پسرک
زخمِ روی انگشتِ اشارهی دستِ راست را گذاشت کنارِ دهانش. بخارِ دهان
برای لحظهای سوزشِ زخم را کمتر میکرد. جلوی درِ نانوایی سکندری خورد و دمپاییها که از پاهاش بزرگتر بودند، زیرِ پاها تا خوردند. روی پلههای نانوایی مینشیند. دمپاییها را درست میکند. فالهایی را که هنوز روی دستش ماندهاند، میشمارد.
هفده تا. مهر است اما هوا هنوز رنگِ تابستان دارد. آفتاب توی چشمش است. بلند میشود و راهش را میکشد دو کوچه پایینتر. دور، جایی تهِ کوچه، آب میبیند. میداند که
هر چه برود هیچ نیست. یک بار این را از خانم معلم مدرسه پرسیده بود. همین که این
آبی که ظهرهای تابستان، تهِ کوچه چشمکش میزد چیست؟ جواب گرفت : سراب. حالا هم میرفت
سمتِ سراب. آرام. سنگینی هوا سرعتِ حرکتش را میگرفت. ساکن بود هوا. راه که میرفت انگار مرزهای بدنش روی هوا خط می انداخت. می شکافتش. می شد دو خطِ موازی. که می روند تا ته. نه به هم می رسند و نه به هیچ چیز ِ دیگر. توی مسیر میرفت و خیالش راحت بود که هفده تای باقی مانده را بهنام ازش میخرد. دلش به قار و قور افتاده بود که یک موتوری
زوزه کشان از کنارش رد شد و بعدش زنی هرولهکنان آرامش کوچه را به هم زد. زن افتاده بود
دنبالِ موتور و جیغ میکشید و توی همان جیغها غیرت مردانِ کوچه را برای دنبال نکردنِ
موتوری آنقدر قلقلک داد، که یک راننده آژانس پرایدش را
آتش کرد و با یک نفرِ دیگر افتادند دنبالِ دزدِ کیف. زن که خیالش راحت شده بود
همانجا توی پیاده رو نشست. جیغها شده بودند گریه و زن دستِ راست را توی دست چپ
گرفته بود و از دیگران سراغِ درمانگاه را میگرفت. پسرک کمی که نگاه کرد و سرک کشید، فهمید
که انگشتِ اشارهی
دستِ راستِ زن توی درگیری با موتوری ضربه خورده، بعد انگار که دوباره یادش افتاده
باشد، سوزش انگشتِ اشاره دستِ راستش را حس کرد اما بدونِ توجه به سوزش ، دست را
روی شکمش گذاشت و فشاری به شکم داد که شاید قار و قورش را کم کند و دوباره برگشت
به راهش.
جلوی
درِ ساختمانِ دفترِ اسناد رسمی که رسید مثلِ همیشه نگاهی به پلههای قدیمی و بلندِ ساختمان کرد. کیسه و فالهاش را داد دستِ چپ و دستِ راست را به دیوار
گرفت و هر طور بود 4 طبقه را رفت بالا. سرش را انداخت پایین و رفت توی دفتر. توی سکوتِ
دفتر حتی صدای نفسهای
آدم هم شنیده میشد.
هیچکس آنجا نبود جز بهنام. پسرک برای اینکه زهره بهنام را بترکاند، دمپاییها را درآورد تا صدای لِخ لِخش بند را آب ندهد.
بهنام سرش توی روزنامه بود و کلاهِ بِرِهی خاکستری را تا بالای ابروها پایین کشیده بود.
جوری که اگر روبرویش میایستادی فکر میکردی روی صورتش پارچه انداخته. نفس را توی سینه
حبس کرد و پاورچین پاورچین رفت تا کنارِ میزِ بهنام و یک دفعه: «سلام بهنام».
بهنام جاخورد اما مثلِ یک رفیقِ همسن و سالِ قدیمی با پسرک خوش و بشِ جانانهای کرد : «به! سلام! چطوری پسر؟ چه عجب! 4 5
روزی هست که نیامدی حسابی دلتنگت شده بودم رفیق!»
- دیگه لازم نبود بیام پیشت. همه اش رو میفروختم خیابون.
- دمت گرم دیگه. یعنی فقط برای فروختنِ فالهات میای پیشِ ما؟
- آره!
بهنام
که چشمهاش جمع شده بود از خنده زد پشتِ پسرک و گفت : «بچه پررو! ببینم مگه مدرسهها باز نشده؟ کلاس پنجم هستشها پسر. دیگه شوخی نیست قضیه.» پسرک هم که دندانهاش
هنوز از شادیِ ترکاندنِ زهرهی بهنام پیدا بود گفت: «مجبورم بفروشم. آقام گیر
میده. بیخیال درس رو. جمعهها میرم مدرسه اگه بشه.»
- حالا بشین برایت یک چایی بیارم.
- چسبِ مالِ زخمِ دورِ انگشت هم بیار.
- مگه چسبِ زخمِ دور انگشت فرق داره با جاهای
دیگه؟
پسرک
تک سرفهای کرد و گفت : «حالا همون. بیار. انگشتم رفته».
- چی؟ یعنی چی؟ چی کار کردی پسر؟ بده ببینم!
- نمیخواد ببینی. بچهام مگه؟
- باز دعوا کردی؟ نمیگم دعوا نکن؟!
- نمیشه آخه. امروز با حسن گلفروش کَلکَل کردیم. شد دیگه. دعوائه. هُلم که داد حسن،
خوردم زمین. پوستِ انگشتم رفته. خوب میشه.
- اِی بابا!
- آخه حسن تهِ کثافته.
- بیا! حرف زشت هم که میزنی هنوز!
- گیر نده دیگه.
- باز باید ازت قول بگیرم؟
- برو چایی بیار. چسب هم بیار.
- میارم منتها میخوام بگم تو مرام نداری اصلا. گوش نمیدی به حرفم. باز میری بیرون ، دعوا و فحش و ...
- حالا تو بیار.
بهنام
تقه خندهای کرد و کلاهش را از سر بیرون کشید. روزنامه را چهارتا کرد و کلاه را
گذاشت روی روزنامه و رفت توی آشپزخانه. پسرک رفت روی صندلی نشست. شکمش هنوز بیتابی میکرد و قار و قورش به هوا بود. یک حبه قند از توی
قندانِ روی میز برداشت و گذاشت زیرِ دندان و قِرِچ چ چ چ که از توی تنها اتاق دفتر
صدای داد و هوار بلند شد و بعدش از توی آشپزخانه صدای به زمین خودنِ سینی و به
دنبالش بیرون پریدنِ بهنام از توی آشپزخانه و باز کردنِ در اتاق و رفتن تویِ آن.
پسرک هم از روی صندلی پایین آمد. دوید طرفِ اتاق. کنارِ در ایستاد. بهنام پدرش را
محکم نگه داشته بود تا یک وقت از روی صندلی بلند نشود و به مردِ دیگر حمله ور.
- پدرم آروم باش. خوب نیست برات.
- آخه تو ببین این مردک چی میگه. تو چی فکر کردی؟ یعنی ما اینقدر بی وجدانیم؟
بهنام
دوباره پدرش را روی صندلی محکم کرد.
- بابا جان ، بابا جان ول کنید.
بعدش
رو کرد به پسرک و گفت :
- پسر می تونی بری یک پارچ آب و دو تا لیوان
بیاری؟ از توی یخچال.
- آره. الان.
پسرک
رفت طرفِ آشپزخانه. کفِ آشپزخانه خیس بود و او هم هول. داشت میخورد زمین که خودش را جوری چسبِ زمین کرد که یکی
به جلو رفت و دو تا به عقب اما زمین نخورد. پارچِ آب را از توی یخچال برداشت.
خواست لیوان بردارد اما قدش نمی رسید.
بالاخره اما با این پنجه و آن پنجه کردن، یک لیوان هم گیرش آمد. برگشت توی
اتاق. یک لیوان آب ریخت و خواست بدهد به پدرِ بهنام که بهنام گفت : «بده به آقا
اول.» لیوان را داد دستِ مرد. مرد مدام موهای صاف و چرب و کمپُشتش را با دست روی سرش مرتب میکرد. جوری حرف میزد که انگار تهِ هر جمله میخواهد
پا به زمین بکوبد.
- من که چیزی نگفتم آقا جان. یک پیشنهادِ ساده
دادم اینطور پریدی به من شما.
- پیشنهادِ ساده؟ تو به این میگی ساده مردک؟ خجالت بکش.
- آقاجان شما نمیتونی فحش ندی نه؟
- نه نمیتونم. تو انسانیت داری؟ بی انصاف اون آدم پدرت
بوده. چه
جوری دلت اومد؟
- شما کاسه داغتر از آش شدی برای بابای ما؟ من میگم آن مرحوم خودش میخواسته این کار رو بکنه، اجل مهلتش نداد. حالا
هم فقط گفتم من امکانش رو مهیا کردم.
- کاش اجل به تو مهلت نمیداد. حیفِ آن مرحوم که پسرش تو باشی. حاشا به
غیرتت.
- حاجی من گفتم شما آشنایی دورادور داری با ما
بیایم پیشِ خودت اول. نانی اگر هست به شما برسه. حالا هم حوصله ندارم. شما فحشهات رو هم که دادی به ما. حرفِ آخر؟ هستی یا
نیستی؟
مرد
که این را گفت دوباره پدرِ بهنام شد گلولهی آتش. محکم زد به بهنام. خواست کنارش بزند.
بهنام خورد زمین و پدرش در چشم به هم زدنی کازیه را از روی میز برداشت و پرت کرد
طرفِ مرد. مرد سرش را دزدید و کازیه درست جلوی پایِ پسرک پخشِ زمین شد. چند سانتیمتری بیشتر نمانده بود تا سرش. مرد کیف دستیاش را برداشت و برووووباباااایی گفت و از اتاق
زد بیرون و بعدش از دفتر. صدای بدوبیراه و غرغرش اما از طبقه دوم هم هنوز میآمد. بهنام که بلند شده بود و دستِ چپش را میمالید به پسرک گفت : «امروز روزِ تو نیست. بیا.
بیا من پولِ این فالهات را بدم برو سرِ زندگیات. قسمت نیست چایی بخوریم.» پسر پول
را گرفت و با بهنام دست داد و خداحافظی کرد. بهنام برگشت توی اتاق، پیشِ پدرش.
پسرک انگشتِ اشاره دست راست را دوباره گذاشت کنارِ دهانش. انگشت هنوز میسوخت و بخارِ دهان تنها چارهاش بود. آرام آرام از پلهها پایین میرود که توی پاگردِ طبقه دوم یک دستمالِ پارچه ای
سفید میبیند با گلهای
ریزِ آبی. دستمال را برمیدارد. توی دستمال چیزی بود. چیزی شبیهِ یک تکه گوشت.
دستمال را باز میکند و چشمش میافتد به یک انگشت. انگشت، انگشتِ اشاره بود.
انگشتی کوتاه و چاق با پوستی ضخیم و زبر و ناخنی سیاه. پسرک که ترسیده میخواهد
برود بالا و انگشت را نشانِ بهنام بدهد اما بعد پشیمان میشود و تصمیم میگیرد
انگشت را بیاندازد توی جوی آب. یک دفعه همان مردی که توی دفتر با پدرِ بهنام
دعوایش شده بود سر و کلهاش پیدا میشود. جوری بالا میآمد که روی آخرین
پلهی پاگردِ طبقه دوم، داشت به پُشت میخورد زمین. دستمال را دست پسر میبیند و
چنگ میزند به آن. «کی گفت برداری این رو باز کنی؟ بدش به من ببینم.» و بعد همانطور که همچنان به عالم و آدم بد و بیراه میگفت، از همان راهی که آمده بود، برگشت پایین و رد
نگاهِ پسرک پشتش جاماند.
واااای. این تهش تازه اولش بود....
پاسخحذفخوشحالم می خونی ناهید جان :-) :-*
پاسخحذفناهید بلاگت به روز شد مطلعمون کن :-)
پاسخحذف