نیلوفر انسان
مادر در آینه
"...آیا نسخه دومی از شما، یک رونوشت از خود شما وجود دارد که همین الان مشغول خواندن این داستان باشد؟ آیا شخصی دیگر روی سیارهای به نام زمین زندگی میکند که زندگیاش از هر لحاظ درست عین زندگی شما بوده باشد؟ اگر جوابتان مثبت است، شاید در این لحظه او تصمیم بگیرد این داستان را همین جا رها کند، در حالی که شما به خواندن داستان تا انتها ادامه خواهید داد..."
روی صندلیهای عقب نشسته بودیم. مامان امیر را بغل کرده بود و من هم کنارش نشسته بودم. شانس آوردیم که جایی برای نشستن پیدا کردیم و گرنه من باید زیر دست و پا له میشدم. اتوبوس مورچهای حرکت میکرد و فکر میکنم تا رسیدن به دکتر خیلی مانده بود. کسی توی اتوبوس حرف نمیزد. هر کس یک جا را نگاه میکرد. یکی به روبرویش و آن یکی هم از پنجره بیرون را. یکی دیگر با موبایلش بازی میکرد و آن یکی که میلههای اتوبوس را گرفته و سر پا ایستاده بود، گاهی سرش را به چپ و راست کج میکرد. گوشیِ مامان هم مدام زنگ میخورد. بلند حرف میزد و همه سرشان را بر میگرداندند طرف مامان. دلم نمیخواست که همه هی نگاهمان کنند. مامان گفته بود که بعد از دکتر باید یک جای دیگر هم برویم. خسته بودم. کیفم سنگین بود و پشتم درد میکرد. چشمها و گلویم داشتند از درد منفجر میشدند. دلم میخواست بروم خانه و بخوابم. مامان تلفن را که قطع کرد سراغ دیکته امروز را از من گرفت.
- خانمتون دیکته گفت امروز؟
- آره
-چند شدی؟
- شانزده
-خوبه دیگه!
امیر هم توی بغل مامان شروع به گریه کرده بود. مامان مدام سرش داد میکشید و میگفت:
- امیر میزنمتا، ساکت باش!
- مرض، معلوم هست چته؟
یک خانمی، یک ردیف جلوتر، رو به ما نشسته بود و مدام ما را نگاه میکرد. من خجالت میکشیدم که خانمه ما را آن طوری نگاه میکند. دوست نداشتم کسی ما را نگاه کند. یک کمی که نگاه کرد، آبنباتی از توی کیفش درآورد و داد به مامان و گفت: «تو رو خدا دعواش نکن، بیا این آب نبات رو بده بهش.» فکر کنم کم کم داشتیم میرسیدیم.
□
گوشه خیابان ایستاده. یک پالتوی کوتاه پوشیده و شلوارش را کرده توی پوتینش. ابروهایش درست مثل لبههای یک خنجرند. هیچ آرایشی ندارد و همین صورتش را حسابی جذاب کرده. به جای روسری یک کلاه دخترانه سرمهای سر کرده و دستش توی جیب پالتویش است. یک جورهایی میفهمم که منتظر است تا چند ساعتی را با کسی و در جایی بگذراند. خیلی خوب میدانستم که چند ساعتی صاحب زمان و مکان بودن خیلی بهتر از سرگردانی است. جلوی پایش ترمز میکنم. اولش کمی ناز میکند اما بالاخره سوار میشود. سوار میشود، چون میدانم که میشود. چارهای ندارد. بهش دست میدهم و سلام میکنم. جواب سلام را که میدهد ساکت مینشیند و هیچ حرفی نمیزند.20 دقیقهای میگذرد. صدای کشیدن پایش به کف ماشین تنها صدایی است که به گوشم میخورد. دلم نمیخواهد موزیک بگذارم. سکوتش را دوست دارم. سکوت که میکنی، یعنی هستی. یعنی کلهات هنوز کار میکند. میخواهم سر کلاف حرف را دستم بگیرم.
- خوب کجا دوست داری بریم؟
- نمیدونم، هر جا که خودت میخوای!
- منظورم اینه که یه راست نریم خونه. بیا اول بریم یه جایی، مثلا بریم یه چیزی بخوریم.
- هر جور راحتی!
- خوب پس من میگم اول بریم یه بستنی بزنیم، بعد بریم خونه من.
- باشه، فقط جون هر کی دوست داری کسی یهو سر نرسه که اصلا حوصله دردسر ندارم.
- هیچکس خونه نیست. زنم رفته سفر.
سحر دو روزی هست رفته شمال تا خانوادهاش را ببیند. توی یک سفر به شمال با هم آشنا شدیم. سحر همه چیزِ زندگی من است. رویایی، که همیشه رویا خواهد ماند. از آن زنهای آرام و دوستداشتنی. از آن زنها که حتی یک لحظه هم از شوهرشان غفلت نمیکنند و از خودشان هم بیشتر به شوهرشان اعتماد دارند. شاید اگر سحر نبود تا به حال مرده بودم.
□
مامان با دست راستش امیر را بغل کرده و با دست چپش هم من را دنبال خودش میکشد. دلم پیراشکی شکلاتی میخواهد. به مامان که میگویم پیراشکی میخواهم، میگوید: "بعدا پسرم، فعلا وقت نداریم." آن وقتها که بابا بود، هر چیزی که میخواستم برایم میخرید. مامان انگار اصلا من را دوست ندارد. کاش بابا بود. از همان روزی که بابا، مامان را زد، ما دیگر ندیدمش. کاش بابا مامان را نمیزد. کاش ما شبها نمیرفتیم آنجا که کثیف است. دلم نمیخواهد آنجا بخوابم. مامان آن شب که با بابا قهر کرد ما را برد آنجا. اینقدر گریه کرد تا این که آن آقاهه که دوست بابا بود، بالاخره گفت: "باشه، بیا فعلا برو اتاقِ 444 تا بعد ببینیم چی میشه." سوار تاکسی میشویم. مامان گوشیاش دوباره زنگ میخورد.
- جانم
[….]
- قربونت برم، تو خوبی عزیزم؟
[….]
- دارم پسرم رو میبرم دکتر، سرما خورده
[….]
- آره دیشب رفتم همون مانتو کوتاهه رو خریدم
[….]
- آره؟ خوب باشه، هر چی شما بگی، شما صاحب اختیاری
[….]
- همون درمانگاه شبانهروزی راهآهن
از این مدل حرف زدن مامان لجم میگیرد. دلم میخواهد بزنمش. به درمانگاه که میرسیم، یک خورده طول میکشد تا برویم تو. روی صندلیها جا نیست وچند نفری هم روی زمین نشستهاند. یک آقایی بلند میشود و جایش را به ما میدهد. اما مامان خودش نمینشیند و بعد از تشکر از آن آقاهه به من میگوید که بنشینم. دلم نمیخواهد روی آن صندلی بنشینم. فلز اطرافش زنگ زده و پشتیاش ترکهای ریز و درشتی دارد که خیلی شبیه به پوست پدر است. ابرهای جایی هم که روی آن مینشینیم، بیرون زده است. پاهایم اما خیلی درد میکنند. گلویم هم میسوزد و توی چشمهایم اشک جمع شده. حسابی خستهام و برای همین بالاخره روی همان صندلی مینشینم. کاش زودتر برویم تو. من این آقای دکتر را خیلی دوست دارم. همیشه دو تا آب نبات میدهد به من که بخورم. مهربان است و به من میگوید "بیا پسرِ خوبم این آب نباتها مال تو". میرویم تو و دکتر مثل همیشه با مهربانی مرا معاینه میکند. میگوید سرما خوردهام و باید آمپول بزنم. اما مامان داروهایم را که میگیرد، میگوید: "فعلا وقت نداریم، فردا آمپولت رو میزنیم." شمارهای را میگیرد و همان جوری که از دستش لجم میگیرد، حرف میزند. یک ربع بعد مامان دستش را برای کسی تکان میدهد. یک آقایی آمده دنبالمان. به طرفش میرویم و سوار ماشین میشویم.
□
دم خانه که میرسیم، سحر زنگ میزند. هر وقت میرود سفر، روزی دو سه بار زنگ میزند که جویای حالم شود. رو به دختر میکنم و انگشت اشاره را میگذارم روی دماغم که یعنی ساکت باش.
- جانم
- سلام عزیزم، خوبی؟
- سلام خانوم خانوما، خوبم عزیزم، تو چطوری قربونت برم؟
- منم خوبم، چه خبرا؟ تهران خوش میگذره بدون من؟
- ههه، بچهای؟ معلومه که خوش نمیگذره... به تو خوش میگذره؟ مامان اینها خوبن؟
- همه خوبن، سلام میرسونن، گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم.
- فدای تو عزیزم.
- دیگه چه خبر؟ از مامانت چه خبر؟ حالش خوبه؟
- هیچی والا، ازش خبر ندارم. وقت نمیکنم بهش سر بزنم.
- یه سر بزن بهش، تنهاست. به هر حال مریض هم هست. قبل اومدنم که دیدمش حالش چندان رو به راه نبودها.
- والا فعلا که وقت نکردم. سرم خیلی شلوغه. خودت بیا با هم میریم دیدنش.
بعد از هزار و یک توصیه رنگارنگ تلفن را قطع میکند. با دختر میرویم بالا. سر راه پیتزا گرفتهام. دختر پالتویش را در میآورد و یکی از جعبههای پیتزا را باز میکند و روی کاناپه لم میدهد و شروع به لمباندن پیتزا میکند. لقمههای گُنده از پیتزا میکند و با ولع خاصی میجود. لقمه سوم را که فرو میدهد با زبانش چربی دور دهان را پاک میکند و میگوید:
- زنت رو دوست داری انگار. نه؟
- زنمه دیگه. نباید دوستش داشته باشم؟
- خوب زنت باشه. خیلیها هستن که زنشون رو دوست ندارن.
- خیلیها هم هستن که زنشون رو دوست دارن.
- آره خوب. حالا تو چی؟ زنت رو دوست داری یا نه؟
- آره. خیلی هم دوستش دارم.
- خوب پس چرا من الان اینجام؟
- چه جای این سواله؟ پیله نکن به من. خودت چی؟
- من؟ هیچی! خوب تو هم پیله نکن به من.
- هیچی دقیقا یعنی چی؟
- یعنی هیچی! دنبالِ نونِ شب میچرخم تو شهر! چیزی که عیانه چه حاجت به بیانه؟
- خوب یعنی کسی نیست که این نونِ شب رو بذاره تو دامنت تا توی شهر نچرخی دنبالش؟
- چرا؟ اما حالا نه! شاید 20 سال دیگه!
- یعنی چی؟
- دو تا پسر دارم؛ شاید 20 سال دیگه اونا یه نونی گذاشتن تو دامنم. البته اگه بذارن.
جلو میروم و نوک دماغش را میبوسم. شاید فردا به دیدن مادر رفتم.
□
آقاهه در را باز میکند. میرویم توی خانهاش. چشمان آقاهه بزرگند و وقتی به آدم نگاه میکند، ترسناک میشود. زودی میرود توی آشپزخانه و برای من و امیر یک عالمه پفک و چیپس میآورد. یک کامیون گنده هم میدهد به من تا من و امیر با آن بازی کنیم. مامان سر ما دو تا را میبوسد و به من میگوید: "همین جا بشین بغل امیر، من زود بر میگردم." آقاهه دم در اتاق ایستاده و لبخند میزند و با چشمهای گندهاش ما را نگاه میکند. مامان و آقاهه میروند توی اتاق. عقربه کوچک ساعت مچیام رو 3 است و عقربه بزرگهاش روی 2 که میروند تو و وقتی عقربه بزرگه آمد روی 8 میآیند بیرون. مامان دوباره سر ما را میبوسد. پالتویش را میپوشد. پاکتی از آقاهه میگیرد و از خانه بیرون میرویم.
□
سرم بد جوری درد میکند. توی ترمینال منتظر سحر ایستادهام. میخواستم قبلش بروم دیدن مادر اما هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نشد. شاید فردا با سحر رفتم. این گوشی لعنتی هم که همهاش زنگ میخورد. نمیدانم امیر چه کار دارد. حوصله ندارم جواب بدهم. بوق بوق بوق... توی سرم بوق میخورد. برای خلاصی از زنگ تلفن، به امیر زنگ میزنم. گریان است. میگوید مادر امروز بالاخره توی خانه تمام کرد. میگوید خیلی منتظر بود که تو را ببیند. گوشی را که قطع میکنم، بغض توی گلویم گلوله میشود. جوری که انگار میخواهد خفهام کند. کمی بعد صدای سحر را میشنوم که امید امید گویان میآید طرف من. باید از اینجا با سحر برویم خانه مادر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر