۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

چشم ها




ملافه
 را تا زیرِ چانه زن بالا کشید. بی صدا. بعد دست گذاشت روی گردنِ خودش و جایی بالای جناغِ سینه اش را فشار داد. حس می­کرد خفه شده. انگار نفسش بالا نمی­آمد. اما عجیب این­که هنوز آن­جا سرپا ایستاده بود. بی هیچ نفسی. بی هیچ صدایی. چند بار سعی کرد دهان باز کند و چیزی بگوید. اما نه نفسی بود و نه صدایی. پس چرا هنوز زنده بود؟ چند دقیقه­ای همان­طور بالای سر زن ایستاد و نگاهش کرد. چشم­های خمارِ زن هنوز هم دلش را می­بُرد. این چشم­ها مالِ مرد بود. پیچ و خم­های شانزده سال زندگی مشترک هم نمی­توانست از شیفتگی مرد به آن چشم­های خمار کم کند. حتی حالا که زیر چشم­ها دو بندِ انگشت گود رفته بود و دیگر از آن ابروهای نازکی که چتر می­شدند بالای آن چشم­ها خبری نبود. پای حرکت نداشت و با هر قدمی که بر می­داشت، زمین زیر پایش کش می­آمد. اما هر طور بود خودش را به کاناپه کنار پنجره رساند و در آن فرو رفت. شب سیاهی­اش را ریخته بود توی شهر و سخاوت­مندانه خودش را در همه خانه­های شهر پخش کرده بود. دست راستش را بی رمق بالا آورد و روی چشم­ها و ابروهایش کشید.


-         چشم چشم ، دو ابرو ، دماغ و دهن یه گردو!
-         برو بابا! صورت خودت گردوئه با اون لُپ­های گنده ات!
-         باشه اصن صورتِ من گردو ، شما فقط چشم­هات رو با من عوض کُن.
-         ببینم بیست، سی سال بعد هم همین حرف­ها رو می زنی؟
-         تو فقط زاییده شدی واسه اینکه حالِ منو بگیری؟ نمی­تونی دو دقیقه رمانتیک باشی؟
-         آفرین! دقیقا! خوب فهمیدی!
-         خَر!
-         قهر کردی؟
-         برو بابا!
-         خوب حالا! اصن چشم­هایم برای تو! اصن چشم­هایم برای همه!
-         اوی اوی بارِ آخرت باشه ها! چشم­هات فقط برای من!
-         حالا چی میشه چشم­هام رو با همه تقسیم کنم آخه خسیس؟
-         هیچی نمیشه! فقط چشم­هات رو از کاسه در میارم!

روزهای قبل از ازدواج برایش زیباترین روزهای زندگی بودند. برای او که خسته بود، بی جان از 29 سال زندگی، زیر سقفی که سقف نبود، که نه سقف بود و نه گرم. اصلا نمی­شد اسمش را خانه گذاشت، که فقط خوابگاهی بود برایش تا شب را در دلِ آن پناه بگیرد. پرستارِ پدری پیر بود و همه کارش این بود که مراقبش باشد تا داروهایش را به موقع بخورد که مبادا چند باره و چند باره قاطی کند و بزند به کوچه و خیابان و او را آواره کند از پیِ خودش. تا یک بار از کلانتری پیدایش کند و بار دیگر از کنجِ پس کوچه­ای در یکی از خیابان­های این شهر. اصلِ اصلش برای همین بود که هر روز صبح قبل از هر کاری، کفِ دست پدرش شماره تلفن خانه را می­نوشت. تمام کارش همین بود. همین پاییدنِ پدر. همین پاییدنی که دستِ آخر مادرش را که پیش از او این بار را بر دوش می­کشید، دق مرگ کرد.

بلند شد و روی کاناپه نشست. دست برد و سیمِ آباژور را کشید. دکمه­اش را زد. آباژور را خاموش کرد. دلش می­خواست نوری نباشد. اصلا دلش می­خواست که صبح نشود. سیگاری برداشت و آتش زد. روی کاناپه دست کشید و پرزهای نیمه جانِ آن را زیر دستانش لمس کرد. پنجره را باز کرد. سوزِ سردی خودش را پرت کرد توی خانه. مادرش این­جور وقت­ها می­گفت هوا بدجوری ایاز کرده. چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود. و برای چشم­های مادر. حالا دیگر حتی چشم­های مادر را هم فراموش می­کرد.

-         پسر بیا تو ، هوا ایاز کرده، مریض میشی، بیا تو که من دیگه درِ حیاط رو هم قفل کنم.
-         میام مادر، بذار باشم یه خورده، سوزِ هوا خوبه.
-         سوز چیش خوبه قربونت. مریض میشی، می اُفتی.
-         همین سوز که می­خوره به تنم تازه می­فهمم هنوز زنده­ام.
-         تلخ نباش این­قدر پسرم. قرصِ مُسکِن بیارم واست؟
-         نه بابا خوبم، طوری نیست! خودش خوب میشه!
-         سر دردهات زیاد شده، نمی خوای بری دکتر؟
-         دکتر نمی­خواد که. مالِ کم خوابیه.
-         چشم­هات یه چیز دیگه میگن ها!
-         می­خوای سرِ درد و دلم باز شه این­جوری میگی؟
-         بگو خوب قربونت. من و تو اگه با هم درد و دل نکنیم با کی درد و دل کنیم پس؟
-         مادر هیچ نگاه به چشم­های خودت کردی؟ من باید حسابی گاو باشم که چشم­های تو رو نخونم.
-         تو که خودت می­دونی دردِ من، دردِ یه روز و دو روز نیست! تو جوونی اما.
-         چشم حرفِ راست می­زنه. پیر و جوون نداره که.
-         چِشم چِشم چِشم، امان از دستش که هر چی می­کشیم از دستِ همین چشم­هاست!
-         مادر چشم قلبِ بیرونی آدم­هاست. همین خودِ من اگه نگاه به چشم­های تو نکنم و نفهمم امروز تو چه حال و هوایی بودی، روزم شب نمیشه!
-         کاش جای این جفت چشم، یه جفت سنگ بود. والا!
-         نگو این­جوری مادر. آدم­ها از راهِ چشم عاشق میشن. از این مهم­تر؟
-         می­خوام نشن صد سالِ سیاه. اصلا پسر تو هم چند وقته دیگه زیادی داری پیله می­کنیا به چشم و چال!
-         کاش می­شد یه جور دیگه زندگی کنیم. یه جوری که چشم­هامون، یه حرفِ دیگه­ای بزنن.
-         گفتم که هر چی می­کشیم از دستِ همین چشم­هاست. بابات این­قدر به من گفت که تو چشم چرونی می­کنی زن! این­قدر به من گفت ایشالا چشم­هات کور بشه من راحت شم! این­قدر چشم دوخت تو چشمِ من که یه وخ نگرده جایی که نباید، که حالا این­طور افتاده کنجِ خونه، که حالا چشم­های خودش نگاه به یه جایی می­کنه که معلوم نیست کجاست.
-         خوشحالی این­طوری شده؟
-         وا! حرف­ها می­زنی ها پسر. شِمرم مگه؟
-         دروووغ نگو دیگه.
-         ول کن بچه. شوخی­ات گرفته؟
-         باشه بابا. باشه. نگو.
-         مادر من دیگه خسته­ام. بیا تو در رو قفل کنم. می­خوام بخوابم.

ترسید. از این­که چشم­های مادرش را زود به زود فراموش می­کرد، ترسید. از روی کاناپه بلند شد و لِخ لِخ کنان خودش را کشید کنارِ کُمدِ توی اتاق. پاهای بلندش حالا مثل وزنه­ای بر بدنش سنگینی می­کردند و به زور دنبالش می­آمدند. آلبوم­های قدیمی را بیرون کشید تا به عکس­های مادرش نگاه کند و دوباره به چشم­هایش زُل بزند. چشم­های پدرش را هم تماشا کرد. از وقتی که جان داشتند و فقط به روی او می­خندیدند تا وقتی که جایی را می­دیدند که هیچ کس جز خودش آن­جا را نمی­دید. آلبوم­ها را بست. یکی از آلبوم­ها را زد زیر بقل و برگشت به پذیرایی. از روی تکه­های شکسته گلدان رد شد و رفت بالای سرِ زن ایستاد و دوباره به چشم­های زن نگاه کرد. چشم­های خمارِ وحشی ای که هنوز هم سرِ رام شدن نداشتند. دوباره برگشت و روی کاناپه نشست. مادرش که مُرد، حالِ پدرش هر روز بدتر شد. حال پدر که بدتر شد، او هم دیگر به مغازه نرفت. اجاره­اش داده بود و از اجاره آن مغازه، زندگی را می­گذراندند. همین خانه نشینی هر روز خُلقش را بیشتر از دیروز تنگ می­کرد. روزهایش شبیه هم شده بودند و بطالت سرفصلشان. یک ماشینِ غراضه­ای خریده بود و گاهی که پرستار پیشِ پدرش بود، با آن بی­هدف توی خیابان­ها پرسه می­زد. اما همین کاناپه­ای که حالا رویش نشسته بود، بالاخره کارِ خودش را کرد. درست 16 سال و 7 ماه و پنج روزِ پیش.

-         چه آدمِ خوش اقبالی بودی ها! فکر کن یکی یه روز بیاد بیرون و یهو هوس کنه یه کاناپه شبیه کاناپه­های تو فیلم­ها بخره و سر از مُبل فروشی دربیاره و از کارمند­های مبل فروشی فقط یه دخترِ خوشگلش رو ببینه و بعد این­قدر دنبالش موس موس کنه و اینها، تا بالاخره دختره رو راضی کنه که باهاش بره بیرون و حالام که قراره زنش بشه.
-         شما یه خورده از خودت تعریف کن.
-         دروغ میگم؟
-         من غلط بکنم بگم شما دروغ میگی، اصلا عینِ واقعیت رو گفتی.
-         حالا شد!
-         بعله! تا قیامت هم همینو میگم؛ گفتم که شما فقط نگاهت رو از ما دریغ نکن، فقط بذار ما زیر دست و پات بچرخیم، همین واسمون کافیه والله.
-         خوب حالا فعلا یه سیگار روشن کن تا ببینم چی میشه!

صدای خنده آن روزِ زن آمد توی گوشش. سیگار دیگری روشن کرد. پُک­های عمیقی به سیگار زد. با خودش فکر کرد که آن روز چقدر بهشان خوش گذشته بود. چقدر دلش می­خواست که مادرش دو سال اضافه­تر می­ماند و آن روز را می­دید. می­دید که او هم بالاخره فرصتی برای خندیدن پیدا کرد. تکه­ای از آتشِ سیگار روی کاناپه افتاد و باز هم یک جای دیگر از آن را سوزاند. کاناپه، دیگر آن کاناپه همیشگی نبود. گُله به گُله سوخته بود. جای سوختگی­ها را که دید، اشک توی چشم­هایش دوید. هشت سالگی­اش را به یاد آورد و همان روزی که مادرش او را به حمام برده بود. مادر زیر دوشِ آب هر از چند گاهی یک آخِ آرام می­گفت و دست­ها را تکان می­داد و زیر بغل می­گرفت. وقتی که داشت او را با حوله خشک می­کرد، دید که رد سوختگی سیگار روی دست­های مادر بدجوری توی ذوق می­زند. پدرش آن وقت­ها همیشه دست­های مادر را می­بوسید و می­گفت: "به خدا من دوستت دارم، خودت اذیت می­کنی، هی میگم چشم­هات فقط به دور و برِ خودت باشه. این­قدر با این و اون بگو و بخند نکن. اینقدر چشم دریدگی نکن. گوش نمیدی که."

زنگِ صدای پدر، هنوز هم توی گوشش بود. حس می­کرد زبانش به سق دهان چسبیده. بلند شد و رفت به آشپزخانه تا یک لیوان آب بخورد. قبلش اما دمپایی به پا کرد تا خُرده­های شکسته دو،سه بشقابی که جلوی آشپزخانه ریخته بود، پایش را زخمی نکند. همان وقت بود که بالاخره زن بعد از سه چهار ساعت، غلتی زد و به پهلوی چپ چرخید. دست راستش را روی پهلو گذاشت و بعد دست را بُرد سمتِ گردنش، آرام و زیرلب، با صدایی گنگ و خواب­آلود، فحشی نثار مرد کرد. مرد لیوانی آب خورد و برگشت روی کاناپه و دوباره دراز کشید.

-          اَه! گند زدی به این کاناپه. بذار کنار اون سیگار لعنتیت رو.
-         بذارم کنار؟ ... بذارم کنار؟ ... هوی! با توام کثافت! ... مگه تو اعصاب میذاری واسم که این سگ صاحاب رو بذارم کنار؟
-         باز فحش دادی؟ صد بار گفتم مودب باش. روانی!
-         آره من روانی­ام! اگه این­که میگم موقع حرف زدن، راست راست زُل نزنی تو چشم شوهرِ دوستت یعنی روانی بودن، یا اگه میگم تو جمعی که 4 تا مردِ جوون هست دم به دقیقه بگو و بخند راه نندازی یعنی روانی بودن، پس من روانی ام!
-         زُل می­زنم، خوب هم می­کُنم. تا جونت درآد. توی جمع نمیشه عینِ دیوونه­ها بشینم یه گوشه که. مگه من مثل توام؟ دیوونه! هر روز بساطمون شده این. روز به روز بدتر میشی که بهتر نمیشی!
-         خفه شو!
-         نمیشم آقا جون! نمیشم!
-         بِبُر صدات رو!
-         اصلا من دیگه نمی­تونم با تو زندگی کنم. هر چی عُمر تباهت کردم بسه دیگه.
-         زر نزن!
-         من که بختم سیاه شد، اقلا از حالا به بعد درست و حسابی زندگی کنم. نمی­تونم دیگه!
-         تو گُه خوردی زنیکه بی­حیای سلیطه.

یک­هو حسابِ کار از دستش در رفته بود. بشقاب­های روی میز را پرت کرده بود روی زمین و یک لحظه، حس کرد که از ازل دیوانه بوده. به طرف زن حمله برده بود و خوابانده بود زیر گوشش. بعد دست­ها را گذاشته بود روی گردنِ زن. می­چرخید و زن را با خودش می­چرخاند که دستِ زن به گلدانِ روی عسلی گرفت و گلدان روی زمین برگشت.

-         خفه­ات که کردم، چشات که از کاسه در اومد، می­فهمی یعنی چی. چیه؟ صدات در نمیاد! دیگه بُلبلی نمی­کُنی! سلیییطه، سلیییطه!
نفهمید که کِی دست را روی گردنِ زن گذاشت و کِی برداشت، اما بعدش زن چمباتمه زده بود پهلوی مبل و عینِ بید می­لرزید. می­لرزید و گریه می­کرد. سُرفه­ و گریه­اش قاطی شده بود. سُرفه می­کرد تا نفسش بالا بیاید. اولین بار بود که کار به این­جا می­کشید. زن همان طور لرزان بلند شده و رفته بود سمتِ آشپزخانه. از کابینتِ کشوییِ وسطی، یکی،دو قرصِ آرام بخش برداشته و خورده بود. بعد روی مبل دراز کشیده و آن­قدر گریه کرده، تا بالاخره خوابش بُرده بود.
.
.
مرد دوباره گریه زن را به خاطر آورد و از گریه او گریه­اش گرفت. همان موقع نگاهی به آشپزخانه انداخت. رفت توی آشپزخانه. از کابینت کشوییِ وسطی، دو ورق آرام بخش بیرون آورد. یک بطری آب هم برداشت. برگشت و روی کاناپه نشست. آباژور را روشن کرد. آلبوم عکس­های کودکی را گرفت توی بغلش. تک تکِ عکس­ها را نگاه کرد. عکس­های مادر، عکس­های پدر، عکس­های کودکی خودش. وسط آن همه عکس یک عکس قدیمی زهوار در رفته پیدا کرد. عکس خودش به همراه مادر و پدرش. پدر روی صندلی نشسته، مادر با کمی فاصله پشت سر او، و خودش هم با فاصله ی کمی سمت راست پدر ایستاده­اند. مادر و پدر نمی خندند و فقط اوست که انگار دارد قهقهه می زند. خوب که تماشا کرد، آلبوم را بست و روی کاناپه گذاشت. بعدش رفت بالای سرِ زن و برای بار چندم نگاهش را به چشم­های زن دوخت. چشم­هایی که حالا به خواب رفته بودند. چند دقیقه بعد با قدم­هایی سنگین، رفت توی اتاقِ خواب. در اتاق را بست.

[ …. ]

قفلِ درِ اتاق خواب تقه کرد و زن از پهلوی چپش به پهلوی راستش چرخید.

۲ نظر:

  1. حال و هوای مرگ از اول داستان هیاهو میکند. چشمها همیشه بیدادگرند. توی قصه ها وقتی اول از چشمها گفته میشود، انگار طبق قانونی نانوشته، پای یک مجنون وسط است.
    وقتی هم که آخر داستان پای یک جفت چشم به میان میآید، انگار که از واقعیت به رویا میرسد راویِ داستان.
    تو روان مینویسی و ملموس. دوست داشتنی و کاملاً خودی. انگار که همۀ اینها را زندگی کرده باشی. آدم اگر ناشی باشد، گاهی فکر میکند که از زندگی خودت مینویسی. قلمت را زمین نگذار بانوی پر احساس! اینها که در سرت میکذرند، باید کلمه شوند و جمله و اثر. چه بسا که ماندگار!
    موفق باشید.

    پاسخحذف
  2. خیلی خیلی ممنونم قاصدکِ عزیز --

    پاسخحذف