۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

مادر در آینه



نیلوفر انسان

                                                                     مادر در آینه

"...آیا نسخه دومی از شما، یک رونوشت از خود شما وجود دارد که همین الان مشغول خواندن این داستان باشد؟ آیا شخصی دیگر روی سیاره‏ای به نام زمین زندگی‏ می‏کند که زندگی‏اش از هر لحاظ درست عین زندگی شما بوده باشد؟ اگر جوابتان مثبت است، شاید در این لحظه او تصمیم بگیرد این داستان را همین جا رها کند، در حالی که شما به خواندن داستان تا انتها ادامه خواهید داد..."

روی صندلی‏های عقب نشسته بودیم. مامان امیر را بغل کرده بود و من هم کنارش نشسته بودم. شانس آوردیم که جایی برای نشستن پیدا کردیم و گرنه من باید زیر دست و پا له میشدم. اتوبوس مورچه‏ای حرکت می‏کرد و فکر‏ می‏کنم ‏‏تا رسیدن به دکتر خیلی مانده بود. کسی توی اتوبوس حرف نمی‏زد. هر کس یک جا را نگاه می‏کرد. یکی به روبرویش و آن یکی هم از پنجره بیرون را. یکی دیگر با موبایلش بازی می‏کرد و آن یکی که میله‏های اتوبوس را گرفته و سر پا ایستاده بود، گاهی سرش را به چپ و راست کج می‏کرد. گوشیِ مامان هم مدام زنگ می‏خورد. بلند حرف می‏زد و همه سرشان را بر می‏گرداندند طرف مامان. دلم نمی‏خواست که همه هی نگاهمان کنند. مامان گفته بود که بعد از دکتر باید یک جای دیگر هم برویم. خسته بودم. کیفم سنگین بود و پشتم درد می‏کرد.‏ چشم‏ها ‏‏و گلویم داشتند از درد منفجر‏ می‏شدند. دلم می‏خواست بروم خانه و بخوابم. مامان تلفن را که قطع کرد سراغ دیکته امروز را از من گرفت.
- خانمتون دیکته گفت امروز؟
- آره
-چند شدی؟
- شانزده
-خوبه دیگه!
امیر هم توی بغل مامان شروع به گریه کرده بود. مامان مدام سرش داد می‏کشید و می‏گفت:
- امیر‏ می‏زنمتا، ساکت باش!
- مرض، معلوم هست چته؟
یک خانمی، یک ردیف جلوتر، رو به ما نشسته بود و مدام ما را نگاه می‏کرد. من خجالت می‏کشیدم که خانمه ما را آن طوری نگاه می‏کند. دوست نداشتم کسی ما را نگاه کند. یک کمی که نگاه کرد، آب‏نباتی از توی کیفش درآورد و داد به مامان و گفت: «تو رو خدا دعواش نکن، بیا این آب نبات رو بده بهش.» فکر کنم کم کم داشتیم می‏رسیدیم.

گوشه خیابان ایستاده. یک پالتوی کوتاه پوشیده و شلوارش را کرده توی پوتینش. ابروهایش درست مثل لبه‏های یک خنجرند. هیچ آرایشی ندارد و همین صورتش را حسابی جذاب کرده. به جای روسری یک کلاه دخترانه سرمه‏ای سر کرده و دستش توی جیب پالتویش است. یک جورهایی می‏فهمم که منتظر است تا چند ساعتی را با کسی و در جایی بگذراند. خیلی خوب می‏دانستم که چند ساعتی صاحب زمان و مکان بودن خیلی بهتر از سرگردانی است. جلوی پایش ترمز می‏کنم. اولش کمی ناز می‏کند اما بالاخره سوار می‏شود. سوار می‏شود، چون می‏دانم که می‏شود. چاره‏ای ندارد. بهش دست می‏دهم و سلام می‏کنم. جواب سلام را که می‏دهد ساکت می‎نشیند و هیچ حرفی نمی‏زند.20 دقیقه‏ای می‏گذرد. صدای کشیدن پایش به کف ماشین تنها صدایی است که به گوشم می‏خورد. دلم نمی‏خواهد موزیک بگذارم. سکوتش را دوست دارم. سکوت که می‏کنی، یعنی هستی. یعنی کله‏ات هنوز کار می‏کند.‏ می‏خواهم سر کلاف حرف را دستم بگیرم.
- خوب کجا دوست داری بریم؟
- نمی‏دونم، هر جا که خودت می‏خوای!
- منظورم اینه که یه راست نریم خونه. بیا اول بریم یه جایی، مثلا بریم یه چیزی بخوریم.
- هر جور راحتی!
- خوب پس من می‏گم اول بریم یه بستنی بزنیم، بعد بریم خونه من.
- باشه، فقط جون هر کی دوست داری کسی یهو سر نرسه که اصلا حوصله دردسر ندارم.
- هیچ‏کس خونه نیست. زنم رفته سفر.
سحر دو روزی هست رفته شمال تا خانواده‏اش را ببیند. توی یک سفر به شمال با هم آشنا شدیم. سحر همه چیزِ زندگی من است. رویایی، که همیشه رویا خواهد ماند. از آن زن‏های آرام و دوست‏داشتنی. از آن زن‏ها که حتی یک لحظه هم از شوهرشان غفلت نمی‏کنند و از خودشان هم بیشتر به شوهرشان اعتماد دارند. شاید اگر سحر نبود تا به حال مرده بودم.

مامان با دست راستش امیر را بغل کرده و با دست چپش هم من را دنبال خودش می‏کشد. دلم پیراشکی شکلاتی می‏خواهد. به مامان که‏ می‏گویم پیراشکی می‏خواهم، می‏گوید: "بعدا پسرم، فعلا وقت نداریم." آن وقت‏ها که بابا بود، هر چیزی که می‏خواستم برایم می‏خرید. مامان انگار اصلا من را دوست ندارد. کاش بابا بود. از همان روزی که بابا، مامان را زد، ما دیگر ندیدمش. کاش بابا مامان را نمی‏زد. کاش ما شب‏ها نمی‏رفتیم آنجا که کثیف است. دلم نمی‏خواهد آنجا بخوابم. مامان آن شب که با بابا قهر کرد ما را برد آنجا. اینقدر گریه کرد تا این که آن آقاهه که دوست بابا بود، بالاخره گفت: "باشه، بیا فعلا برو اتاقِ 444 تا بعد ببینیم چی میشه." سوار تاکسی می‏شویم. مامان گوشی‏اش دوباره زنگ می‏خورد.
- جانم
[….]
- قربونت برم، تو خوبی عزیزم؟
[….]
- دارم پسرم رو می‏برم دکتر، سرما خورده
[….]
- آره دیشب رفتم همون مانتو کوتاهه رو خریدم
[….]
- آره؟ خوب باشه، هر چی شما بگی، شما صاحب اختیاری
[….]
- همون درمانگاه شبانه‏روزی راهآهن
از این مدل حرف زدن مامان لجم می‏گیرد. دلم می‏خواهد بزنمش. به درمانگاه که می‏رسیم، یک خورده طول می‏کشد تا برویم تو. روی صندلی‏ها جا نیست وچند نفری هم روی زمین نشسته‏اند. یک آقایی بلند می‏شود و جایش را به ما می‏دهد. اما مامان خودش نمی‏نشیند و بعد از تشکر از آن آقاهه به من می‏گوید که بنشینم. دلم نمی‏خواهد روی آن صندلی بنشینم. فلز اطرافش زنگ زده و پشتی‏اش ترک‏های ریز و درشتی دارد که خیلی شبیه به پوست پدر است. ابرهای جایی هم که روی آن می‏نشینیم، بیرون زده است. پاهایم اما خیلی درد می‏کنند. گلویم هم می‏سوزد و توی چشم‏هایم اشک جمع شده. حسابی خسته‏ام و برای همین بالاخره روی همان صندلی می‏نشینم. کاش زودتر برویم تو. من این آقای دکتر را خیلی دوست دارم. همیشه دو تا آب نبات‏ می‏دهد به من که بخورم. مهربان است و به من می‏گوید "بیا پسرِ خوبم این آب نبات‏ها مال تو".‏ می‏رویم تو و دکتر مثل همیشه با مهربانی مرا معاینه می‏کند. می‏گوید سرما خورده‏ام و باید آمپول بزنم. اما مامان داروهایم را که می‏گیرد، می‏گوید: "فعلا وقت نداریم، فردا آمپولت رو‏ می‏زنیم." شماره‏ای را می‏گیرد و همان جوری که از دستش لجم می‏گیرد، حرف‏ می‏زند. یک ربع بعد مامان دستش را برای کسی تکان می‏دهد. یک آقایی آمده دنبالمان. به طرفش می‏رویم و سوار ماشین می‏شویم.

دم خانه که می‏رسیم، سحر زنگ می‏زند. هر وقت می‏رود سفر، روزی دو سه بار زنگ می‏زند که جویای حالم شود. رو به دختر‏ می‏کنم ‏‏و انگشت اشاره را می‏گذارم روی دماغم که یعنی ساکت باش.
 - جانم
- سلام عزیزم، خوبی؟
- سلام خانوم خانوما، خوبم عزیزم، تو چطوری قربونت برم؟
- منم خوبم، چه خبرا؟ تهران خوش می‏گذره بدون من؟
- ههه، بچه‏ای؟ معلومه که خوش نمی‏گذره... به تو خوش می‏گذره؟ مامان اینها خوبن؟
- همه خوبن، سلام می‏رسونن، گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم.
- فدای تو عزیزم.
- دیگه چه خبر؟ از مامانت چه خبر؟ حالش خوبه؟
- هیچی والا، ازش خبر ندارم. وقت نمی‏کنم بهش سر بزنم.
- یه سر بزن بهش، تنهاست. به هر حال مریض هم هست. قبل اومدنم که دیدمش حالش چندان رو به راه نبودها.
- والا فعلا که وقت نکردم. سرم خیلی شلوغه. خودت بیا با هم‏ می‏ریم دیدنش.
بعد از هزار و یک توصیه رنگارنگ تلفن را قطع می‏کند. با دختر می‏رویم بالا. سر راه پیتزا گرفته‏ام. دختر پالتویش را در می‏آورد و یکی از جعبه‏های پیتزا را باز می‏کند و روی کاناپه لم می‏دهد و شروع به لمباندن پیتزا می‏کند. لقمه‏های گُنده از پیتزا می‏کند و با ولع خاصی می‏جود. لقمه سوم را که فرو می‏دهد با زبانش چربی دور دهان را پاک می‏کند و می‏گوید:
- زنت رو دوست داری انگار. نه؟
- زنمه دیگه. نباید دوستش داشته باشم؟
- خوب زنت باشه. خیلی‏ها هستن که زنشون رو دوست ندارن.
- خیلی‏ها هم هستن که زنشون رو دوست دارن.
- آره خوب. حالا تو چی؟ زنت رو دوست داری یا نه؟
- آره. خیلی هم دوستش دارم.
- خوب پس چرا من الان اینجام؟
- چه جای این سواله؟ پیله نکن به من. خودت چی؟
- من؟ هیچی! خوب تو هم پیله نکن به من.
- هیچی دقیقا یعنی چی؟
- یعنی هیچی! دنبالِ نونِ شب‏ می‏‏چرخم تو شهر! چیزی که عیانه چه حاجت به بیانه؟
- خوب یعنی کسی نیست که این نونِ شب رو بذاره تو دامنت تا توی شهر نچرخی دنبالش؟
- چرا؟ اما حالا نه! شاید 20 سال دیگه!
- یعنی چی؟
- دو تا پسر دارم؛ شاید 20 سال دیگه اونا یه نونی گذاشتن تو دامنم. البته اگه بذارن.
جلو می‎روم و نوک دماغش را می‎بوسم. شاید فردا به دیدن مادر رفتم.

آقاهه در را باز می‏کند. می‏رویم توی خانه‏اش. چشمان آقاهه بزرگند و وقتی به آدم نگاه‏ می‏کند، ترسناک می‏شود. زودی می‏رود توی آشپزخانه و برای من و امیر یک عالمه پفک و چیپس می‏آورد. یک کامیون گنده هم می‏دهد به من تا من و امیر با آن بازی کنیم. مامان سر ما دو تا را می‏بوسد و به من می‏گوید: "همین جا بشین بغل امیر، من زود بر‏ می‏گردم." آقاهه دم در اتاق ایستاده و لبخند می‏زند و با چشم‏های گنده‏اش ما را نگاه می‏کند. مامان و آقاهه می‏روند توی اتاق. عقربه کوچک ساعت مچی‏ام رو 3 است و عقربه بزرگه‏اش روی 2 که‏ می‏روند تو و وقتی عقربه بزرگه آمد روی 8 می‏آیند بیرون. مامان دوباره سر ما را می‏بوسد. پالتویش را می‏پوشد. پاکتی از آقاهه‏ می‏گیرد و از خانه بیرون‏ می‏رویم.

سرم بد جوری درد می‏کند. توی ترمینال منتظر سحر ایستاده‏ام. می‏خواستم قبلش بروم دیدن مادر اما هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نشد. شاید فردا با سحر رفتم. این گوشی لعنتی هم که همه‏اش زنگ می‏خورد. نمی‏دانم امیر چه کار دارد. حوصله ندارم جواب بدهم. بوق بوق بوق... توی سرم بوق می‏خورد. برای خلاصی از زنگ تلفن، به امیر زنگ می‏زنم. گریان است. می‏گوید مادر امروز بالاخره توی خانه تمام کرد. می‏گوید خیلی منتظر بود که تو را ببیند. گوشی را که قطع می‏کنم، بغض توی گلویم گلوله می‏شود. جوری که انگار می‏خواهد خفه‏ام کند. کمی بعد صدای سحر را‏ می‏شنوم که امید امید گویان می‏آید طرف من. باید از اینجا با سحر برویم خانه مادر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر