۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

منتشر شده در کانون فرهنگی چوک


داستان«درست همان‌موقع که برق رفت» نيلوفر انسان

مگسِ لعنتی دور سرم وول می‌خورد. وول می­خورد و می­چرخد، وز وز می­کند و وول می­خورد‌. دست‌ها را توی هوا تکان می‌دهم تا دورش کنم اما یک دقیقه نگذشته برمی­گردد. سمج‌تر از این حرف‌هاست. اعصابم حسابی به‌هم ریخته. چند‌بار می‌روم جلوی آینه و بر‌می‌گردم. دور چشم‌هایم را اگر نگاه کنی، به قاعده‌ی دو بند انگشت گود رفته و کبود شده. پشت لب‌هایم آنچنان پُر مو شده که انگار پسر نوجوانی هستم. ابروهایم هم جوری شده­اند که خودشان حالا یک پا خاطره دوران دبیرستان هستند‌. هوا شرجی است و شاید بارانی در راه باشد. مگس دوباره بر‌می­گردد. دست‌ها را باز هم توی هوا تکان می‌دهم و فکم را قفل می‌کنم و از ته حلق و از سر حرص جیغی می‌زنم. ووووووه!
درست همان‌موقع که برق رفت، زندگی من به‌هم ریخت و سخت است فهمیدنش برای دیگران.
صدایی توی سرم هست. انگار که آن مگس با هر‌بار چرخیدن دور سرم، می­گوید‌: تو خری، تو خری!
مگس دوباره بر‌می‌گردد. سیگاری می‌گذارم گوشه لبم، اما فندک نمی‌زنم. ته سیگار را گاز می‌زنم. آن­قدر که فیلترش لِه می‌شود.
درست همان‌موقع که برق رفت. درست همان‌موقع که برق رفت.
دستم را دور بازوی پیمان حلقه کرده بودم و جوری کنارش فرو­رفته بودم که انگار سرِ بلند شدن ندارم. سخت بود با آن کفش‌ها و لباس مدام بلند بشوم و بشینم، یا بروم این‌طرف و آن‌طرف. به‌خاطر پیمان پوشیده بودمشان. پیمان کت و شلوار و پاپیون به تن داشت، و زمانی‌که به قول خودش تیپ می­زد، هوس می‌کرد که من را توی لباس شب ببیند. فرزانه مهمانی خداحافظی گرفته بود. کارهای پذیرش دانشگاهی­شان تمام شده بود و تا یک‌ماه دیگر راهی بودند. پذیرایی که تمام شد، رفت و روی مبل نشست. کنارش خالی بود. اشاره کرد که یعنی بیا اینجا کنارم بنشین. دستم را از بازوی پیمان بیرون کشیدم و به هر دردسری بود، بی‌توجه به سکندری خوردنم، خودم را به فرزانه رساندم،
-            چطوریییییییی؟
-            فدای شما! خسته نباشی.
-            قربونِ تو‌. خستگی کدومه. از چند‌روز دیگه دور و برمون خلوت می‌شه.
-            راست می‌گی!
-            می­دونی وقتی درست نشده، می‌گی پس کِی این پذیرش لعنتی درست می‌شه، درست که شد، یهو یه قلنبه دلتنگی‌، قارپی هوار می‌شه رو سرت!
-            مرضضض! دلم برای قارپ گفتن‌هات تنگ می‌شه
-            هی! اِی بابا! من بیشتر. خوب بگو ببینم دیگه چه خبر الی جان؟ همه‌چی رو‌براهه؟
-            اِییی بد نیست، رو به راه که چه عرض کنم.
-            اِلی می­دونی اگه به خودت فکر نکنی، تا چند‌وقت دیگه باید بری تیمارستان؟
-            چی‌کار کنم فرزانه؟ جراتش رو ندارم!
-            جرات نمی‌خواد که!
-            بی‌خیال!
شرجی است. هوا بد‌جوری شرجی است. نه می‌شود از شر این مگس راحت شد نه می‌شود زیر مگس کُش گیرش انداخت. نمی‌دانم چرا یادم می‌رود که حشره­کش بخرم. کولر هم که انگار جان ندارد. بطری آب را از توی یخچال در می‌آورم و می‌گذارمش روی گردنم. خنکی‌اش کمی جانم می‌دهد. قطره‌های آب از روی لباس سُر می­خورند توی تنم و پایین می‌روند. پیمان دیگر باید برسد خانه. دیروز همین وقت‌ها آمد. از وقتی‌که دنبالِ این پروژه جدید رفته، شب‌ها دیرتر به خانه می­رسد.
-            اِلی اگه بتونم این پروژه رو بگیرم خیلی خوب می‌شه. برا رزومه‌ام خوبه.
-            خوبه
-            خوشحالی؟
-            آره
دوباره دستم را توی هوا تکان می‌دهم. مگس اما نیست. انگار که در همین چند دقیقه عادت کرده بودم به بودنش. جرعه‌ی دیگری آب می‌نوشم و دستم را می‌گذارم روی بازویم و برمی‌دارم. چسبندگی بازو را که می‌بینم به مگس حق می­دهم. لامپ آشپزخانه چشمک می‌زند.
درست همان‌موقع که برق رفت. درست همان‌موقع که برق رفت.
درست همان‌موقع که برق رفت زندگی من به‌هم ریخت. همان‌موقع که احساس می‌کردم بی‌نَفَس‌ترین زندگی عالم را دارم. توی یک فیلمی، یکی از هنرپیشه­ها گفته بود روزهایی هست که همه‌چیز ملال‌انگیز می‌شود؛ چه یک‌تکه پارچه و نخ و سوزن داشته باشی، چه یک کتاب، چه یک مرد! خوب گفته بود، خیلی، آنقدر که اشک توی چشم‌هایم دور دور زده بود، خوب گفته بود تا آن­جا که 10 بار فیلم را زدم عقب تا همان تکه را ببینم. هنوز هیچی نشده، دلم برای فرزانه حسابی تنگ شده است.
-            اِلی، بشین باهاش جدی صحبت کن. بگو تو هم باید پیشرفت کنی، تو هم آرزو داری و دلت می‌خواد بری دنبال چیزی که دوستش داری
-            چه فرقی می‌کنه فرزانه، آخه من‌که اون‌قدرها هم از پسش بر‌نمیام
-            خفه شو اِلی، اون دفتر شعرت رو هر‌کس بخونه نمی‌تونه بی‌تفاوت از کنار تو بگذره، اصلا اِلی خانوم همین لباسی که اَلان پوشیدی، من‌که می‌دونم تو اهل این چیزهای دست و پا‌گیر نیستی، حتی لباس‌هات هم به دل خودت نیست
-            گفتم که بی‌خیال فرزانه جانم
-            تو خری! تو خیلی هم خری!
-            فرزانه دلم برای این "تو خری" گفتن‌هات هم تنگ می‌شه
بغض کردم. فرزانه در آغوشم گرفت. وقتی خواستیم از جا بلند شویم، برق رفت. صدای همهمه و خنده و مزه‌پرانی­های مهمان­ها بلند شد. خواستم بروم پیش پیمان اما باز هم سکندری خوردم. دستی آن وسط پیدا شد و دستم را گرفت. حول کرده بودم.
-            ببخشید، پاشنه‌ی کفش‌ها اذیت می‌کنه
-            خواهش می‌کنم. یه لحظه صبر کنید تا شمع بیارن، می‌خورید زمین اذیت می‌شید بعدا
بوی یخ عطرش خورد توی دماغم. فرزانه و شوهرش شمع به دست آمدند توی پذیرایی و خنده­کنان به مهمان‌ها گفتند که خوب مهمانی­مان حسابی رمانتیک شد. سایه روشنِ شمع می‌افتد توی صورت او که دستم را گرفته بود. نیم‌نگاهی می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که بوی یخ این عطر به چشمان گرمش نمی‌آیند.
درست همان‌موقع که برق رفت زندگی من به‌هم ریخت.
تو خری! تو خری!
فرزانه با شمع می­آید طرف من و درست همان‌موقع است که برق می‌آید. مهمان­ها هم­چنان می‌خندند. دامن را بالا می‌گیرم و عذرخواهی می‌کنم و می­روم سمت پیمان که مشغول گپ زدن با یکی از مهمان‌هاست. انگار کسی نشسته توی دست‌هایم و با سوزنی می‌زند زیر پوستم. برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. فرزانه مشغول حرف زدن با اوست. دلم می‌خواهد زودتر برگردم خانه.
درست همان‌موقع که برق رفت زندگی من به‌هم ریخت.
تو خری! تو خری!
مگس باز هم می‌آید دور من می‌چرخد و می‌رود پی کار خودش. دیگر حوصله‌ی راندنش را هم ندارم. پاهایم را 90 درجه می‌گذارم روی میز تا بادِ کم جانِ کولر از لا­ی شلوار برود توی جانم. پیژامه و بلوزی را که دوست دارم پوشیده‌ام. بی‌قید، درست همان‌طور که دوست دارم، نشسته‌ام و پاهایم را گذاشته‌ام روی میز. بطری آب را می‌گذارم روی سینه‌ام و با دست راست نگهش می­دارم. چشمانم را می‌بندم و نفسی تازه می‌کنم

۳ نظر:

  1. با سلام
    کمابیش صحبت‌های کامنت‌گذار «احمد موسوی» را تایید و تاکید می‌کنم...
    در واقع نقطه‌ی قوت داستان شما صحنه‌سازی‌ها نسبتا خوبی‌ست که البته ایرادش در این است که از بس که جزئیات را گفتید،ما هیچ نمای معرفی(!) نداریم...با این‌که صحنه‌ها با احساس در می‌آیند اما کامل نمی‌فهمیم.منظورم را از نمای معرف می‌فهمید؟!یک گنگی خاصی تو همان صحنه‌ها هم هست.
    ولی ایرادات داستانتان: مهم‌ترینش که همین چند پاره شدن داستان است.یا بهتر بگوییم همان روایت که آقای موسوی گفتنددر واقع روایت اصلا شکل نمی‌گیرد.من مخالف با به هم ریختن ساختار کلاسیک روایت نیستم البته،که از طرفدارانش هستم،اما این‌جا شما با تکرار این‌جمله،با آوردن دیالوگ‌ها در جاهایی که نباید،یک حسِ گنگِ بدی به خواننده می‌دهید که جسارتا با خودش می‌گوید:«چی می‌گی بابا!؟؟!»
    یکی دیگر از کاکمنت‌ها هم البته ایراد گرفته بود به «بوی یخ عطر» که به نظر بنده‌ی حقیر بسیار ترکیب قشنگی در آمده و بسیار زیباست و کاملا هم می‌شود مفهوم را ازش استخراج کرد...
    خوب باشید همیشه...
    ارادتمند...

    پاسخحذف
  2. دو مساله:یا دو پیشنهاد:
    یکی این‌که از این بلاگر متروکه اسباب کشی کنید بروی یک جالیی که آدمیزاد بیاید...البته جسارتی نباشد،همه‌ی ما به مخاطب نیاز داریم...

    سرویس‌های ایرانی را اگر مثل من نمی‌پسندید یا یک سایت بزنید که البته یک مقدار دردسر دارد برای ما بلاگ‌باز‌ها که سایت زدن و اداره کردن بلد نیستیم.هزینه‌اش هم می‌شود سالی ۳۰ هزار تومن..اگر خواستید بزنید بفرمایید که خوب‌هاش را معرفی کنم...خیلی گشتم من...قصه‌ی تم را هم نخورید اگرحساسید،من هم هیچی از اچ تی ام ال نمی‌دانم اما دارم با یک نرم‌افزاری به نام آرتیستر تمم را طراحی می‌کنم.بسیار هم خوب است و با امکانات...
    بت هم این‌که بروید تو blog.com
    از قضا می‌توانید همه‌ی آرشیو را هم منتقل آن‌جا کنید.فیلتر هم نیست...امکاناتش هم در سطح خوب و قابل قبولی‌ست.

    و یک مساله دیگر این‌که حالا که همین‌جا هستید،این کد چپتا را برای کامنت‌گذاری بردارید که تسهیل شود کامنت دادن‌ها...تو یک بلاگ شخصی،کاربردی ندارد آن کد...

    ارادتمند...

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. :-) بعله! مرسی بابت هر دو کامنت! -- اگر نیت کردم سایت بزنم حتما به شما اقتدا خواهم کرد جنابِ ملک زاده! ;-)

      حذف