۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

زخمِ هیچ





پسرک زخمِ روی انگشتِ اشاره­ی دستِ راست را گذاشت کنارِ دهانش. بخارِ دهان برای لحظه­ای سوزشِ زخم را کمتر می­کرد. جلوی درِ نانوایی سکندری خورد و دمپایی­ها که از پاهاش بزرگ­تر بودند، زیرِ پاها  تا خوردند. روی پله­های نانوایی می­نشیند. دمپایی­ها را درست می­کند. فال­هایی را که هنوز روی دستش مانده­اند، می­شمارد. هفده تا. مهر است اما هوا هنوز رنگِ تابستان دارد. آفتاب توی چشمش است. بلند می­شود و راهش را می­کشد دو کوچه پایین­تر. دور، جایی تهِ کوچه، آب می­بیند. می­داند که هر چه برود هیچ نیست. یک بار این را از خانم معلم مدرسه پرسیده بود. همین که این آبی که ظهرهای تابستان، تهِ کوچه چشمکش می­زد چیست؟ جواب گرفت : سراب. حالا هم می­رفت سمتِ سراب. آرام. سنگینی هوا سرعتِ حرکتش را می­گرفت. ساکن بود هوا. راه که میرفت انگار مرزهای بدنش روی هوا خط می انداخت. می شکافتش. می شد دو خطِ موازی. که می روند تا ته. نه به هم می رسند و نه به هیچ چیز ِ دیگر. توی مسیر می­رفت و خیالش راحت بود که هفده تای باقی مانده را بهنام ازش می­خرد. دلش به قار و قور افتاده بود که یک موتوری زوزه کشان از کنارش رد شد و بعدش زنی هروله­کنان آرامش کوچه را به هم زد. زن افتاده بود دنبالِ موتور و جیغ می­کشید و توی همان جیغ­ها غیرت مردانِ کوچه را برای دنبال نکردنِ موتوری آن­قدر قلقلک داد، که یک راننده آژانس پرایدش را آتش کرد و با یک نفرِ دیگر افتادند دنبالِ دزدِ کیف. زن که خیالش راحت شده بود همان­جا توی پیاده رو نشست. جیغ­ها شده بودند گریه و زن دستِ راست را توی دست چپ گرفته بود و از دیگران سراغِ درمانگاه را می­گرفت. پسرک کمی که نگاه کرد و سرک کشید، فهمید که انگشتِ اشاره­ی دستِ راستِ زن توی درگیری با موتوری ضربه خورده، بعد انگار که دوباره یادش افتاده باشد، سوزش انگشتِ اشاره دستِ راستش را حس کرد اما بدونِ توجه به سوزش ، دست را روی شکمش گذاشت و فشاری به شکم داد که شاید قار و قورش را کم کند و دوباره برگشت به راهش.

جلوی درِ ساختمانِ دفترِ اسناد رسمی که رسید مثلِ همیشه نگاهی به پله­های قدیمی و بلندِ ساختمان کرد. کیسه و فال­هاش را داد دستِ چپ و دستِ راست را به دیوار گرفت و هر طور بود 4 طبقه را رفت بالا. سرش را انداخت پایین و رفت توی دفتر. توی سکوتِ دفتر حتی صدای نفس­های آدم هم شنیده می­شد. هیچ­کس آن­جا نبود جز بهنام. پسرک برای این­که زهره بهنام را بترکاند، دمپایی­ها را درآورد تا صدای لِخ لِخش بند را آب ندهد. بهنام سرش توی روزنامه بود و کلاهِ بِرِه­ی خاکستری را تا بالای ابروها پایین کشیده بود. جوری که اگر روبرویش می­ایستادی فکر می­کردی روی صورتش پارچه انداخته. نفس را توی سینه حبس کرد و پاورچین پاورچین رفت تا کنارِ میزِ بهنام و یک دفعه: «سلام بهنام». بهنام جاخورد اما مثلِ یک رفیقِ هم­سن و سالِ قدیمی با پسرک خوش و بشِ جانانه­ای کرد : «به! سلام! چطوری پسر؟ چه عجب! 4 5 روزی هست که نیامدی حسابی دلتنگت شده بودم رفیق!»
-          دیگه لازم نبود بیام پیشت. همه اش رو می­فروختم خیابون.
-          دمت گرم دیگه. یعنی فقط برای فروختنِ فال­هات میای پیشِ ما؟
-          آره!
بهنام که چشمهاش جمع شده بود از خنده زد پشتِ پسرک و گفت : «بچه پررو! ببینم مگه مدرسه­ها باز نشده؟ کلاس پنجم هستش­ها پسر. دیگه شوخی نیست قضیه.» پسرک هم که دندان­هاش هنوز از شادیِ ترکاندنِ زهره­ی بهنام پیدا بود گفت: «مجبورم بفروشم. آقام گیر میده. بی­خیال درس رو. جمعه­ها می­رم مدرسه اگه بشه.»
-         حالا بشین برایت یک چایی بیارم.
-         چسبِ مالِ زخمِ دورِ انگشت هم بیار.
-         مگه چسبِ زخمِ دور انگشت فرق داره با جاهای دیگه؟
پسرک تک سرفه­ای کرد و گفت : «حالا همون. بیار. انگشتم رفته».
-         چی؟ یعنی چی؟ چی کار کردی پسر؟ بده ببینم!
-         نمی­خواد ببینی. بچه­ام مگه؟
-         باز دعوا کردی؟ نمیگم دعوا نکن؟!
-         نمیشه آخه. امروز با حسن گل­فروش کَل­کَل کردیم. شد دیگه. دعوائه. هُلم که داد حسن، خوردم زمین. پوستِ انگشتم رفته. خوب میشه.
-         اِی بابا!
-         آخه حسن تهِ کثافته.
-         بیا! حرف زشت هم که می­زنی هنوز!
-         گیر نده دیگه.
-         باز باید ازت قول بگیرم؟
-         برو چایی بیار. چسب هم بیار.
-         میارم منتها می­خوام بگم تو مرام نداری اصلا. گوش نمی­دی به حرفم. باز میری بیرون ، دعوا و فحش و ...
-         حالا تو بیار.
بهنام تقه خنده­ای کرد و کلاهش را از سر بیرون کشید. روزنامه را چهارتا کرد و کلاه را گذاشت روی روزنامه و رفت توی آشپزخانه. پسرک رفت روی صندلی نشست. شکمش هنوز بی­تابی می­کرد و قار و قورش به هوا بود. یک حبه قند از توی قندانِ روی میز برداشت و گذاشت زیرِ دندان و قِرِچ چ چ چ که از توی تنها اتاق دفتر صدای داد و هوار بلند شد و بعدش از توی آشپزخانه صدای به زمین خودنِ سینی و به دنبالش بیرون پریدنِ بهنام از توی آشپزخانه و باز کردنِ در اتاق و رفتن تویِ آن. پسرک هم از روی صندلی پایین آمد. دوید طرفِ اتاق. کنارِ در ایستاد. بهنام پدرش را محکم نگه داشته بود تا یک وقت از روی صندلی بلند نشود و به مردِ دیگر حمله ور.
-         پدرم آروم باش. خوب نیست برات.
-         آخه تو ببین این مردک چی می­گه. تو چی فکر کردی؟ یعنی ما این­قدر بی وجدانیم؟
بهنام دوباره پدرش را روی صندلی محکم کرد.
-         بابا جان ، بابا جان ول کنید.
بعدش رو کرد به پسرک و گفت :
-         پسر می تونی بری یک پارچ آب و دو تا لیوان بیاری؟ از توی یخچال.
-         آره. الان.
پسرک رفت طرفِ آشپزخانه. کفِ آشپزخانه خیس بود و او هم هول. داشت می­خورد زمین که خودش را جوری چسبِ زمین کرد که یکی به جلو رفت و دو تا به عقب اما زمین نخورد. پارچِ آب را از توی یخچال برداشت. خواست لیوان بردارد اما قدش نمی رسید.  بالاخره اما با این پنجه و آن پنجه کردن، یک لیوان هم گیرش آمد. برگشت توی اتاق. یک لیوان آب ریخت و خواست بدهد به پدرِ بهنام که بهنام گفت : «بده به آقا اول.» لیوان را داد دستِ مرد. مرد مدام موهای صاف و چرب و کم­پُشتش را با دست روی سرش مرتب می­کرد. جوری حرف می­زد که انگار تهِ هر جمله می­خواهد پا به زمین بکوبد.
-         من که چیزی نگفتم آقا جان. یک پیشنهادِ ساده دادم این­طور پریدی به من شما.
-         پیشنهادِ ساده؟ تو به این می­گی ساده مردک؟ خجالت بکش.
-         آقاجان شما نمی­تونی فحش ندی نه؟
-         نه نمی­تونم. تو انسانیت داری؟ بی انصاف اون آدم پدرت بوده. چه جوری دلت اومد؟
-         شما کاسه داغ­تر از آش شدی برای بابای ما؟ من می­گم آن مرحوم خودش می­خواسته این کار رو بکنه، اجل مهلتش نداد. حالا هم فقط گفتم من امکانش رو مهیا کردم.
-         کاش اجل به تو مهلت نمی­داد. حیفِ آن مرحوم که پسرش تو باشی. حاشا به غیرتت.
-         حاجی من گفتم شما آشنایی دورادور داری با ما بیایم پیشِ خودت اول. نانی اگر هست به شما برسه. حالا هم حوصله ندارم. شما فحش­هات رو هم که دادی به ما. حرفِ آخر؟ هستی یا نیستی؟
مرد که این را گفت دوباره پدرِ بهنام شد گلوله­ی آتش. محکم زد به بهنام. خواست کنارش بزند. بهنام خورد زمین و پدرش در چشم به هم زدنی کازیه را از روی میز برداشت و پرت کرد طرفِ مرد. مرد سرش را دزدید و کازیه درست جلوی پایِ پسرک پخشِ زمین شد. چند سانتی­متری بیشتر نمانده بود تا سرش. مرد کیف دستی­اش را برداشت و برووووباباااایی گفت و از اتاق زد بیرون و بعدش از دفتر. صدای بدوبیراه و غرغرش اما از طبقه دوم هم هنوز می­آمد. بهنام که بلند شده بود و دستِ چپش را می­مالید به پسرک گفت : «امروز روزِ تو نیست. بیا. بیا من پولِ این فالهات را بدم برو سرِ زندگی­ات. قسمت نیست چایی بخوریم.» پسر پول را گرفت و با بهنام دست داد و خداحافظی کرد. بهنام برگشت توی اتاق، پیشِ پدرش. پسرک انگشتِ اشاره دست راست را دوباره گذاشت کنارِ دهانش. انگشت هنوز می­سوخت و بخارِ دهان تنها چاره­اش بود. آرام آرام از پله­ها پایین می­رود که توی پاگردِ طبقه دوم یک دستمالِ پارچه ای سفید می­بیند با گل­های ریزِ آبی. دستمال را برمی­دارد. توی دستمال چیزی بود. چیزی شبیهِ یک تکه گوشت. دستمال را باز می­کند و چشمش می­افتد به یک انگشت. انگشت، انگشتِ اشاره بود. انگشتی کوتاه و چاق با پوستی ضخیم و زبر و ناخنی سیاه. پسرک که ترسیده می­خواهد برود بالا و انگشت را نشانِ بهنام بدهد اما بعد پشیمان می­شود و تصمیم می­گیرد انگشت را بیاندازد توی جوی آب. یک دفعه همان مردی که توی دفتر با پدرِ بهنام دعوایش شده بود سر و کله­اش پیدا می­شود. جوری بالا می­آمد که روی آخرین پله­ی پاگردِ طبقه دوم، داشت به پُشت می­خورد زمین. دستمال را دست پسر می­بیند و چنگ می­زند به آن. «کی گفت برداری این رو باز کنی؟ بدش به من ببینم.» و بعد همان­طور که هم­چنان به عالم و آدم بد و بیراه می­گفت، از همان راهی که آمده بود، برگشت پایین و رد نگاهِ پسرک پشتش جاماند.

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

دخترها لاک می زنند نه پسرها!


1 - هر چیزی، هر مقوله ای، در اجتماع ساخته می شود و تعریف. به راستی نمی توان چیزی یافت که در سیطره ی «برساختِ اجتماعی» قرار نگیرد. از آن جمله است «بدن». بدنهای ما، بدنهای همه، تحتِ سیطره ی گفتمان های گوناگونی ساخته می شود یا بهتر بگوییم برساخته می شود. نُرم های اجتماعی در کودکی بر ما تحمیل می شود و ما برای بودن در نظمِ نمادین، در اجتماع، وادار به پذیرفتنِ آنها می شویم. پسر باید چه بپوشد و چه بگوید و دختر چه؟ چه نوع رابطه ی جنسی ای درست است و کدام غلط؟ و بسیاری دیگر از این دست تعیین و تکلیف ها که به تحمیل، بر گردنِ ما افکنده می شود! کودک که کودک است اما اگر قرار باشد بزرگ شود -و البته بهتر است بگوییم تحتِ گفتمان هایِ مشخص و معینی جنسیتش برساخته شود- باید به او یاد بدهیم که مرد چگونه مرد می شود و زن چگونه زن؟!

2 - در فیلمِ «هفت دقیقه تا پاییز» ، ساخته ی علیرضا امینی ، سکانسی هست که در آن خانواده - (شاملِ دو خواهر، شوهرِ یکی از خواهران، و دو فرزند خواهران) - در حالِ بازگشت از سفرِ شمال هستند. کودکی که به اصطلاح دختر است فرزندِ خواهرِ بزرگ تر است و کودکی که به اصطلاح پسر است فرزندِ خواهرِ کوچک تر ؛ خاله ی کوچک برای تولدِ خواهر زاده اش لاکِ قرمزی خریده و دارد آن را به دستانِ دختر می زند که فرزندِ به اصطلاح پسرِ خودش دستانش را می آورد جلو و می گوید : «مامان برای منم لاک می زنی؟» ؛ مادر می گوید : «نه مامان! تو پسری! پسر که لاک نمی زنه!» و پسر می گوید: «حالا بزن دیگه!» و مادر می گوید : «باشه فقط رو یک دونه اش!» و بعد انگشتِ کوچکِ پسر را لاک می زند و پسر هم دستش را از پنجره ماشین می آورد بیرون و کنارِ دستِ دخترخاله اش می گیرد تا لاکش خشک شود! و بعد پلانی در می آید که عکسش را اینجا می بینید. پلانی «بی سَر» از کودکانِ داخلِ ماشین که اگر فیلم را ندیده باشی و یکهو همین عکس را بگذارند جلویت در نگاه اول احتمالا تصور می کنی هر سه دست متعلق به جنسِ به اصطلاح مونث است. پلانی زیبا که در لایه های عمیق ترِ فیلم شاید گره می خورد با مسئله ای به نامِ «هویتهای برساختی» که برای بیشتر فهمیدنش شاید بد نباشد که فیلم را ببینید و پلانِ فوق را در کانتکستِ اصلیِ فیلم دریابید! :-)

پ.ن : فلذا شایسته است که هر فیلمی دارای تصاویری نو باشد!:-)

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

منتشر شده در کانون فرهنگی چوک

این داستانِ ما هم شده گاوِ پیشونی سفید! :-)) در یکی دو ماهِ اخیر سه چهار جایی منتشر شده گمانم!:-)) به هر حال الان دیدم که گویا داستانِ «اول» در به روز رسانیِ این هفته ی سایتِ کانونِ فرهنگی چوک منتشر شده ... خوشحالم می کنید اگر بخوانید! :-)

------------

اول

چرا این­طور نگاه می­کنید؟ نه شاخ دارم و نه گوش­های دراز! فقط از این­که باید یک‌سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -‌شبیهِ گلِ وارفته- شده­ام. این‌که دیگر چپ‌چپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماس‌ماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعاً من هنوز آن­قدر احمق نشدم که هر سال‌، سال‌مرگِ خاله جان بزرگه که می­رسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جنابِ همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن‌، چی بهش می­گویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم می­آمد. اما خوب حالا، رازِ اصلیِ ماجرا، خودِ همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگه‌ی خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سالِ پیش مُرد. بزرگ خاندانِ خانواده‌ی بی‌انتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گِره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گره­گشایی نشود!
اول­ها همه می­گفتند عاقله زن است و حرف‌هایش، حرفِ خیر. بعد گفتند نفسش حق است و جان دارد. کم‌کم گفتند دست خیر دارد و این اواخر کار داشت می­کشید به سِحر و جادو. خودش خبر نداشت که این‌همه خاصیت برایش ردیف کرده­اند. به هر حال یک جورهایی شده بود چشم امیدِ همه. چه وقتِ بودنش و چه بعد از مرگش و خوب من هم با همه‌ی بی‌اعتقادی­ام، این اواخر دیگر از این قاعده مستثنی نبودم.
چاره­ای نداشتم. گِره­ای به زندگی­ام افتاده بود که هزار دندان هم چاره­اش نمی­کرد. دستِ آخر، یک‌بار که با چشمِ گریان رفتم سراغِ مامان، یادم آورد که اگر به تنهایی از پسِ این گره بر نمی­آیم، دست به دامانِ خاله جان و حلیمش شوم. مشکل اما یکی دو تا نیست. با همسر خان چه باید می­کردم؟ راستش جرات هم نمی­کردم هر سال بهش بگویم که راه افتاده­ام این همه راه گز کرده­ام تا دماوند برای آن حلیمِ کذایی، فقط هم به خاطر خیرات و نذری و این حرف‌ها. سال اول بهش گفته بودم که برای به هم زدنِ حلیم و ثواب و از این حرف‌ها می­روم و همسر خان بعد از اینکه با چشم­های وغ کرده­اش نگاهم کرد، کتابش را ­گذاشت زمین و بعد از خنده مفصلی بهم ­گفت: "نگو دختر! زشته! تو مثلا لیسانسِ این مملکتی!" از آن‌وقت به بعد دیگر حتی یک کلمه هم حرفی نزدم و حتی یادآوری نکردم که سال‌روزِ فوتِ خاله جان است. جرات نداشتم حتی اسمِ حلیم و خاله جان را کنار هم بیاورم.
دیگر همه فهمیده بودند که همسر بنده یک چیزیش هست. حتی مامان که آن اوایل یک دامادم می­گفت و صد دامادم از دهانش می­ریخت، وقتی که دید هر سال به جای گفتنِ اصل ماجرا چیز دیگری سرِ هم می­کنم تا به حلیمِ خاله جان برسم، گفته بود :"خوب کاری می­کنی مادر! این پسر ماشالا همه رو از بالا نیگا می­کنه! یکی هم نیست بهش بگه بابا جون بیا پایین! فکر کردی کی هستی حالا؟ 4 کلاس بیشتر و کمتر که این حرف­ها رو نداره پسرجون!"
راست هم می­گفت اما مامان نمی­دانست که من برای همین 4 کلاس بیشتر و کمتر است که هر سال تا دماوند گَز می­کنم. راستش من یک جورهایی زندگی عادی خودم را به هم ریخته بودم تا در کنکور ورودی فوق لیسانس پذیرفته شوم. که فاصله­ام را با همسر خان کم کنم. جان می­کندم تا جلوی همسر خان و رفقایش کم نیاورم و توی جمع حرفی برای گفتن داشته باشم، اما انگار فایده­ای نداشت. چند بار هم سر همین چیزها جر و بحثمان شد. یک بار بهش گفتم :"لا­اقل دیگه اینقدر متوجه باش که توی جمع آدم را ضایع نکنی جنابِ دُکتر." این جنابِ دُکتر را گفته بودم تا متلک بیندازم و بهش بفهمانم که دُکتر بودن و کتاب خواندن برای داشتنِ عاطفه و محبت و شعور شاید لازم باشد، اما قطعا کافی نیست. اگر فکر کردید بهش برخورد و یا ناراحت شد و یا حداقل فهمید که متلک می­اندازم سخت در اشتباهید. به جایش گفت: "‌تو هم لااقل توی جمعی که رفقای من هستن دیگه اینقدر متوجه باش که سر 4 تا مسئله جدی از اون 6 تا دونه رمانی که خوندی فاکتِ علمی نیاری واسم." 4 سالِ تمام می­شد که افتاده بودم دنبالِ کنکور فوق لیسانس و کُلِ سال را مشغول درس خواندن بودم تا روز موعودِ کنکور برسد. اما درست همان‌روز که سر می­رسید انگار هر‌چه خوانده بودم بَک اِسپیس خورده بود و آخرِ امتحان، جز یک دستِ خیس از عرق و یک حُلقومِ خشک و یک کامِ چسبناک در دهانم، چیزی باقی نمی­ماند. اگرچه از این بابت خیالم راحت است که سه‌سال اول را هر‌طوری بود از همسرخان پنهان کردم، اما ماه پشت ابر نماند و پارسال بالاخره دستم رو شد.
امسال می­شود پنجمین‌سالِ کنکورِ فوق لیسانسِ من و سالِ سومی بود که من دست به دامانِ خاله جان بزرگه شده بودم. خاله جان بزرگه که رفت، دختر بزرگش سرِ اولین سال‌مرگش به همه خانواده زنگ زد و گفت که خواب مادرش را دیده و در خواب با قیافه­ای گرفته بهش گفته، اگر هر‌سال وقتِ رفتنِ من بساط حلیم‌پزان به پا نکنی نمی‌بخشمت. خاله جان در خواب تاکید کرده بود که خانواده باید بداند که سایه‌ی نفسِ حقش هنوز سرشان مانده و همچنان هیچ‌کس در خانواده برای حل مشکلاتش تنها نیست. حالا هم 4 سال بود که بساطِ همین ماس‌‌ماسک، این نامچه را می­گویم دیگر، اصلا گوشتان را بیاورید جلو، -‌همممیین خیرات و نذررری‌- به‌پا می­شد و همه خانواده جمع می‌شدند که به جای خاله جان با حلیمِ خیراتی و نذری­اش، درد و دل کنند و آن‌را هم بزنند و حاجت خود را از دستانِ دور از دسترسِ خاله جان بخواهند. هر‌سال هم هر‌کس به نوبتی که به محل رسیده بود، حلیم را به‌هم می­زد. این یک قانون بود و دخترِ بزرگِ خاله سرِ این موضوع ابدا با کَسی شوخی نداشت و غیر از این را حق‌خوری می­دانست. مامان حق را به دُخترخاله می­داد و می­گفت نوبت در برآورده شدنِ حاجت مهم است و خاله جان برای نفر اول بیشترین انرژی را می­گذارد و این خیلی در روا شدنِ حاجت‌های کذاییِ ما مهم بود. خوب از همین جاست که من دردم می­گیرد. سه‌سالِ پیش که من هم از سرِ ناچاری تن به هم­زدنِ حلیم سپرده بودم، سرِ بهانه جور کردن برای همسر خان، زمانی رسیدم که درست نیم ساعت قبلش نفر اول سر رسیده بود، پارسال هم فقط سرِ 5 دقیقه دیر جنبیدن از خانه خودتان خوب می‌دانید که در تهران 5 دقیقه چقدر می­تواند سرنوشت‌ساز باشد- و امسال هم که دستِ باران در کار بود و ترافیکی که دنبالش آمد‌. سه‌سال است که نفر اول نیستم و حالا از این دردم گرفته که با احتساب اینکه سال چهارم را هم دیر رسیدم، احتمالا هم­چنان پشت کنکور خواهم ماند و یک لیسانسیه‌ی به‌درد نخور باقی.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

منتشر شده در روزنامه فرهیختگان


آبی چرک

صبح، بعد از اینکه از خواب بیدار شد، حسابی به خودش رسید. لباس‌های آبی‌اش را تن کرد. گیس‌های برفی‌اش را درست کرد و روی شانه ریخت. خوش‌بوترین اسپری‌اش را هم روی خودش خالی کرد.
 اما حالا دو ساعتی می‌شد که نشسته بود روی صندلی. یک لحظه هم از جایش تکان‌نخورده بود. حالا انگار دیوارهای آبی اتاق که دیگر چرک به نظر می‌رسیدند، بیخِ گلویش را تنگ کرده بودند. جوری که می‌خواستند خفه‌اش کنند. نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداخت.  پنج دقیقه بیشتر به پایانِ وقت نمانده بود. با خودش فکر کرد که حالا حتما سر و کله کبری خانم پیدا می‌شود و خنده‌اش را توی اتاق پخش می‌کند. بعد هم لابد از تغییر شکل و شمایل نوه‌هایش تعریف می‌کند و به زور یک شیرینی می‌گذارد توی دهانِ او. به همین چیزها فکر می‌کرد که پرستارِ شیفتِ جمعه از جلوی اتاق رد شد. رد شد اما دوباره برگشت و گفت : «مادر خودت را اذیت نکن. بچه هایت امروز نمی‌رسند بیایند دیدنت لابد. ان‌شاءالله هفته بعد.» پرستار که رفت، از روی صندلی بلند شد. آرام گیس‌هایش را باز کرد. خزید توی تختخواب و پتو را کشید روی سرش.

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

قوز



یک:
جوجه­ها را توی پیاز و آب­لیمو خواباند. ظرف را گذاشت توی یخچال. رفت توی پذیرایی و دوباره کمی دست روی تلویزیونِ اِل-ای-دی کشید و از همان­جا داد زد : «پریسا، از اون چایی زعفرانی­ها بِذاری­ها.»
-         داد نزن. باشه.
-         آره، از همان چایی­ها بِذار. فعلا سری اولِ جوجه­ها را خواباندم توی آب­لیمو و پیاز. ولی سری دوم را هم آماده کردم. یک وقتی کم آمد.
-         چه خبره بهمن؟ عروسیه مگه؟ این کارها چیه آخه؟
-         نه! جشنِ فارغ­التحصیلی­امه!
-         خیلی بچه­ای!
-         پری وِلَم کن!
-         مانده روی دلم که شما دو تا را چند ماه جی­جی باجی ببینم!
-         خوب الان قرار شده چه کار کنیم مثلا؟ دعوا که ندارم باهاش!
پریسا که برگشت توی اتاق، بهمن رفت دمِ درِ ورودی خانه ایستاد. دوباره نگاهی به دورنمای وسایلِ توی پذیرایی و اِل-ای-دی انداخت. دستی توی ریشش کشید و باز از همان­جا داد زد: «پری، تخمه­ها را هم بگذار سرِ دست.» پریسا ریمل به دست، از توی اتاق بیرون آمد و گفت :«بهمن نمی­فهمی می­گم داد نزن؟ بچه خوابه مَرد!» بهمن ابرویی بالا انداخت و گفت :«خوب بابا! اَه! تخمه­ها کجاست؟»
-         توی ظرفِ آجیل.
-         کجاست این ظرفِ آجیل؟
-         تو چه می­دونی توی این خانه چی کجاست که بدانی ظرفِ آجیل کجاست؟
-         خوب حالا! کجاست؟
-         توی ویترینِ آشپزخانه.
بهمن که برای مهمانی امشب لباس پوشیده و آماده بود، رفت توی آشپزخانه و ظرفِ تخمه را آورد و گذاشت روی میز. همان موقع زنگِ آیفون صدا کرد و مهمان­ها سر رسیدند. بهمن دوباره با صدای بُلند داد زد که : «پری آمدند.» و پریسا که دیگر آماده شده بود، از توی اتاق آمد بیرون. هر دو برای استقبال از مهمان­ها جلوی در ایستادند.
-         سلام علیک کردی برو چایی را بگذار، از همان زعفرانی ها.
-         خوب ، خوب، خوب ؛ بهمن، تو رو خدا امشب بازی در نیاری­ها!
-         بازیِ چی زن؟ می­خواهیم بنشینیم دورِ هم فوتبال تماشا کنیم.
-         تماشا کُن. اما دوباره جنجال درست نکنی­ها.
-         وِل کن پری.
مهمان­ها دیگر رسیده بودند به طبقه چهارم. خواهر­ها با هم سلام و احوالپرسی کردند و پریسا به گونه­ی خواهرزاده بوسه­ای زد. فریبُرز هم با خنده­های بلندِ همیشگی­اش به باز کردنِ بندِ کشف مشغول شد و همان­طور ایستاده گذاشت به حال و احوال.
-         خوب چطوری بهمن خان؟
-         حالا نمی­خواهد قُپیِ جوانی بیای. خم شدی روی اون شکم، صدات در نمی­آید.
-         برادر 3، 4 سال اختلاف سن این حرف­ها را ندارد که.
-         آره! 3 ، 4 سال یا 8، 9 سال؟
-         چه فرقی می­کند حالا؟
-         ببینم بعد از این­که امروز هم سه تا گُل خوردید، همین­طور بُلبلی می­کنی؟
-         انشاالله که 3 تا می­زنیم برادر، بعد من شما را به صرفِ چلوکباب دعوت می­کنم.
-         تو؟ برووو ، تو نمی­رینی که یک وقت گشنه­ات نشه!
فریبرز که دیگر بندِ کفش­ها را باز کرده بود، خودش را کشید توی خانه. همان دمِ در چشمش روی تلویزیونِ اِل-ای-دی خشک شد. پریسا از توی آشپزخانه سلام کرد، اما فریبرز که چشمش روی تلویزیون مانده بود، جوابی نداد. پریچهر که فهمیده بود ماجرا از کجا آب می­خورد با صدای بلند گفت:«فریبرز، پریسا سلام کردها.» فریبرز، جوابِ سلامِ پریسا را داد. کُتش را درآورد. رفت روی کاناپه­ی کنارِ تلویزیون نشست. پریسا خواهرزاده­اش را فرستاد توی اتاق تا به بازی با بچه مشغول شود و خودش با پریچهر ایستاد به سالاد درست کردن. بهمن رفت توی آشپزخانه و 4 تا نسکافه آماده کرد. نسکافه­ها را گذاشت روی میزِ پذیرایی و گفت : «فعلا این را بزنید به بدن تا چایی زعفرانی هم آماده شود.» و بعدش به پریسا نگاهی انداخت. فریبرز که دست­ها را روی شکمش بند کرده بود گفت : «خوب، بهمن خان چه خبر از قعرِ جدولِ زندگی؟» پریسا لبش را گزید. پریچهر آمد نسکافه­اش را برداشت و برگشت پیشِ خواهرش. بهمن خندید و گفت : «قعرِ جدول بهتر از توی آفساید بودن نیست؟»
-         نه قربان، ما توی آفساید نیستیم ، معمولا دفاع را خوب جا می­گذاریم.
-         در اون که شکی نیست ، شما فورواردِ خوبی هستی، تازه، خوب هم روی دیگران پنالتی می­کنی.
پریچهر نگاهی به خواهرش انداخت که با سرعت داشت کاهوها را خُرد می­کرد. لیوانِ نسکافه را گذاشت روی میزِ آشپزخانه. دستانش را موازی هم گرفت. آمد میان فریبرز و بهمن ایستاد و گفت : «بِلا بِلا بِلا بِلا بِلا ... » فریبرز گفت : «چیه؟ سمفونی راه انداختی؟»
-         نه! مارشِ صلح زدم.
-         خیلی با مزه­ای!
-         می­دانم! خوب سرِ چی شرط می­بندی که امروز لوله­تان کنیم فریبرز؟
-         جان؟ شما از کِی تا حالا رنگ عوض کردی؟
-         اصلا من آفتاب پرست ، تو قول می­دهی که اگر لوله شدید، پرادو را یک هفته بگذاری برای من؟ می خواهیم با آبجی خانوم برویم دَدَر و دودور.
-         اول تکلیفِ این رنگ به رنگی را مشخص کن تا بعد.
-         فریبرز، همه می­دانند که من از اول همین یک رنگ بودم. برو سرِ حرفِ اصلی. پرادو اوکِی هست؟
-         وای! حوصله جر و بحث ندارم، باشه بابا، پرادو یک هفته مالِ تو، البته اگر بُردید!
بهمن و فریبرز ساکت شده بودند. پریچهر نفسی کشید و برگشت پیشِ خواهرش که داشت برنج را زعفرانی می­کرد. پریسا نگاهی گذرا به پریچهر کرد و لبخندی زد. پریچهر گفت: «کتابِ جدید چی داری پری؟ همچین عاشقانه باشد­ها.» پریسا که خودش را به برنج مشغول کرده بود با کف­گیر به کشوی اولِ کابینت اشاره کرد و گفت : «آنجا، توی کشوی اول سه چهارتا کتاب هست.» پریچهر کابینت را کشید بیرون و پریسا بعد از چند ثانیه مکث گفت : «پریچ به خدا من اصلا نمی­خواستم بخریم ها، بهمن اصرار داشت که بالاخره ما هم باید یک اِل-ای-دی داشته باشیم یا نه؛ دیگه خلاصه از این حرف­ها.» پریچهر گفت : «ول کن دُختر. اون دو تا بچه اند. من و تو که نیستیم.» و بعد تکه­ای از موهای پریسا را گرفت توی دستش و گفت : «چه خوب شده؛ سری قبل این رنگی نبود؛ کِی رنگ کردی؟» دوباره صدای بهمن و فریبرز از توی پذیرایی آمد.
-         بهمن خان می­گفتی ما یه اِل-ای-دی می­فرستادیم دمِ خانه، دیگه لازم نبود که پولی هم بدهی، هدیه می­کردیم خدمتتان.
-         از شما به ما زیاد رسیده قربان.
-         آره؟ برای همین گفتی که این بار از نقطه کُرنر یه گُل به دروازه حریف بزنی؟
-         نقطه کُرنر بهتر از شوتِ سنگینِ پُشت هیجده قدم نیست؟
-         پسر بس کن این حرف­ها را. تو هم مثلِ برادرِ منی.
-         دِ؟ برای همین برادری­ات را یک بار به من ثابت کردی؟
-         بهمن تا کِی می­خواهی کشش بدهی و خودت و من را بندازی سر قوز؟
-         فریبرز جون یه تلویزیونِ ناقابلِ ارزش این حرف­ها را ندارد، شما ماشاالله نمایندگی­تان با یک تلویزیون ورشکست نمی­شود.
-         مسئله این نیست. مسئله بی­اعتمادی شماست به ما برادرِ من.
-         من اصلا می­خواستم از یک مارکِ دیگه بگیرم. می­بینی که. حسابی هم تحقیق کردم. دیدم این مارک بهتر از مارک­های دیگر است. کلا این­ها جنسشان بهتره.
-         دستِ شما درد نکند. یعنی ما جنسمان خرابه دیگه؟
پریسا و پریچهر داشتند میز را می­چیدند. پسرِ 9 ساله پریچهر توی دست و پایشان می­پیچید. پریچهر دستِ پسرش را گرفت و به بهانه بازی با خواهرزاده­اش، او را برد توی اتاق. فریبرز را هم صدا کرد. پریسا هم از توی آشپزخانه با صدای بُلند گفت : «بهمن، بیا جوجه­ها را سیخ کن.»
***
دو:
بهمن لقمه را گذاشت توی دهانش و با دهانِ پُر گفت : «بعدِ کباب، چایی زعفرانی حسابی میچسبد. راستی باز جوجه خواباندم ها. اگر می­خواهید برم آماده کنم.» پریچهر پیش از هر کسِ دیگری تشکر کرد و گفت : «دستت درد نکند بهمن جان. خیلی هم کافی بود.» بعدش فریبرز چربی دورِ دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت : «چه جمعه­ای بشود امروز. چایی زعفرانی بخوریم و از تلویزیونِ جدید فوتبال تماشا کنیم.» بهمن خندید و گفت : «دِ اگر از نمایندگی شما گرفته بودم که فوتبال شروع نشده، سوخته بود.» فریبرز لقمه­ای توی دهانش گذاشت و گفت: «خداوکیلی بهمن، سرت کُلاه رفت.»
-         از کجا معلوم اگر می­آمدم از تو تلویزیون می­گرفتم سرم کلاه نمی­رفت؟
-         دست شما درد نکند. بهمن دیگه داری تخته گاز میری­ها!
-         آقای نمایندگی فُلان شرکتِ لوازم صوتی و تصویری، بنده کارمندم، با هزار جان کندن پول در می­آورم. مثل شما نیستم که. چند جایی تعریفِ خوب از اِل-ای-دی­های شما نشنیده بودم. باز اگر ما هم دستمان توی نمایندگی شما بند شده بود یک چیزی.
پریسا نگاهی به بهمن انداخت. بهمن اما سرش توی بشقاب بود. بعد پریسا بلند شد و برای همه شربت نعناع ریخت. پریچهر نگاهی به پریسا انداخت و گفت : «بهمن جان، حالا که دیگر الحمدلله کاری پیدا کردی و مشغولی. کینه­ها را دور بریز. فقط به تو نمی­گم­ها. به فریبرز هم می­گم.» بهمن کمی شربتِ نعناع نوشید و گفت : «پریچهر، بعضی زخم­ها دیر خوب میشن. من تو را دوست دارم. تو مثل خواهرِ منی. اما بعضی زخم­ها دیر خوب میشن.» بعد بلند شد و رفت کنترل تلویزیون را آورد. تلویزیون را روشن کرد. گذاشتش روی اِسکرین سِیورِ آکواریوم ماهی و گفت: «خوشگله، نه؟» و بعد دوباره نشست به غذا خوردن. دیگر هیچ­کس غذا نمی­خورد جز بهمن. لقمه­ای دیگر در دهان گذاشت و دوباره گفت: «قعرِ جدولِ زندگی زیاد هم بد نیست، چیزهای قشنگی هم پیدا می­شود تویش. به هر حال همیشه هم داور بر علیهِ ما سوت نمی­زند.» فریبرز که می­خواست لیوانی آب برای خودش بریزد، شربت نعناعی­اش را خالی کرد تویِ بشقاب و گفت: «به قولِ پدرم خدابیامُرز، بابا عجب قَلًماشی هستی تو دیگر بهمن!» بهمن که غذایش را تمام کرده بود، بلند شد به جمع کردنِ سُفره و گفت : «خدابیامرزدش.» پریسا، بچه را با دست راست بغل کرد. دست چپش را گذاشت روی شقیقه­ها. کنترل را برداشت. تلویزیون را خاموش کرد. رفت روی مبل، پشت به میزِ ناهارخوری، نشست. بهمن دوباره نشست سرجایش و یک لیوان آب برای خودش ریخت.
-         ما را دعوت کردی امروز این­جا تا باز دوباره لیچار بارمان کنی پس؟ ول کن نیستی؟
-         خدا نکند فریبرز خان. البته یک دور از جانی هم به ما بگی بد نیست­ها. تو انگار کُن بازیِ برگشت.
-         بازی برگشت هم یک بار، دوبار، نه صد بار!
-         اینجوری­ها هم نیست. بسته به گُل­های خورده­ی بازی رفت دارد.
-         پسر یک تلویزیون که ارزش این­ حرف­ها را ندارد.
-         این را که خودم زودتر گفتم.
-         اصلا مبارکت باشد. تو مثلِ برادرِ منی.
-         این را وقتی می­گفتی که منتت را می­کردم توی آن نمایندگی­ات یک کاری برای من جور کنی.
-         پسر این کار به دردِ تو نمی­خورد. تو جنمِ کارِ بازار نداری.
پریچهر گفت : «فریبرررزز! بسههه!» فریبرز گفت: «بابا توهین نکردم که! این حقیقت است! چیش توهینه آخه؟» بهمن کمی آب نوشید و گفت: «مگر تو از اول جنمش را داشتی؟ اصلا برای چه آدم را تحقیر می­کنی که جنم نداری و این­ها؟ می­گذاشتی بیام، بعد حرف می­زدی.»
-         بد کردم گفتم بری دنبالِ کاری که به روحیه­ات بخوره؟
-         آخه تو از کجا منو می­شناختی؟ روحیه چه کوفتی است؟ از خودت حرف در نیار.
-         تو سر و زبان نداری پسر. تاجرِ بی­زبان به چه درد می­خورد؟
-         فعلا که می­بینی همین یک امروز، با همین زبان از پسِ تو برآمدم.
-         تو می­خواهی خودت را به من ثابت کنی؟ همه دردت همین است؟
-         درد بی­مهری قوم و خویش هست که دست یاری را از آدم دریغ می­کنند، که فقط خودشان بالا بمانند.
-         بابا تو اوضاعت خیلی خرابه! بس کن دیگر! فراموش کن! اصلا من را ببخش.
-         بیخود برای من فیلم بازی نکن که یعنی تو خیلی مظلومی. با همین فیلم­ها خودت را بالا کشیدی.
-         بس کُن بهمن. این­قدر دنبالِ جنجال نباش.
-         تو بس کُن و این­قدر خودت را به آن راه نزن. اصلا آره! ما خدادادی توی آفساید هستیم.
-         کدام راه؟ بهمن کوتاه بیا.
-         تو حتی یک بار هم توی آن دوره حالم را نپرسیدی. حتی نخواستی ببینی که کاری پیدا کردم یا نه. منی که فکر می­کردم تو جای برادرِ و پدرِ نداشته­ام، دستم را می­گیری.
-         من هنوز هم می­گویم این کار به دردِ تو نمی­خورد.
-         نه! نقلِ این حرف­ها نیست. نمی­خواستی من دور و برت باشم که یک وقت راه و چاهِ بازار را یاد نگیرم. که یک وقت پولدار نشوم.
فریبرز از پشتِ میز بلند شد و رفت روی یکی دیگر از مبل­ها نشست. بهمن مشغولِ جمع کردنِ سفره شد. پریسا و پریچهر هم همان­طور سر جایِ خود نشستند. بی هیچ حرفی. چیزی به بازی فوتبال نمانده بود. پسرِ پریچهر که تا به حالِ به حرف­های پدر و شوهر­خاله­اش گوش می­کرد، سکوت را شکست و گفت : «الان فوتبال شروع میشه­ها بابایی.» بهمن که سفره را جمع کرده بود، تلویزیون را روشن کرد. دستی روی سرِ پسر کشید. روی مبلی، روبروی تلویزیون نشست. پسر را توی بغلش نشاند. داور سوتِ آغازِ بازی را زد.