۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

منتشر شده در کانون فرهنگی چوک

این داستانِ ما هم شده گاوِ پیشونی سفید! :-)) در یکی دو ماهِ اخیر سه چهار جایی منتشر شده گمانم!:-)) به هر حال الان دیدم که گویا داستانِ «اول» در به روز رسانیِ این هفته ی سایتِ کانونِ فرهنگی چوک منتشر شده ... خوشحالم می کنید اگر بخوانید! :-)

------------

اول

چرا این­طور نگاه می­کنید؟ نه شاخ دارم و نه گوش­های دراز! فقط از این­که باید یک‌سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -‌شبیهِ گلِ وارفته- شده­ام. این‌که دیگر چپ‌چپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماس‌ماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعاً من هنوز آن­قدر احمق نشدم که هر سال‌، سال‌مرگِ خاله جان بزرگه که می­رسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جنابِ همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن‌، چی بهش می­گویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم می­آمد. اما خوب حالا، رازِ اصلیِ ماجرا، خودِ همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگه‌ی خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سالِ پیش مُرد. بزرگ خاندانِ خانواده‌ی بی‌انتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گِره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گره­گشایی نشود!
اول­ها همه می­گفتند عاقله زن است و حرف‌هایش، حرفِ خیر. بعد گفتند نفسش حق است و جان دارد. کم‌کم گفتند دست خیر دارد و این اواخر کار داشت می­کشید به سِحر و جادو. خودش خبر نداشت که این‌همه خاصیت برایش ردیف کرده­اند. به هر حال یک جورهایی شده بود چشم امیدِ همه. چه وقتِ بودنش و چه بعد از مرگش و خوب من هم با همه‌ی بی‌اعتقادی­ام، این اواخر دیگر از این قاعده مستثنی نبودم.
چاره­ای نداشتم. گِره­ای به زندگی­ام افتاده بود که هزار دندان هم چاره­اش نمی­کرد. دستِ آخر، یک‌بار که با چشمِ گریان رفتم سراغِ مامان، یادم آورد که اگر به تنهایی از پسِ این گره بر نمی­آیم، دست به دامانِ خاله جان و حلیمش شوم. مشکل اما یکی دو تا نیست. با همسر خان چه باید می­کردم؟ راستش جرات هم نمی­کردم هر سال بهش بگویم که راه افتاده­ام این همه راه گز کرده­ام تا دماوند برای آن حلیمِ کذایی، فقط هم به خاطر خیرات و نذری و این حرف‌ها. سال اول بهش گفته بودم که برای به هم زدنِ حلیم و ثواب و از این حرف‌ها می­روم و همسر خان بعد از اینکه با چشم­های وغ کرده­اش نگاهم کرد، کتابش را ­گذاشت زمین و بعد از خنده مفصلی بهم ­گفت: "نگو دختر! زشته! تو مثلا لیسانسِ این مملکتی!" از آن‌وقت به بعد دیگر حتی یک کلمه هم حرفی نزدم و حتی یادآوری نکردم که سال‌روزِ فوتِ خاله جان است. جرات نداشتم حتی اسمِ حلیم و خاله جان را کنار هم بیاورم.
دیگر همه فهمیده بودند که همسر بنده یک چیزیش هست. حتی مامان که آن اوایل یک دامادم می­گفت و صد دامادم از دهانش می­ریخت، وقتی که دید هر سال به جای گفتنِ اصل ماجرا چیز دیگری سرِ هم می­کنم تا به حلیمِ خاله جان برسم، گفته بود :"خوب کاری می­کنی مادر! این پسر ماشالا همه رو از بالا نیگا می­کنه! یکی هم نیست بهش بگه بابا جون بیا پایین! فکر کردی کی هستی حالا؟ 4 کلاس بیشتر و کمتر که این حرف­ها رو نداره پسرجون!"
راست هم می­گفت اما مامان نمی­دانست که من برای همین 4 کلاس بیشتر و کمتر است که هر سال تا دماوند گَز می­کنم. راستش من یک جورهایی زندگی عادی خودم را به هم ریخته بودم تا در کنکور ورودی فوق لیسانس پذیرفته شوم. که فاصله­ام را با همسر خان کم کنم. جان می­کندم تا جلوی همسر خان و رفقایش کم نیاورم و توی جمع حرفی برای گفتن داشته باشم، اما انگار فایده­ای نداشت. چند بار هم سر همین چیزها جر و بحثمان شد. یک بار بهش گفتم :"لا­اقل دیگه اینقدر متوجه باش که توی جمع آدم را ضایع نکنی جنابِ دُکتر." این جنابِ دُکتر را گفته بودم تا متلک بیندازم و بهش بفهمانم که دُکتر بودن و کتاب خواندن برای داشتنِ عاطفه و محبت و شعور شاید لازم باشد، اما قطعا کافی نیست. اگر فکر کردید بهش برخورد و یا ناراحت شد و یا حداقل فهمید که متلک می­اندازم سخت در اشتباهید. به جایش گفت: "‌تو هم لااقل توی جمعی که رفقای من هستن دیگه اینقدر متوجه باش که سر 4 تا مسئله جدی از اون 6 تا دونه رمانی که خوندی فاکتِ علمی نیاری واسم." 4 سالِ تمام می­شد که افتاده بودم دنبالِ کنکور فوق لیسانس و کُلِ سال را مشغول درس خواندن بودم تا روز موعودِ کنکور برسد. اما درست همان‌روز که سر می­رسید انگار هر‌چه خوانده بودم بَک اِسپیس خورده بود و آخرِ امتحان، جز یک دستِ خیس از عرق و یک حُلقومِ خشک و یک کامِ چسبناک در دهانم، چیزی باقی نمی­ماند. اگرچه از این بابت خیالم راحت است که سه‌سال اول را هر‌طوری بود از همسرخان پنهان کردم، اما ماه پشت ابر نماند و پارسال بالاخره دستم رو شد.
امسال می­شود پنجمین‌سالِ کنکورِ فوق لیسانسِ من و سالِ سومی بود که من دست به دامانِ خاله جان بزرگه شده بودم. خاله جان بزرگه که رفت، دختر بزرگش سرِ اولین سال‌مرگش به همه خانواده زنگ زد و گفت که خواب مادرش را دیده و در خواب با قیافه­ای گرفته بهش گفته، اگر هر‌سال وقتِ رفتنِ من بساط حلیم‌پزان به پا نکنی نمی‌بخشمت. خاله جان در خواب تاکید کرده بود که خانواده باید بداند که سایه‌ی نفسِ حقش هنوز سرشان مانده و همچنان هیچ‌کس در خانواده برای حل مشکلاتش تنها نیست. حالا هم 4 سال بود که بساطِ همین ماس‌‌ماسک، این نامچه را می­گویم دیگر، اصلا گوشتان را بیاورید جلو، -‌همممیین خیرات و نذررری‌- به‌پا می­شد و همه خانواده جمع می‌شدند که به جای خاله جان با حلیمِ خیراتی و نذری­اش، درد و دل کنند و آن‌را هم بزنند و حاجت خود را از دستانِ دور از دسترسِ خاله جان بخواهند. هر‌سال هم هر‌کس به نوبتی که به محل رسیده بود، حلیم را به‌هم می­زد. این یک قانون بود و دخترِ بزرگِ خاله سرِ این موضوع ابدا با کَسی شوخی نداشت و غیر از این را حق‌خوری می­دانست. مامان حق را به دُخترخاله می­داد و می­گفت نوبت در برآورده شدنِ حاجت مهم است و خاله جان برای نفر اول بیشترین انرژی را می­گذارد و این خیلی در روا شدنِ حاجت‌های کذاییِ ما مهم بود. خوب از همین جاست که من دردم می­گیرد. سه‌سالِ پیش که من هم از سرِ ناچاری تن به هم­زدنِ حلیم سپرده بودم، سرِ بهانه جور کردن برای همسر خان، زمانی رسیدم که درست نیم ساعت قبلش نفر اول سر رسیده بود، پارسال هم فقط سرِ 5 دقیقه دیر جنبیدن از خانه خودتان خوب می‌دانید که در تهران 5 دقیقه چقدر می­تواند سرنوشت‌ساز باشد- و امسال هم که دستِ باران در کار بود و ترافیکی که دنبالش آمد‌. سه‌سال است که نفر اول نیستم و حالا از این دردم گرفته که با احتساب اینکه سال چهارم را هم دیر رسیدم، احتمالا هم­چنان پشت کنکور خواهم ماند و یک لیسانسیه‌ی به‌درد نخور باقی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر