۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

منتشر شده در روزنامه فرهیختگان


آبی چرک

صبح، بعد از اینکه از خواب بیدار شد، حسابی به خودش رسید. لباس‌های آبی‌اش را تن کرد. گیس‌های برفی‌اش را درست کرد و روی شانه ریخت. خوش‌بوترین اسپری‌اش را هم روی خودش خالی کرد.
 اما حالا دو ساعتی می‌شد که نشسته بود روی صندلی. یک لحظه هم از جایش تکان‌نخورده بود. حالا انگار دیوارهای آبی اتاق که دیگر چرک به نظر می‌رسیدند، بیخِ گلویش را تنگ کرده بودند. جوری که می‌خواستند خفه‌اش کنند. نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداخت.  پنج دقیقه بیشتر به پایانِ وقت نمانده بود. با خودش فکر کرد که حالا حتما سر و کله کبری خانم پیدا می‌شود و خنده‌اش را توی اتاق پخش می‌کند. بعد هم لابد از تغییر شکل و شمایل نوه‌هایش تعریف می‌کند و به زور یک شیرینی می‌گذارد توی دهانِ او. به همین چیزها فکر می‌کرد که پرستارِ شیفتِ جمعه از جلوی اتاق رد شد. رد شد اما دوباره برگشت و گفت : «مادر خودت را اذیت نکن. بچه هایت امروز نمی‌رسند بیایند دیدنت لابد. ان‌شاءالله هفته بعد.» پرستار که رفت، از روی صندلی بلند شد. آرام گیس‌هایش را باز کرد. خزید توی تختخواب و پتو را کشید روی سرش.

۲ نظر:

  1. درودِ بی پايان بر شما که فضا و احساس را بسيار ماهرانه و با نگرشی انسانی تصوير کرده ايد

    پاسخحذف