۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

زخمِ هیچ





پسرک زخمِ روی انگشتِ اشاره­ی دستِ راست را گذاشت کنارِ دهانش. بخارِ دهان برای لحظه­ای سوزشِ زخم را کمتر می­کرد. جلوی درِ نانوایی سکندری خورد و دمپایی­ها که از پاهاش بزرگ­تر بودند، زیرِ پاها  تا خوردند. روی پله­های نانوایی می­نشیند. دمپایی­ها را درست می­کند. فال­هایی را که هنوز روی دستش مانده­اند، می­شمارد. هفده تا. مهر است اما هوا هنوز رنگِ تابستان دارد. آفتاب توی چشمش است. بلند می­شود و راهش را می­کشد دو کوچه پایین­تر. دور، جایی تهِ کوچه، آب می­بیند. می­داند که هر چه برود هیچ نیست. یک بار این را از خانم معلم مدرسه پرسیده بود. همین که این آبی که ظهرهای تابستان، تهِ کوچه چشمکش می­زد چیست؟ جواب گرفت : سراب. حالا هم می­رفت سمتِ سراب. آرام. سنگینی هوا سرعتِ حرکتش را می­گرفت. ساکن بود هوا. راه که میرفت انگار مرزهای بدنش روی هوا خط می انداخت. می شکافتش. می شد دو خطِ موازی. که می روند تا ته. نه به هم می رسند و نه به هیچ چیز ِ دیگر. توی مسیر می­رفت و خیالش راحت بود که هفده تای باقی مانده را بهنام ازش می­خرد. دلش به قار و قور افتاده بود که یک موتوری زوزه کشان از کنارش رد شد و بعدش زنی هروله­کنان آرامش کوچه را به هم زد. زن افتاده بود دنبالِ موتور و جیغ می­کشید و توی همان جیغ­ها غیرت مردانِ کوچه را برای دنبال نکردنِ موتوری آن­قدر قلقلک داد، که یک راننده آژانس پرایدش را آتش کرد و با یک نفرِ دیگر افتادند دنبالِ دزدِ کیف. زن که خیالش راحت شده بود همان­جا توی پیاده رو نشست. جیغ­ها شده بودند گریه و زن دستِ راست را توی دست چپ گرفته بود و از دیگران سراغِ درمانگاه را می­گرفت. پسرک کمی که نگاه کرد و سرک کشید، فهمید که انگشتِ اشاره­ی دستِ راستِ زن توی درگیری با موتوری ضربه خورده، بعد انگار که دوباره یادش افتاده باشد، سوزش انگشتِ اشاره دستِ راستش را حس کرد اما بدونِ توجه به سوزش ، دست را روی شکمش گذاشت و فشاری به شکم داد که شاید قار و قورش را کم کند و دوباره برگشت به راهش.

جلوی درِ ساختمانِ دفترِ اسناد رسمی که رسید مثلِ همیشه نگاهی به پله­های قدیمی و بلندِ ساختمان کرد. کیسه و فال­هاش را داد دستِ چپ و دستِ راست را به دیوار گرفت و هر طور بود 4 طبقه را رفت بالا. سرش را انداخت پایین و رفت توی دفتر. توی سکوتِ دفتر حتی صدای نفس­های آدم هم شنیده می­شد. هیچ­کس آن­جا نبود جز بهنام. پسرک برای این­که زهره بهنام را بترکاند، دمپایی­ها را درآورد تا صدای لِخ لِخش بند را آب ندهد. بهنام سرش توی روزنامه بود و کلاهِ بِرِه­ی خاکستری را تا بالای ابروها پایین کشیده بود. جوری که اگر روبرویش می­ایستادی فکر می­کردی روی صورتش پارچه انداخته. نفس را توی سینه حبس کرد و پاورچین پاورچین رفت تا کنارِ میزِ بهنام و یک دفعه: «سلام بهنام». بهنام جاخورد اما مثلِ یک رفیقِ هم­سن و سالِ قدیمی با پسرک خوش و بشِ جانانه­ای کرد : «به! سلام! چطوری پسر؟ چه عجب! 4 5 روزی هست که نیامدی حسابی دلتنگت شده بودم رفیق!»
-          دیگه لازم نبود بیام پیشت. همه اش رو می­فروختم خیابون.
-          دمت گرم دیگه. یعنی فقط برای فروختنِ فال­هات میای پیشِ ما؟
-          آره!
بهنام که چشمهاش جمع شده بود از خنده زد پشتِ پسرک و گفت : «بچه پررو! ببینم مگه مدرسه­ها باز نشده؟ کلاس پنجم هستش­ها پسر. دیگه شوخی نیست قضیه.» پسرک هم که دندان­هاش هنوز از شادیِ ترکاندنِ زهره­ی بهنام پیدا بود گفت: «مجبورم بفروشم. آقام گیر میده. بی­خیال درس رو. جمعه­ها می­رم مدرسه اگه بشه.»
-         حالا بشین برایت یک چایی بیارم.
-         چسبِ مالِ زخمِ دورِ انگشت هم بیار.
-         مگه چسبِ زخمِ دور انگشت فرق داره با جاهای دیگه؟
پسرک تک سرفه­ای کرد و گفت : «حالا همون. بیار. انگشتم رفته».
-         چی؟ یعنی چی؟ چی کار کردی پسر؟ بده ببینم!
-         نمی­خواد ببینی. بچه­ام مگه؟
-         باز دعوا کردی؟ نمیگم دعوا نکن؟!
-         نمیشه آخه. امروز با حسن گل­فروش کَل­کَل کردیم. شد دیگه. دعوائه. هُلم که داد حسن، خوردم زمین. پوستِ انگشتم رفته. خوب میشه.
-         اِی بابا!
-         آخه حسن تهِ کثافته.
-         بیا! حرف زشت هم که می­زنی هنوز!
-         گیر نده دیگه.
-         باز باید ازت قول بگیرم؟
-         برو چایی بیار. چسب هم بیار.
-         میارم منتها می­خوام بگم تو مرام نداری اصلا. گوش نمی­دی به حرفم. باز میری بیرون ، دعوا و فحش و ...
-         حالا تو بیار.
بهنام تقه خنده­ای کرد و کلاهش را از سر بیرون کشید. روزنامه را چهارتا کرد و کلاه را گذاشت روی روزنامه و رفت توی آشپزخانه. پسرک رفت روی صندلی نشست. شکمش هنوز بی­تابی می­کرد و قار و قورش به هوا بود. یک حبه قند از توی قندانِ روی میز برداشت و گذاشت زیرِ دندان و قِرِچ چ چ چ که از توی تنها اتاق دفتر صدای داد و هوار بلند شد و بعدش از توی آشپزخانه صدای به زمین خودنِ سینی و به دنبالش بیرون پریدنِ بهنام از توی آشپزخانه و باز کردنِ در اتاق و رفتن تویِ آن. پسرک هم از روی صندلی پایین آمد. دوید طرفِ اتاق. کنارِ در ایستاد. بهنام پدرش را محکم نگه داشته بود تا یک وقت از روی صندلی بلند نشود و به مردِ دیگر حمله ور.
-         پدرم آروم باش. خوب نیست برات.
-         آخه تو ببین این مردک چی می­گه. تو چی فکر کردی؟ یعنی ما این­قدر بی وجدانیم؟
بهنام دوباره پدرش را روی صندلی محکم کرد.
-         بابا جان ، بابا جان ول کنید.
بعدش رو کرد به پسرک و گفت :
-         پسر می تونی بری یک پارچ آب و دو تا لیوان بیاری؟ از توی یخچال.
-         آره. الان.
پسرک رفت طرفِ آشپزخانه. کفِ آشپزخانه خیس بود و او هم هول. داشت می­خورد زمین که خودش را جوری چسبِ زمین کرد که یکی به جلو رفت و دو تا به عقب اما زمین نخورد. پارچِ آب را از توی یخچال برداشت. خواست لیوان بردارد اما قدش نمی رسید.  بالاخره اما با این پنجه و آن پنجه کردن، یک لیوان هم گیرش آمد. برگشت توی اتاق. یک لیوان آب ریخت و خواست بدهد به پدرِ بهنام که بهنام گفت : «بده به آقا اول.» لیوان را داد دستِ مرد. مرد مدام موهای صاف و چرب و کم­پُشتش را با دست روی سرش مرتب می­کرد. جوری حرف می­زد که انگار تهِ هر جمله می­خواهد پا به زمین بکوبد.
-         من که چیزی نگفتم آقا جان. یک پیشنهادِ ساده دادم این­طور پریدی به من شما.
-         پیشنهادِ ساده؟ تو به این می­گی ساده مردک؟ خجالت بکش.
-         آقاجان شما نمی­تونی فحش ندی نه؟
-         نه نمی­تونم. تو انسانیت داری؟ بی انصاف اون آدم پدرت بوده. چه جوری دلت اومد؟
-         شما کاسه داغ­تر از آش شدی برای بابای ما؟ من می­گم آن مرحوم خودش می­خواسته این کار رو بکنه، اجل مهلتش نداد. حالا هم فقط گفتم من امکانش رو مهیا کردم.
-         کاش اجل به تو مهلت نمی­داد. حیفِ آن مرحوم که پسرش تو باشی. حاشا به غیرتت.
-         حاجی من گفتم شما آشنایی دورادور داری با ما بیایم پیشِ خودت اول. نانی اگر هست به شما برسه. حالا هم حوصله ندارم. شما فحش­هات رو هم که دادی به ما. حرفِ آخر؟ هستی یا نیستی؟
مرد که این را گفت دوباره پدرِ بهنام شد گلوله­ی آتش. محکم زد به بهنام. خواست کنارش بزند. بهنام خورد زمین و پدرش در چشم به هم زدنی کازیه را از روی میز برداشت و پرت کرد طرفِ مرد. مرد سرش را دزدید و کازیه درست جلوی پایِ پسرک پخشِ زمین شد. چند سانتی­متری بیشتر نمانده بود تا سرش. مرد کیف دستی­اش را برداشت و برووووباباااایی گفت و از اتاق زد بیرون و بعدش از دفتر. صدای بدوبیراه و غرغرش اما از طبقه دوم هم هنوز می­آمد. بهنام که بلند شده بود و دستِ چپش را می­مالید به پسرک گفت : «امروز روزِ تو نیست. بیا. بیا من پولِ این فالهات را بدم برو سرِ زندگی­ات. قسمت نیست چایی بخوریم.» پسر پول را گرفت و با بهنام دست داد و خداحافظی کرد. بهنام برگشت توی اتاق، پیشِ پدرش. پسرک انگشتِ اشاره دست راست را دوباره گذاشت کنارِ دهانش. انگشت هنوز می­سوخت و بخارِ دهان تنها چاره­اش بود. آرام آرام از پله­ها پایین می­رود که توی پاگردِ طبقه دوم یک دستمالِ پارچه ای سفید می­بیند با گل­های ریزِ آبی. دستمال را برمی­دارد. توی دستمال چیزی بود. چیزی شبیهِ یک تکه گوشت. دستمال را باز می­کند و چشمش می­افتد به یک انگشت. انگشت، انگشتِ اشاره بود. انگشتی کوتاه و چاق با پوستی ضخیم و زبر و ناخنی سیاه. پسرک که ترسیده می­خواهد برود بالا و انگشت را نشانِ بهنام بدهد اما بعد پشیمان می­شود و تصمیم می­گیرد انگشت را بیاندازد توی جوی آب. یک دفعه همان مردی که توی دفتر با پدرِ بهنام دعوایش شده بود سر و کله­اش پیدا می­شود. جوری بالا می­آمد که روی آخرین پله­ی پاگردِ طبقه دوم، داشت به پُشت می­خورد زمین. دستمال را دست پسر می­بیند و چنگ می­زند به آن. «کی گفت برداری این رو باز کنی؟ بدش به من ببینم.» و بعد همان­طور که هم­چنان به عالم و آدم بد و بیراه می­گفت، از همان راهی که آمده بود، برگشت پایین و رد نگاهِ پسرک پشتش جاماند.

۳ نظر: