۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

فور سی وان

" تنها راه حل تحمل كردن هستی، مسخره كردن آن است" کورت ونه گات

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟ نمیشه از صبح تا شب بشینم پای تلویزیون و فور سی وان کانال عوض کنم که. میشه؟  از صبح تا شب برای دیدن یک آدم که با سلیقه ام جور باشه کانال می چرخونم. خوب حق دارم بهش بگم فور سی وان دیگه. ندارم؟ دو هفته پیش بود که به خودم گفتم بابا جان مگه من چیم از بقیه کمتره که نباید گاهی برای خودم حال کنم؟ همین دو زار پول رو هم برای اون دنیا نمی خوام که. می خوام؟ همسایه ی دست چپ همچین پز همون یک بارش رو میده که بیا و ببین. فکر می کنه من نمی دونم که با چه مکافاتی شوهره رو راضی کرد. بعد برا من غلطهای اضافی می کنه. هر جور هست واسه خودش تفریح می تراشه. نهایتش سرش خیلی بی کلاه بمونه ، میشینه جلوی تلویزیون و همه اش فور سی وان روی فارسی وان می چرخه. مثه من هزار جور بدبختی نداره که. یه بار بهش گفتم که حقم داری دختر! با اون شوهر لکنته ی هاف هافوی گند دماغ که یه بار هم محض رضای خدا انگشت به بازوت نمی کشه که اقلا ببینه خاک گرفتی یا نه، باید همه اش کنترل دستت باشه و فور سی وان، منتظر بمونی تا بالاخره توی یه سریالی یه آدمی ببینی که بتونی بگی به به! 

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

چی؟ نه بابا انگلیسیه من کجاش خوبه؟ همیشه لب مرزی یا تو امتحان تجدیدی ها ردش کردم. توی این یه مورد استثناء هم قافیه خودش جور شد.فارسی وان فور سی وان. بالاخره دو سه تا کلمه که یادم مونده دیگه. درست و غلطش رو نمی دونم اما خوبه دیگه. نیست؟ بین خودمون باشه اما. برای من هم بد تفریحی نیستش ها. انگار از پنجره سرک می کشی خونه ی مردم. کیف داره لامصب. خوب عذر من موجهه آخه. شما بگین من که صبح میرم شرکت ساعت 5 میام خونه، تک و تنهام و خسته ، خوب چی کار کنم که خوب باشه؟ بلانسبت دختر جوون نیستم که هر روز برم ددر. اصن در و همسایه چی میگن اگه اینجور بشه؟ بیچاره مادرم خدا بیامرز چقدر می گفت دختر تا سنت بالا نرفته یکی از همین هایی که در خونه رو میزنن انتخاب کن بره پی کارش. می گفت بابات که رفته منم برم تو می مونی و خودت و اجاره نشینی و خرج و مخارج. گوش نکردم که. کله بدجوری باد داشت. بادش حالا داره از تو دماغم در میاد. یه چیز می دونست خدا بیامرز. اگه گوش کرده بودم به حرفش الان اسیر 500 تومن در ماه این ور و اون ور نمی دوییدم. بند می شدم به یه خزانه مالی و 24 ساعته فور سی وان کانال این ور و اون ور می کردم، و برای خودم از این آرایشگاه به اون آرایشگاه غلت می خوردم. خانم کبیری سر کار هی میگه دختر مگه عروسی آخر خوشبختیه؟ هی میگه به خدا تو الان خوشبخت ترین آدم روی زمینی. میگه این روزا آدم باید رو پای خودش واسه. خوب وقتایی که اینو میگه یه جورایی دلم قرص میشه، اما وقتی میام خونه و قیافه مادر خدابیامرز رو توی قاب عکس رو دیوار می بینم، در جا یه لنگه پا وا می ایستم و میگم غلط کردم مادر جان، شوهر کردن خیلی هم خوبه.  یه بار رفته بودم آرایشگاه، سر حرف رو که با آرایشگره باز کردم گفت تو که نباید به سالوادور کمتر رضایت بدی. نمی دونم ذلیل شده راست میگفت یا من رو دست انداخته بود.

خوب مثلا که چی؟ بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

 وقتی اومدم خونه نشستم جلوی تلویزیون تا سر وقت سالوادور رو ببینم. با خودم فکر کردم که اگه میشد زن سالوادور بشم چی میشد. صبحا که می خوام برم سر کار، هیکل یه بند مشکیم رو جلوی آینه که می بینم، فکر می کنم فرشته ی مرگ هم باید مثه من باشه. دست خودم نیست اما وقتایی که مانتوی رنگ روشن می پوشم فکر می کنم هیچی تنم نیستش. مانتوهای رنگ روشن رو توی خونه می پوشم. یه ماتیک هم می زنم به لبم بعد فکر می کنم برای خودم کَسی شدم. که توی فارسی وان بازی می کنم. که همه هر روز یه ساعت مشخص واسه دیدن ِ من می یان سراغ کنترل هاشون. چند وقت پیشا خیلی ضعیف شده بودم. ناجورررر. خوب بلانسبت شما باشه، از جون شما به دور باشه، ایشالا نیاد ... چی؟! مریض شده بودم؟ نه بابا! البته نمیشه گفت نه. اما خوب کفگیر بدجوری به ته دیگ خورده بود. نتونستم اون ماه 2 کیلو گوشت بریزم تو خندق بلا. نه خوب نازنازی که نیستم ولی آدمیزاده دیگه. اون یه ماه بدهکاری ها زیاد بود. و پیش اومد که اینطور بشه. این شد که راهی درمونگاه شدم و سِرُم نوش جان کردم. دکترها گفتند یا باید گوشت بخوری یا اگه گوشت نخوری خاک، گوشت ِتو رو می خوره. خلاصه هر جور بود گذشت. اما ماجرای بعدش بدجوری جالب بود. وقتی رفتم شرکت رییس گفت که با من کار فوری داره. رفتن پیشش گفت شنیده که چی شده و خیلی ناراحته. گفت که می خواد برام پدری کنه و بشه همدمم و عقدم کنه. جا خوردم؟ نه بابا! پوستم کلفت تر از این حرفها شده! نه نگفتم! اما آره هم نگفتم! همه اش بهش میگم اجازه بدین بیشتر فکر کنم. من نمی خوام برم توی زندگیه یکی دیگه. معلومه که نمی خوام. اما نمی تونم سر کارم هم ریسک کنم. تازه اینجوری خیلی هم کِیف داره. چه جوری؟! همینجور که همیشه یک نفر دنبالت باشه . کِیف نداره؟ تازه گاه گاهی بهم مساعده های زیر سیبیلی هم میده. چرا نگیرم. می گیرم. اینه که وضم یه خورده بهتره. همسایه ی دست چپ هم خیال کرده که می تونه تا وقتی زنده است پز همون یه بارش رو بده. این شد که از شرکت که میومدم رفتم همون آژانس هواپیمایی سرکوچه ی شرکت. همون که نوشته بود قسطی می بره استانبول و تازه زمینی هم هست. قیمتش مناسب درمیاد. برای 3 هفته دیگه می خوام چهار روزه برم استانبول. وقتی فهمیدم که باید برم و بگردم واسه ی خودم ، که دقیق شدم تو عکس 20 سالگیم. لامصب معلوم نبود اون آدم با اون قیافه کجا گم و گور شده؟ از اون آدم فقط یه جفت چشم سبز مونده. خوب منم آدمم. کار می کنم.زحمت می کشم. حالا هم که به لطف رییس اوضام بهتره. چرا نرم؟

بالاخره که باید این کار رو می کردم. نباید؟ بابا جان دیگه توی سرِ سگ هم که می زنی یه بار رو رفته دیگه؟ نرفته؟

۱۳۹۰ تیر ۲۹, چهارشنبه

پتک

با دست چپش فرمان را نگه داشته و دست راست را گاهی به گوشی می گیرد و گاهی هم با آن دنده عوض می کند. وقتهایی که دنده عوض می کند با شانه راستش گوشی را نگه می دارد. اصرار دارد که حتما همین حالا با شماره ی مقصدش تماس بگیرد اما موفق نمی شود. 
-          مرسی آقا یک خورده جلوتر پیاده میشم
-          چشم
-          کرایه چقدر میشه؟
-          900 تومن
-          همینجوری الکیه دیگه. نه؟ هی چی دلتون بخواد میگید
-          خانوم مثل اینکه این کاغذ رو نخوندی؟ از ونک تا سعادت آباد 900 تومنه
-           من که سعادت آباد پیاده نشدم آقاجون
-          همون جا هم گفتم هر جا پیاده بشید باید همون 900 تومن رو بدید
-           یعنی چی آخه؟ کی ...
-          بده من همونو بابا ... اَه!
با غیض خاصی پول را می گیرد و جوری پایش را روی گاز می گذارد که زن یکهو می ترسد و چند قدم عقب می رود. زیر لب غر می زند و بعدش بلند می گوید؛ «برای 400 تومن اضافه جونشون در میاد». دوباره گوشی را می گیرد دستش و مشغول گرفتن شماره می شود. هوای گرم امانش را بریده است. از پشت گردنش دانه های عرق سر می خورند پایین و موهایش خیس آن دانه هاست. گاهی هم قطره عرقی از پیشانی می ریزد توی چشمش و وادارش می کند که چند پلک محکم بزند. شماره گرفتن انگار نتیجه نمی دهد. مضطرب می شود و این را می شود از گردش سریع مردمک چشمش به اطراف فهمید. به پل مدیریت که می رسد ماشین به صدا می افتد. گوشی را با عصبانیت روی داشبورد می کوبد و پیاده می شود تا نگاهی به دل و روده ی ماشین بیاندازد. داغی هوا کلافه ترش می کند. کاپوت را محکم می اندازد. پیراهن مردانه ی آبی اش تقریبا خیس شده. شاید فقط آن شلوار پارچه ای قهوه ای کمی هوا به بدنش برساند. اَخ و تُفی می کند و سیگاری روشن. با دست راست کمربند را روی شلوارش کمی جا به جا می کند. به مسافران می گوید که ؛«معذرت می خوام ، ماشین خراب شده، اگه میشه بی زحمت با یکی از همین تاکسی های سر پل برید تا میدون.» مسافران پیاده می شوند و هر کدام کرایه ی نصفه و نیمه ای ، حواله ی صندلی راننده می کنند. حتی به خودش زحمت نمی دهد که ببیند هر مسافر چقدر کرایه داده است. «دَرَک. یک قرون دوزارشون رو نخواستیم به ابوالفضل» . صندوق را باز می کند و ساندویچ کتلتی را که زنش برای ناهار گذاشته بر می دارد. دوباره بر می گردد سر جای خودش و به آویز قاب عکس کوچکی که عکس دخترش توی آن است، نگاهی می اندازد. دوباره همان شماره را می گیرد. اما باز هم در دسترس نیست. با هر لقمه ای که توی دهانش می گذارد، یک بار هم شماره را می گیرد. دلش می خواهد سرش را بکوبد به شیشه ی جلو و همان جا بمیرد. انگار که دوباره یادش افتاده باشد که این ماشین لکنته اش هم سربارش شده، با خودش می گوید «سگ برینه توی این زندگی! الان توی این ساعت وسط این گرما باید خراب می شد این بی همه چیز؟!» غذایش تمام می شود اما هنوز سر این ندارد که برود تا میدان و تعمیر کار بیاورد. دوباره به عکس دخترش نگاه می کند. این دختر همه ی تلخی های 13 سال زندگی مشترکش را شیرین می کرد. دختر توی عکس دارد قهقهه می زند. 
-          بابایی چشاتو ببند برات یه کادویی خریدم.
-          چی خریدی بابایی؟
-          نه دیگه. چشاتو ببند خودم میام میذارم کف دستت.
.
.
-          آها. حالا چشاتو باز کن.
-          به به به، بندازم گردنم؟
-          نه خیر هم اون قلبَ رو باز کن.
-          بابا فدات شه دختری. دست گلت درد نکنه بابایی.
-          دوستش داری؟
-          معلومه. چه هدیه ای از عکس دخملم بهتر؟
-          بابایی باید خدممتون بفرمایم که 3 تا پول هفتگی ام رو گذاشتم کنار تا برات اینو درست کنم.
دختر را بغل می کند. جوری که انگار می خواهد عطرش را به مشام بکشد و تا ابد به خاطر داشته باشد. داغی هوا ،مکان و زمان را یادش می آورد. همان وقت یکی از بچه های خط که خالی از مسافر است، سر می رسد. 
-          چی شده اکبر؟
-          تسمه بریدم.
-          پَ چرا نشستی همینجوری.بپر بابا یه دقه تا میدون بریم باطری ساز بیاریم.
سوار ماشین همکارش می شود و به محض نشستن گوشی را در می آورد تا برای چندمین بار همان شماره را بگیرد .
-          داداش من تا آخر هفته اون پول رو ردیف می کنم. بعدش بهت خبر میدم.
-          آره بگو که بعد خودم ردیفش کنم.
2 تا از بچه های خط را هم راضی کرده بود که شریکش شوند.اینطوری دلش قرص می شد. به تعمیرگاه که می رسند دوباره به شانس مذخرفش لعنت می فرستد . سیگاری گوشه ی لبش می گذارد و منتظر می ماند تا سر باطری ساز خلوت شود.
----------------------------------------------
این پا و آن پا می کنم که به زهره بگویم یا نه. دلم نمی آید بعد از 11 سال زندگی که هر روز و هر شبِ آن دل توی دلش نبوده، دوباره هول بیندازم توی دلش. دستهایش مثل همیشه خیس هستند و بوی پودر لباسشویی  و سفید کننده می دهند. این را از دور هم می شود فهمید. نیازی نیست که حتما به آغوشش بکشم تا حسش کنم. 
-          چته باز که اخمهات رفت تو هم؟
-          دست خودم نیست به جان تو ، آفتاب اذیت می کنه، جونی برا ....
-          ول کن این حرفها رو! صد بار گفتم خستگی رو بذار دم در وقتی میای خونه
-          می خوام زهره جان اما همیشه نمیشه که .
-          شما بخواین میشه . توی خونه و کنار هم باید خوش باشیم . این یه قانونه.
-          درست می فرمایی خانوم. من کم کم برم دنبال پریا
-          پیرهنت رو عوض کن حتما ، این یکی بو گرفته
راست می گوید. هر روز لباسهایم بو می گیرند. بوی عرق، بوی روغن، بوی بنزین. خشتک شلوارها هم بوی شاش می دهند. ته مانده ی شاش های سرپایی تو گوشه و کنار مسیر نکبتیِ ونک-سعادت آباد. زهره بعضی از لباس ها را می اندازد توی ماشین لباسشویی و بعضی ها را هم با دست می سابد. پیراهن های رنگ روشن را حتما با دست می سابد تا چرک های روی یخه را پاک کند چون فکر می کند که ماشین لباسشویی دو قلو چرک های روی یخه را خوب پاک نمی کند. همه تلاشش را می کند تا بخشی از چاله های زندگی را او پر کند. هفته ای چهار روز مشتری دارد و سرش مشغول است. سوزن می زند به پارچه های مردم و لباس می دوزد تا یک بخشی از خرجهای این زندگی هم به همت او بسته باشد. از هر چیز شانس نیاورده باشم از زندگی مشترک شانس آوردم. اوایل زندگی دلش می خواست برود دانشگاه و مدرک بگیرد. خودش می گوید که بابای خدابیامرزش همیشه در گوشش زمزمه می کرده، "هر موقع شوهر کردی برو دانشگاه". نه اینکه من مخالف باشم اما گرفتاری ها فرصتش را پیش نیاورد. حالا خیلی وقتها مشغول خواندن یک چیزی هست. یا سفارش می کند که روزنامه بخرم یا از دوست و آشنا کتاب می گیرد و می خواند. عشق می کنم می بینم زنم اینطور فهمیده است. توی خط همیشه از علم و آگاهی اش حرف می زنم و پز کتاب خواندنش را می دهم. حالا مانده ام چطور بهش بگویم؟ بدجوری بین گفتن و نگفتن دو دِل هستم. از توی اتاق بیرون می آیم. یک لنگم توی شلوار است و لنگ دیگر دنبال جای پا می گردد. دم درِ اتاق سکندری می خورم و تنه ای به رخت آویز کنار در می زنم . سرفه ام می گیرد.تا می خواهم  به آشپزخانه بروم و سر حرف را باز کنم پریشان از آشپزخانه می آید بیرون و دستور می دهد که دیگر حق ندارم سیگار بکشم. چندین بار تا به حال بهش گفته ام که من اگر سیگار نکشم نمی توانم توی آن خیابان ها بدوم زن، اما تا یک سرفه می شنود باز همان حرفها را تکرار می کند. آن قدر به سیگار کشیدن من پیله می کند که باز هم بی خیالِ حرف زدن می شوم. سویچ را از روی  جاکفشی بر می دارم و از در می روم بیرون. دلم برای پریا یک ذره شده. از دیشب ندیده ام پدر سوخته را. نگاهم  می افتد به سیگار روی داشبورد و مردد ، یک سیگار می گذارم گوشه لبم و راه می افتم.
----------------------------------------------
دیشب بالاخره به زهره گفتم. خدا رو شکر ناراحت نشد که هیچ استقبال هم کرد.

-          می دونی که همه جوره کمکت می کنم برای اینکه بتونیم یه تکونی به زندگی بدیم.
-          می دونم خانوم. همیشه گفتم زهره اصن یه زنِ معمولی نیست. رفیقمه.
می خندد جوری که سمت راست لبش می رود بالا و روی لپ راستش چال می افتد.
-          می خوای خودم فردا ببرم بفروشمشون؟
-          نه هوا گرمه خسته میشی. خودم می برم سر راه می فروشم.
-          فقط خیالم راحت باشه بابت این کار جدید؟
-          راحتِ راحت. من دنبال چیزی نمیرم که ضرر توش باشه.
دیشب اصلا خوب نخوابیدم. نه که ناراحت باشم. بیشترش هیجان بود. به این فکر می کردم که چه کارهایی باید بکنم. اولی اش خرید یک ماشین لباسشویی اتوماتیک است. بعدش تشویق زهره برای رفتن به دانشگاه. دیگر وقتش رسیده بود که آن چرخ خیاطی بی همه چیز را کنار بگذارد و برود دنبال چیزی که دوست دارد. تا الان که سیلان و ویلان من بود برایش کافی است. بعدش پریا را می گذارم مدرسه غیر انتفاعی و برایش آن ماشین کنترلی ای را می خرم که دوست داشت. آخر همین طور الله بختکی می گفت عین ماشین توست بابا. می خواهم راهش ببرم ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری. اگر کارم بگیرد و خدا بخواهد تا یک سال دیگر یک سفر درست و حسابی هم می رویم. مثلا ترکیه ای دُبی ای.  سال بعد خانه را هم می برم بالاتر. دلم نمی خواهد زهره و پریا توی این کوچه پس کوچه ها بروند و بیایند و هزار فکر دیگر. این شد که فکر کنم از 4 صبح گذشته بود که خوابیدم. امروز که طلاها را بفروشم می روم همان دفتری که دفعه ی قبل بعد از دیدن آگهی رفته بودم آنجا. دل توی دلم نیست.
--------------------------------------------------------
تمام مدتی که باطری ساز مشغول است به درست کردن تسمه، گوشی در دست همان شماره را می گیرد . اولش در دسترس نیست اما یکهو خاموش می شود. همین اعصابش را حسابی به هم می ریزد. حالا که خودش 2 سهم خریده بود و برای یک سهم دو تا از بچه های خط را پیدا کرده بود که شاخه ی دست راست و شاخه ی دست چپش باشند و می خواست امروز قرار پرزنت برایشان بگذارد، طرف گوشی اش را خاموش کرده است. یکهو دلشوره ی عجیبی شتک می زند به دلش. دل و دماغ کار کردن هم ندارد. یعنی اصلا کاسبی امروزش به کل خراب شده بود. یک ساعت بعد که ماشین درست می شود، گازش را می گیرد و مثل تیری که از کمان در رفته باشد، راه می افتد طرف دفتر. ترافیک مسیر اعصابش را خرد کرده است. محکم می کوبد روی فرمان و پشت سر هم می گوید: اَهههه اَهههه اَهههه. همیشه از ترافیک اتوبان همت بدش می آمد. به قول خودش؛ «آدم توی ترافیک همت عصب می زند.» امروز هم آفتاب مثل شلاقی که می خورد روی تن و گوشت را می سوزاند، دستها و صورت و چشمهایش را می سوزاند.  
می خوام ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری ....
تسمه بریده ... تسمه بریده ...
دخترک توی آویز پشت آینه تکان می خورد. قهقهه می زند. صدای قهقهه های توی عکس مثل سیلی می خورد توی گوش اکبر.
می خوام ببینم تو چه طوری ماشین راه می بری ....
تسمه بریده ... تسمه بریده ...
روبروی ساختمان که می رسد چند بار زنگ می زند. هر بار دستش را جوری می گذارد روی زنگ که صدای ترس در گلو مانده ی خودش بشود. با دست می کوبد روی در ورودی ساختمان. یک دفعه یک نفر آیفون را بر می دارد.
-          از کدوم قبیله فرار کردی اینجوری می کوبی روی در؟
-          خانوم می بخشی سر ظهرم هست، این همسایه ی طبقه چهارم در رو باز نمی کنه.
-          همون دفتر قلابیه رو میگی؟
-          دفتر قلابی؟
-          بلهههه آقا. از صبح خیلی ها اومدن و رفتن. اینا گویا نصف شب جمع کردن از اینجا رفتن. حالا ما زنگ زدیم پلیس الان دیگه می رسه ...
زن چند بار دیگر آقا، آقا می گوید. اما مرد نمی شنود. همانجا دم در نشسته و پای چپش را جمع کرده توی شکم و پای راست دراز است. دست راستش را روی زانوی راست بند کرده و دست چپ کنارش ، روی زمین مانده است.


نون الف--تابستان 90

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

نماد رجولیت و مردانگی تا آنجا فروکاسته می شود که ناگزیر از تلاشی است ..

خوانشی کوییر از مجسمه ی (شمع) رابرت گوبر

تصویری که می بینید مجسمه ی شمع (بی عنوان) اثر رابرت گوبر است. اثری مینیمال در حوزه ی مجسمه سازی. پایه ی این شمع یا مجسمه موم است و روی موم مقداری مو قرار دارد. قصد ندارم اینجا به این بپردازم که رابرت گوبر چه کسی بوده و چه کرده. چیزی که می خواهم به آن بپردازم خوانش کوییر از این اثر است.به طور حتم خوانش کوییر درک ذهنی من به عنوان خواننده این متن از بازی موجود در آن است. رابرت گوبر در خانواده ای کاتولیک بزرگ شد. پس بیراه نیست اگر از نمادهای آن در برخی آثار خود بهره بجوید. در این اثر نیز شاهد استفاده ی او از عنصر شمع هستیم. 




در کاتولیسیسم ، شمع نماد موارد زیادی است. مثلا «شمع روشن» نمایانگر حضور خداست یا به عبارت دیگر نماد تمامیت است. از سوی دیگر نمادی است برای در بند جسم نبودنِ نیایش کننده که هنگام نیایش شمعی برای خدا می برد تا نمایانگر حضور و جسمش باشد و حتی بعد از ترک محل نیایش توسط او، نیز بسوزد. شمع برای سوگواری هنگام مرگ افراد نیز استفاده می شود تا میانجی فرد مرده و قدیسین باشد. از دیگر سو موم خود ماتریالی است که با گرمای شمع آب می شود.

اما نخستین چیزی که با دیدن این تصویر شاید به چشم بیاید، آلت تناسلی مرد است. آلتی که برانگیخته شده. در واقع تصویر واجد استعاره ای فالیک است. همانطور که گفتیم کاتولیسیسم «شمع روشن» را نمادی می داند بر حضور خدا(تمامیت). اما شمع اثر گویر خاموش است و نه روشن. شمعی که در این تصویر می توان گفت که استعاره ای است بر آلت تناسلی مردانه ، خاموش است و در نهایت چیزی که به اصطلاح آن را مردانگی و مرد می دانیم خاموش است. از طرفی اگر حتی شمع هم روشن شود باز این موم پایه ی آن است که آب خواهد شد و شمع (آلت تناسلی مردانه) دوامی نخواهد داشت. نماد رجولیت و مردانگی تا آنجا فروکاسته می شود که ناگزیر از تلاشی است. بلاشک آثار گوبر از تجربه ی شخصی هنرمندی که خود همجنس گرا و کاتولیک بود، جدا نیست. این اثر گویر در سال 1991 ساخته شده است. درست در زمانی که ایدز به شدت دنیا را فراگرفته بود و همجنس گرایان نیز بخش بزرگی از این قربانیان بودند. بر همین اساس عده ای نیز معتقدند پیوند شمع/فالوس یادآوری دردناکی از این موضوع است. در عین حال همزمان نیز بر تجسم نمادگرایی ایمان کاتولیک و موقعیت نا امن گوبر به عنوان یک همجنس گرا است که در محیطی معتقد بزرگ شده.

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

و این من هستم

خواهرکم دلم برایت یک ذره شده. کاش بودی و مثل آن وقت ها می نشستیم کنار هم  و مامان،بابا بازی می کردیم. یادت هست آن عروسک پارچه ای می شد بچه مان؟ یادت هست سر اینکه چه کسی مامان باشد که بشود عروسک را بگذارد زیر لباسش  که یعنی حامله است، دعوایمان می شد؟ خواهرکم این روزها خیلی گیجم. گم شده ام. کاش بودی و با هم حرف می زدیم. جنگ برای هیچ کس حال و حوصله نگذاشته. مامان حتی حوصله ندارد 5 دقیقه به حرفهایم گوش کند. دیشب می گفت که بهتر است یک مدتی برویم شمال. برای روحیه ی همه خوب است به خصوص برای من. اما من دلم نمی خواهد از این خانه بروم بیرون. جنگ اگر بالای سرم هم باشد، بمب حتی اگر توی سقف خانه ام هم بخورد، همین جا توی همین خانه می مانم. هیچ جا مثل این خانه احساس امنیت ندارم. راستی این پنجشنبه شب می رویم خانه ی خاله برای تماس تلفنی ای که قرارش را گذاشته بودیم. خوشحالم چون صدای تو از هر مسکنی بهتر است.
---------------------------------------------
خواهری خوشحالم که دیشب صدایت را شنیدم. زیاد حالم خوش نبود. دیشب نمی شد جلوی آن همه آدم که برای حرف زدن با تو آنجا جمع شده بودند، بنشینم به درد و دل. راستش نمی خواستم توی نامه هم حرفی بزنم اما مسئله اینجاست که توی این اوضاع که کثافت و مرگ همه جا را گرفته، فقط نامه هایی که به تو می نویسم آرام ام می کنند. شب قبلش با محمود حرفمان شد. خوب همیشه به خودم می گویم دختر جان قدر محمود را بدان. گوهری است برای خودش. به خودم می گویم سر به سرش نگذار. توی این اوضاع اقتصادی خراب، با کار کردن پدرش در آمده بگذار شبها توی خانه احساس آرامش کند. اما محمود انگار نمی خواهد بفهمد که موقعیت من خاص است. نمی خواهد بفهمد که حالم خوش نیست. توقع دارد که نه تنها همه چیز خانه رو به راه باشد که با این حال خراب بنشینم و برایش جک تعریف کنم. می دانم الان حتما داری می گویی او هم عصبی است و درکش کن. من هم سعی می کنم همین کار را بکنم اما خوب آن شب که داشتم بعد از شام سیب می بردم تا بخوریم –آخر فعلا فقط می شود سیب خرید- وقتی نشستم کنارش یکهو اوغم گرفت. از دستشویی که برگشتم انگار که ناراحت شده باشد، بی شب به خیر رفت که بخوابد. در را هم محکم بست و از توی اتاق بلند بلند و باغیض گفت که،«یکی نیست بگوید برای که زحمت می کشی و سگ دو می زنی، خانم که هفته ای هفت روز کنار تو اوغش می گیرد.» . میدانی، حق دارد. نمی فهمد! همین چیزهاست که تردیدهایم را بیشتر می کند.
-----------------------------------------------
امروز حسابی آشفته ام. انگار توی دلم سیر و سرکه می جوشد. آخر دیشب خواب دیدم که وسط یک بیابان هستم و ماری دورم حلقه زده. موقعیت ترسناکی بود. دور من می گشت اما هیچ کاری به کارم نداشت. آفتاب هم مستقیم می خورد توی سرم. انگار که مغزم می جوشید. باور کن که حتی توی خواب هم احساس کردم سرم دارد منفجر می شود. یک دفعه توی آن بیابان محمود سر و کله اش پیدا شد ، با چهار شاخه گل میخک قرمزی که دستش گرفته بود. لبخند می زد و چیزهای گنگی می گفت. گلها را برای من خریده بود انگار. خواستم گلها را از دستش بگیرم که دستش را کشید و اخم کرد و گلها را پر پر کرد و پرت کرد توی صورتم. مار هم هنوز دورم می چرخید. یک بار هم خواستم بیدار شوم اما بختک افتاده بود روی سرم انگار. با گریه بیدار شدم و همین کابوس مزاحم، امروزم را خراب کرده.اوغهایم زیاد شده و همین بر اضطرابم اضافه کرده. روز به روز شک و تردید بیشتری پیدا می کنم. راستی فردا وقت سونوگرافی دارم.
-------------------------------------------------
چهار روز پیش رفتم سونوگرافی. ماه سوم را هم رد کرده ام. یک خانمی آنجا بود که چهارمین بچه را در شکم داشت. باورت نمی شود که تازه چطور از اوضاع خراب اقتصادی و سیر کردن شکم بچه ها می نالید. می گفت که عزادار هم هست. به تازگی خبر شهادت برادرش را آورده بودند. خواهرم باور کن به اندازه ی همه مادرهایی که بچه شهید دارند غصه دارم. این روزها بدخواب شده ام. انگار آن کابوس آرامش را از من گرفته. اتفاقا دیشب محمود وقتی آمد خانه چهار شاخه گل میخک قرمز خریده بود که من را خوشحال کند. همین بیشتر عصبی ام کرد. دو دلم. تردید همه ی زندگی ام را گرفته. بد غذا شده ام. زیاد اوغ می زنم. ویار بدی دارم. حتی یک سیب هم نمی توانم گاز بزنم. دیروز از مامان سراغ مادام سورن را گرفتم. جوابم را ندارد و یک جوری نگاهم کرد که انگار خل شده ام.
--------------------------------------------------
راستش دیگر تحمل این همه اضطراب از توان من خارج است. می خواهم آرام باشم. آرام زندگی کنم. تردید و شک توی این سه ماه خوره ی جانم شده. فکر می کردم محمود هم می تواند این موضوع را بفهمد. وقتی تو هم پای تلفن به من آنطور گفتی مصمم تر شدم. از مخابرات تا خانه که می آمدم محکم قدم بر می داشتم. تردیدی نداشتم که دیگر اشتباه نمی کنم.و از آنجا که آدم  باید همه چیز را به شوهرش بگوید ، وقتی محمود آمد خانه، رک و پوست کنده گفتم که چه تصمیمی دارم. اما باورت نمی شود اگر بگویم که خانه را به هم ریخت. البته اولش سعی کرد به من بفهماند که درکم می کند و در شرایط بدی هستم که ممکن است اگر او هم بود از روی احساس و به خاطر سختی و وضع بد جسمانی همین کار را می کرد. فکر می کند دردی که سه ماهه می کشم همینهاست. گفت که اما من باید عاقلانه تر فکر کنم. راستی عقل چیست خواهری؟ وقتی اصرار مرا دید، کم کم از کوره در رفت و اگر در دسته ی مردان موقر قرار نداشت حتما مرا به باد کتک هم می گرفت. دست آخر هم شال و کلاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند زد بیرون. اعصابم حسابی به هم ریخته بود و برای اولین بار توی این سه ماه ، همه ی سیبهای ظرف میوه را بدون اوغ زدن خوردم. بوی آن چهار میخک هم خانه را برداشته بود و عجیب اینکه حالم را بهم نمی زد. می گویند اگر از چهار ماه بگذرد سخت تر می شود. تو اما نگران نباش خواهرکم. خودم فردا می روم محله ی قدیمی سراغ مادام سورن . کاش کنارم بودی!

نون الف--تیر 90
--------------------------------------

اگر اشتباه تایپی دارد می بخشید! نیمه شب است و چشمها بی جان ... فردا اصلاح خواهد شد ...