۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

و این من هستم

خواهرکم دلم برایت یک ذره شده. کاش بودی و مثل آن وقت ها می نشستیم کنار هم  و مامان،بابا بازی می کردیم. یادت هست آن عروسک پارچه ای می شد بچه مان؟ یادت هست سر اینکه چه کسی مامان باشد که بشود عروسک را بگذارد زیر لباسش  که یعنی حامله است، دعوایمان می شد؟ خواهرکم این روزها خیلی گیجم. گم شده ام. کاش بودی و با هم حرف می زدیم. جنگ برای هیچ کس حال و حوصله نگذاشته. مامان حتی حوصله ندارد 5 دقیقه به حرفهایم گوش کند. دیشب می گفت که بهتر است یک مدتی برویم شمال. برای روحیه ی همه خوب است به خصوص برای من. اما من دلم نمی خواهد از این خانه بروم بیرون. جنگ اگر بالای سرم هم باشد، بمب حتی اگر توی سقف خانه ام هم بخورد، همین جا توی همین خانه می مانم. هیچ جا مثل این خانه احساس امنیت ندارم. راستی این پنجشنبه شب می رویم خانه ی خاله برای تماس تلفنی ای که قرارش را گذاشته بودیم. خوشحالم چون صدای تو از هر مسکنی بهتر است.
---------------------------------------------
خواهری خوشحالم که دیشب صدایت را شنیدم. زیاد حالم خوش نبود. دیشب نمی شد جلوی آن همه آدم که برای حرف زدن با تو آنجا جمع شده بودند، بنشینم به درد و دل. راستش نمی خواستم توی نامه هم حرفی بزنم اما مسئله اینجاست که توی این اوضاع که کثافت و مرگ همه جا را گرفته، فقط نامه هایی که به تو می نویسم آرام ام می کنند. شب قبلش با محمود حرفمان شد. خوب همیشه به خودم می گویم دختر جان قدر محمود را بدان. گوهری است برای خودش. به خودم می گویم سر به سرش نگذار. توی این اوضاع اقتصادی خراب، با کار کردن پدرش در آمده بگذار شبها توی خانه احساس آرامش کند. اما محمود انگار نمی خواهد بفهمد که موقعیت من خاص است. نمی خواهد بفهمد که حالم خوش نیست. توقع دارد که نه تنها همه چیز خانه رو به راه باشد که با این حال خراب بنشینم و برایش جک تعریف کنم. می دانم الان حتما داری می گویی او هم عصبی است و درکش کن. من هم سعی می کنم همین کار را بکنم اما خوب آن شب که داشتم بعد از شام سیب می بردم تا بخوریم –آخر فعلا فقط می شود سیب خرید- وقتی نشستم کنارش یکهو اوغم گرفت. از دستشویی که برگشتم انگار که ناراحت شده باشد، بی شب به خیر رفت که بخوابد. در را هم محکم بست و از توی اتاق بلند بلند و باغیض گفت که،«یکی نیست بگوید برای که زحمت می کشی و سگ دو می زنی، خانم که هفته ای هفت روز کنار تو اوغش می گیرد.» . میدانی، حق دارد. نمی فهمد! همین چیزهاست که تردیدهایم را بیشتر می کند.
-----------------------------------------------
امروز حسابی آشفته ام. انگار توی دلم سیر و سرکه می جوشد. آخر دیشب خواب دیدم که وسط یک بیابان هستم و ماری دورم حلقه زده. موقعیت ترسناکی بود. دور من می گشت اما هیچ کاری به کارم نداشت. آفتاب هم مستقیم می خورد توی سرم. انگار که مغزم می جوشید. باور کن که حتی توی خواب هم احساس کردم سرم دارد منفجر می شود. یک دفعه توی آن بیابان محمود سر و کله اش پیدا شد ، با چهار شاخه گل میخک قرمزی که دستش گرفته بود. لبخند می زد و چیزهای گنگی می گفت. گلها را برای من خریده بود انگار. خواستم گلها را از دستش بگیرم که دستش را کشید و اخم کرد و گلها را پر پر کرد و پرت کرد توی صورتم. مار هم هنوز دورم می چرخید. یک بار هم خواستم بیدار شوم اما بختک افتاده بود روی سرم انگار. با گریه بیدار شدم و همین کابوس مزاحم، امروزم را خراب کرده.اوغهایم زیاد شده و همین بر اضطرابم اضافه کرده. روز به روز شک و تردید بیشتری پیدا می کنم. راستی فردا وقت سونوگرافی دارم.
-------------------------------------------------
چهار روز پیش رفتم سونوگرافی. ماه سوم را هم رد کرده ام. یک خانمی آنجا بود که چهارمین بچه را در شکم داشت. باورت نمی شود که تازه چطور از اوضاع خراب اقتصادی و سیر کردن شکم بچه ها می نالید. می گفت که عزادار هم هست. به تازگی خبر شهادت برادرش را آورده بودند. خواهرم باور کن به اندازه ی همه مادرهایی که بچه شهید دارند غصه دارم. این روزها بدخواب شده ام. انگار آن کابوس آرامش را از من گرفته. اتفاقا دیشب محمود وقتی آمد خانه چهار شاخه گل میخک قرمز خریده بود که من را خوشحال کند. همین بیشتر عصبی ام کرد. دو دلم. تردید همه ی زندگی ام را گرفته. بد غذا شده ام. زیاد اوغ می زنم. ویار بدی دارم. حتی یک سیب هم نمی توانم گاز بزنم. دیروز از مامان سراغ مادام سورن را گرفتم. جوابم را ندارد و یک جوری نگاهم کرد که انگار خل شده ام.
--------------------------------------------------
راستش دیگر تحمل این همه اضطراب از توان من خارج است. می خواهم آرام باشم. آرام زندگی کنم. تردید و شک توی این سه ماه خوره ی جانم شده. فکر می کردم محمود هم می تواند این موضوع را بفهمد. وقتی تو هم پای تلفن به من آنطور گفتی مصمم تر شدم. از مخابرات تا خانه که می آمدم محکم قدم بر می داشتم. تردیدی نداشتم که دیگر اشتباه نمی کنم.و از آنجا که آدم  باید همه چیز را به شوهرش بگوید ، وقتی محمود آمد خانه، رک و پوست کنده گفتم که چه تصمیمی دارم. اما باورت نمی شود اگر بگویم که خانه را به هم ریخت. البته اولش سعی کرد به من بفهماند که درکم می کند و در شرایط بدی هستم که ممکن است اگر او هم بود از روی احساس و به خاطر سختی و وضع بد جسمانی همین کار را می کرد. فکر می کند دردی که سه ماهه می کشم همینهاست. گفت که اما من باید عاقلانه تر فکر کنم. راستی عقل چیست خواهری؟ وقتی اصرار مرا دید، کم کم از کوره در رفت و اگر در دسته ی مردان موقر قرار نداشت حتما مرا به باد کتک هم می گرفت. دست آخر هم شال و کلاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند زد بیرون. اعصابم حسابی به هم ریخته بود و برای اولین بار توی این سه ماه ، همه ی سیبهای ظرف میوه را بدون اوغ زدن خوردم. بوی آن چهار میخک هم خانه را برداشته بود و عجیب اینکه حالم را بهم نمی زد. می گویند اگر از چهار ماه بگذرد سخت تر می شود. تو اما نگران نباش خواهرکم. خودم فردا می روم محله ی قدیمی سراغ مادام سورن . کاش کنارم بودی!

نون الف--تیر 90
--------------------------------------

اگر اشتباه تایپی دارد می بخشید! نیمه شب است و چشمها بی جان ... فردا اصلاح خواهد شد ...

۲ نظر:

  1. خیلی زیبا ذهن خواننده رو پله پله هدایت میکنه این متن.
    در کل تبریک میگم به خاطر این قلم روان...

    پاسخحذف
  2. مرسی مرسی ... خیلی ممنونم از لطفت حسین :-) یا به عبارت دیگه امین ;-)

    پاسخحذف