گوشی تلفن را که قطع کرد، به ورق پاره های روی میزش خیره شد. نفس عمیقی کشید و دستش را رو شقیقه ها کشید. به دیگران حق می داد که به همین راحتی، نخواهند قدمی برای گرفتاری اش بردارند، با این حال احساس می کرد از همه کسانی که دست کمکشان را پس کشیدهاند، بدش می آید. سخت بود از دیگران تقاضای کمک داشتن. عادتش نبود که از مردم توقع داشته باشد. فکر می کرد، شاید اینطور مزاحم دیگران است و گوشه چشمی هم به غرورش داشت. دوست نداشت لگد مالش کند. تا به همین روزها که حسابی گرفتار شده بود و چاره ای نداشت. دفترچه تلفنِ گوشی همراهش را بالا و پایین کرد. هیچ کسِ دیگری برای رو انداختن باقی نمانده بود که کارمند هم باشد، جز او. دلش لرزید، اما مجبور بود. شماره را که گرفت ، بعد از سه بوق، از آن طرف خط مثل همیشه با یک جانم، جوابش را داد و سلام کشدارش مطابق معمول دوست داشتنی بود. گفت که زنگ زده تا حالش را بپرسد و بعد از اینکه کمی از روزمرگیها گفتند، خداحافظی کرد. هیچ چیز دیگری نگفت. نمیخواست بفهمد که مثل همان وقتها، همچنان یک قدم عقب تر از اوست و حالا هم لنگ 4 5 میلیون پول. گوشی را که گذاشت، حسابی عصبانی بود. با مشت، محکم کوبید روی میز و بالا تنهاش را روی آن پرت کرد. فُرمِ مدارکِ مورد نیاز برای وام بانکی، به زمین افتاد. خم شد تا فُرم را بردارد. بندِ "ب" بدجوری به صورتش سیلی می زد :
ب :هم چنین برای گرفتن این وام، دو ضامن معتبر که کارمند یا بازنشسته دولتی باشند؛ مورد نیاز است.
نون الف - تابستان 89
وبلاگ خوبی داری...
پاسخحذفادبیات، بهترین راه است برای رسیدن...
ممنون که می خوانید ..
پاسخحذف