کرده، "هر موقع شوهر کردی برو دانشگاه". نه اینکه من مخالف باشم اما گرفتاری ها فرصتش را پیش نیاورد. حالا خیلی وقتها مشغول خواندن یک چیزی هست. یا سفارش می کند که روزنامه بخرم یا از دوست و آشنا کتاب می گیرد و می خواند. عشق می کنم می بینم زنم اینطور فهمیده است. توی خط همیشه از علم و آگاهی اش حرف می زنم و پز کتاب خواندنش را می دهم. حالا مانده ام چطور بهش بگویم؟ بدجوری بین گفتن و نگفتن دو دِل هستم. از توی اتاق بیرون می آیم. یک لنگم توی شلوار است و لنگ دیگر دنبال جای پا می گردد. دم درِ اتاق سکندری می خورم و تنه ای به رخت آویز کنار در می زنم . سرفه ام می گیرد.تا می خواهم  به آشپزخانه بروم و سر حرف را باز کنم پریشان از آشپزخانه می آید بیرون و دستور می دهد که دیگر حق ندارم سیگار بکشم. چندین بار تا به حال بهش گفته ام که من اگر سیگار نکشم نمی توانم توی آن خیابان ها بدوم زن، اما تا یک سرفه می شنود باز همان حرفها را تکرار می کند. آن قدر به سیگار کشیدن من پیله می کند که باز هم بی خیالِ حرف زدن می شوم. سویچ را از روی  جاکفشی بر می دارم و از در می روم بیرون. دلم برای پریا یک ذره شده. از دیشب ندیده ام پدر سوخته را. نگاهم  می افتد به سیگار روی داشبورد و مردد ، یک سیگار می گذارم گوشه لبم و راه می افتم.
----------------------------------------------
دیشب بالاخره به زهره گفتم. خدا رو شکر ناراحت نشد که هیچ استقبال هم کرد.

-          می دونی که همه جوره کمکت می کنم برای اینکه بتونیم یه تکونی به زندگی بدیم.
-          می دونم خانوم. همیشه گفتم زهره اصن یه زنِ معمولی نیست. رفیقمه.
می خندد جوری که سمت راست لبش می رود بالا و روی لپ راستش چال می افتد.
-          می خوای خودم فردا ببرم بفروشمشون؟
-          نه هوا گرمه خسته میشی. خودم می برم سر راه می فروشم.
-          فقط خیالم راحت باشه بابت این کار جدید؟
-          راحتِ راحت. من دنبال چیزی نمیرم که ضرر توش باشه.
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. نه که ناراحت باشم. بیشترش هیجان بود. به این فکر می کردم که چه کارهایی باید بکنم. اولی اش خرید یک ماشین لباسشویی اتوماتیک است. بعدش تشویق زهره برای رفتن به دانشگاه. دیگر وقتش رسیده بود که آن چرخ خیاطی بی همه چیز را کنار بگذارد و برود دنبال چیزی که دوست دارد. تا الان که سیلان و ویلان من بود برایش کافی است. بعدش پریا را می گذارم مدرسه غیر انتفاعی و برایش آن ماشین کنترلی ای را می خرم که دوست داشت. آخر همین طور الله بختکی می گفت عین ماشین توست بابا. می خواهم راهش ببرم ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری. اگر کارم بگیرد و خدا بخواهد تا یک سال دیگر یک سفر درست و حسابی هم می رویم. مثلا ترکیه ای دُبی ای.  سال بعد خانه را هم می برم بالاتر. دلم نمی خواهد زهره و پریا توی این کوچه پس کوچه ها بروند و بیایند و هزار فکر دیگر. این شد که فکر کنم از 4 صبح گذشته بود که خوابیدم. امروز که طلاها را بفروشم می روم همان دفتری که دفعه ی قبل بعد از دیدن آگهی رفته بودم آنجا. دل توی دلم نیست.
--------------------------------------------------------
تمام مدتی که باطری ساز مشغول است به درست کردن تسمه، گوشی در دست همان شماره را می گیرد . اولش در دسترس نیست اما یکهو خاموش می شود. همین اعصابش را حسابی به هم می ریزد. حالا که خودش 2 سهم خریده بود و برای یک سهم دو تا از بچه های خط را پیدا کرده بود که شاخه ی دست راست و شاخه ی دست چپش باشند و می خواست امروز قرار پرزنت برایشان بگذارد، طرف گوشی اش را خاموش کرده است. یکهو دلشوره ی عجیبی شتک می زند به دلش. دل و دماغ کار کردن هم ندارد. یعنی اصلا کاسبی امروزش به کل خراب شده بود. یک ساعت بعد که ماشین درست می شود، گازش را می گیرد و مثل تیری که از کمان در رفته باشد، راه می افتد طرف دفتر. ترافیک مسیر اعصابش را خرد کرده است. محکم می کوبد روی فرمان و پشت سر هم می گوید: اَهههه اَهههه اَهههه. همیشه از ترافیک اتوبان همت بدش می آمد. به قول خودش؛ «آدم توی ترافیک همت عصب می زند.» امروز هم آفتاب مثل شلاقی که می خورد روی تن و گوشت را می سوزاند، دستها و صورت و چشمهایش را می سوزاند.  
می خوام ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری ....
تسمه بریده ... تسمه بریده ...
دخترک توی آویز پشت آینه تکان می خورد. قهقهه می زند. صدای قهقهه های توی عکس مثل سیلی می خورد توی گوش اکبر.
می خوام ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری ....
تسمه بریده ... تسمه بریده ...
روبروی ساختمان که می رسد چند بار زنگ می زند. هر بار دستش را جوری می گذارد روی زنگ که صدای ترس در گلو مانده ی خودش بشود. با دست می کوبد روی در ورودی ساختمان. یک دفعه یک نفر آیفون را بر می دارد.
-          از کدوم قبیله فرار کردی اینجوری می کوبی روی در؟
-          خانوم می بخشی سر ظهرم هست، این همسایه ی طبقه چهارم در رو باز نمی کنه.
-          همون دفتر قلابیه رو میگی؟
-          دفتر قلابی؟
-          بلهههه آقا. از صبح خیلی ها اومدن و رفتن. اینا گویا نصف شب جمع کردن از اینجا رفتن. حالا ما زنگ زدیم پلیس الان دیگه می رسه ...
زن چند بار دیگر آقا، آقا می گوید. اما مرد نمی شنود. همانجا دم در نشسته و پای چپش را جمع کرده توی شکم و پای راست دراز است. دست راستش را روی زانوی راست بند کرده و دست چپ کنارش ، روی زمین مانده است.


نون الف--تابستان 90

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر