۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

اَوّل


چرا این­طور نگاه می­کنید؟ نه شاخ دارم و نه گوش­های دراز! فقط از این­که باید یک سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی - شبیهِ گلِ وارفته-  شده­ام. این که دیگر چپ چپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماسماسک خودش اصلا مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعا من هنوز آن­قدر احمق نشدم که هر سال ، سالمرگِ خاله جان بزرگه که می­رسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جنابِ همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن ، چی بهش می­گویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم می­آمد. اما خوب حالا، رازِ اصلیِ ماجرا، خودِ همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگه ی خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سالِ پیش مُرد. بزرگ خاندانِ خانواده ی بی انتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گِره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گره­گشایی نشود!

 اول­ها همه می­گفتند عاقله زن است و حرفهایش، حرفِ خیر. بعد گفتند نفسش حق است و جان دارد. کم کم گفتند دست خیر دارد و این اواخر کار داشت می­کشید به سِحر و جادو. خودش خبر نداشت که این همه خاصیت برایش ردیف کرده­اند. به هر حال یک جورهایی شده بود چشم امیدِ همه. چه وقتِ بودنش و چه بعد از مرگش و خوب من هم با همه ی بی اعتقادی­ام، این اواخر دیگر از این قاعده مستثنی نبودم.

چاره­ای نداشتم. گِره­ای به زندگی­ام افتاده بود که هزار دندان هم چاره­اش نمی­کرد. دستِ آخر، یک بار که با چشمِ گریان رفتم سراغِ مامان، یادم آورد که اگر به تنهایی از پسِ این گره بر نمی­آیم، دست به دامانِ خاله جان و حلیمش شوم. مشکل اما یکی دو تا نیست. با همسر خان چه باید می­کردم؟  راستش جرات هم نمی­کردم هر سال بهش بگویم که راه افتاده­ام این همه راه گز کرده­ام تا دماوند برای آن حلیمِ کذایی، فقط هم به خاطر خیرات و نذری و این حرفها. سال اول بهش گفته بودم که برای به هم زدنِ حلیم و ثواب و از این حرفها می­روم و همسر خان بعد از اینکه با چشم­های وغ کرده­اش نگاهم کرد، کتابش را ­گذاشت زمین و بعد از خنده مفصلی بهم ­گفت: "نگو دختر! زشته! تو مثلا لیسانسِ این مملکتی!" از آن وقت به بعد دیگر حتی یک کلمه هم حرفی نزدم و حتی یادآوری نکردم که سالروزِ فوتِ خاله جان است. جرات نداشتم حتی اسمِ حلیم و خاله جان را کنار هم بیاورم.

دیگر همه فهمیده بودند که همسر بنده یک چیزیش هست. حتی مامان که آن اوایل یک دامادم می­گفت و صد دامادم از دهانش می­ریخت، وقتی که دید هر سال به جای گفتنِ اصل ماجرا چیز دیگری سرِ هم می­کنم تا به حلیمِ خاله جان برسم، گفته بود :"خوب کاری می­کنی مادر! این پسر ماشالا همه رو از بالا نیگا می­کنه! یکی هم نیست بهش بگه بابا جون بیا پایین! فکر کردی کی هستی حالا؟ 4 کلاس بیشتر و کمتر که این حرف­ها رو نداره پسرجون!"

 راست هم می­گفت اما مامان نمی­دانست که من برای همین 4 کلاس بیشتر و کمتر است که هر سال تا دماوند گَز می­کنم. راستش من یک جورهایی زندگی عادی خودم را به هم ریخته بودم تا در کنکور ورودی فوق لیسانس پذیرفته شوم. که فاصله­ام را با همسر خان کم کنم. جان می­کندم تا جلوی همسر خان و رفقایش کم نیاورم و توی جمع حرفی برای گفتن داشته باشم، اما انگار فایده­ای نداشت. چند بار هم سر همین چیزها جر و بحثمان شد. یک بار بهش گفتم :"لا­اقل دیگه اینقدر متوجه باش که توی جمع آدم را ضایع نکنی جنابِ دُکتر." این جنابِ دُکتر را گفته بودم تا متلک بیندازم و بهش بفهمانم که دُکتر بودن و کتاب خواندن برای داشتنِ عاطفه و محبت و شعور شاید لازم باشد، اما قطعا کافی نیست. اگر فکر کردید بهش برخورد و یا ناراحت شد و یا حداقل فهمید که متلک می­اندازم سخت در اشتباهید. به جایش گفت:" تو هم لااقل توی جمعی که رفقای من هستن دیگه اینقدر متوجه باش که سر 4 تا مسئله جدی از اون 6 تا دونه رمانی که خوندی فاکتِ علمی نیاری واسم." 4 سالِ تمام می­شد که افتاده بودم دنبالِ کنکور فوق لیسانس و کُلِ سال را مشغول درس خواندن بودم تا روز موعودِ کنکور برسد. اما درست همان روز که سر می­رسید انگار هر چه خوانده بودم بَک اِسپیس خورده بود و آخرِ امتحان، جز یک دستِ خیس از عرق و یک حُلقومِ خشک و یک کامِ چسبناک در دهانم، چیزی باقی نمی­ماند. اگرچه از این بابت خیالم راحت است که سه سال اول را هر طوری بود از همسرخان پنهان کردم، اما ماه پشت ابر نماند و پارسال بالاخره دستم رو شد.

 امسال می­شود پنجمین سالِ کنکورِ فوق لیسانسِ من و سالِ سومی بود که من دست به دامانِ خاله جان بزرگه شده بودم. خاله جان بزرگه که رفت، دختر بزرگش سرِ اولین سالمرگش به همه خانواده زنگ زد و گفت که خواب مادرش را دیده و در خواب با قیافه­ای گرفته بهش گفته، اگر هر سال وقتِ رفتنِ من بساط حلیم پزان به پا نکنی نمی بخشمت. خاله جان در خواب تاکید کرده بود که خانواده باید بداند که سایه ی نفسِ حقش هنوز سرشان مانده و همچنان هیچ کس در خانواده برای حل مشکلاتش تنها نیست. حالا هم 4 سال بود که بساطِ همین ماسماسک، این نامچه را می­گویم دیگر، اصلا گوشتان را بیاورید جلو،-- همممیین خیرات و نذررری به پا می­شد و همه خانواده جمع می­شدند که به جای خاله جان با حلیمِ خیراتی و نذری­اش، درد و دل کنند و آن را هم بزنند و حاجت خود را از دستانِ دور از دسترسِ خاله جان بخواهند. هر سال هم هر کس به نوبتی که به محل رسیده بود، حلیم را به هم می­زد. این یک قانون بود و دخترِ بزرگِ خاله سرِ این موضوع ابدا با کَسی شوخی نداشت و غیر از این را حق خوری می­دانست. مامان حق را به دُخترخاله می­داد و می­گفت نوبت در برآورده شدنِ حاجت مهم است و خاله جان برای نفر اول بیشترین انرژی را می­گذارد و این خیلی در روا شدنِ حاجتهای کذاییِ ما مهم بود. خوب از همین جاست که من دردم می­گیرد. سه سالِ پیش که من هم از سرِ ناچاری تن به هم­زدنِ حلیم سپرده بودم، سرِ بهانه جور کردن برای همسر خان، زمانی رسیدم که درست نیم ساعت قبلش نفر اول سر رسیده بود، پارسال هم فقط سرِ 5 دقیقه دیر جنبیدن از خانه خودتان خوب می­دانید که در تهران 5 دقیقه چقدر می­تواند سرنوشت ساز باشد- و امسال هم که دستِ باران در کار بود و ترافیکی که دنبالش آمد . سه سال است که نفر اول نیستم و حالا از این دردم گرفته که با احتساب اینکه سال چهارم را هم دیر رسیدم، احتمالا هم­چنان پشت کنکور خواهم ماند و یک لیسانسیه ی به درد نخور باقی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر