خواب دیدم جلاد،
خنجرش را بَراق کرده برایِ
بینی من،
بینی تو!
من اینجا سرم خیلی شلوغ است و
تمام وقت استخدام شده ام.
شغل : متفکر!
نه!
نه از آن متفکرهایِ اره بده ،
تیشه بگیر!
که توی ابرهای بالای سرم،
به تو مشغولم ،
و به این «من-اینجایی» و «تو-آنجایی»!
دلم خون است از
این قپانیِ فاصله ها!
اما سخت مشغولم
به تو،
و به «مَن»،
و به عطرِ تو،
و خط می کشم دورِ حجمِ نگاهِ تو
و هر دو را در آغوش می کشم،
عطرِ تو،
نگاهِ تو!
تو «همه-وقت-گردِ تپه های دشتِ بهشت(!)» و
من اسبابِ یاسِ ظلم و
«زخم-بر-دِلِ» دوریِ تو!
بینی ات را تیز کن،
هنوز بوی مرا می شنوی و
و می شنوم عطرِ تو را!
راستی نگفتمت جلادِ خوابِ من
مایوس،
خنجرش را به خاک سپرد؟
هنوز بو می کشم.
بینیِ من،
بینی تو!
نع!
پاسخحذفهر چی شعر میخوانم کمتر خوشم میآید!
(بگو خب که چی مثلا!؟ :دی)
مجددا بعله! :-) یا به عبارتی عطفِ به سخنِ خودتان خب که چی مثلا؟!؟ :دی اما باعث خوشوقتی است که شما اینجا را خواندید به هر حال!:-)
حذفمرسی بابت توجه شما و وقتی که برای خواندن صرف کردید!:-) باز هم تشریف بیارید!;-)
حذف