ملافه را تا زیرِ چانه زن بالا کشید. بی صدا. بعد دست گذاشت روی گردنِ خودش و جایی بالای جناغِ سینه اش را فشار داد. حس میکرد خفه شده. انگار نفسش بالا نمیآمد. اما عجیب اینکه هنوز آنجا سرپا ایستاده بود. بی هیچ نفسی. بی هیچ صدایی. چند بار سعی کرد دهان باز کند و چیزی بگوید. اما نه نفسی بود و نه صدایی. پس چرا هنوز زنده بود؟ چند دقیقهای همانطور بالای سر زن ایستاد و نگاهش کرد. چشمهای خمارِ زن هنوز هم دلش را میبُرد. این چشمها مالِ مرد بود. پیچ و خمهای شانزده سال زندگی مشترک هم نمیتوانست از شیفتگی مرد به آن چشمهای خمار کم کند. حتی حالا که زیر چشمها دو بندِ انگشت گود رفته بود و دیگر از آن ابروهای نازکی که چتر میشدند بالای آن چشمها خبری نبود. پای حرکت نداشت و با هر قدمی که بر میداشت، زمین زیر پایش کش میآمد. اما هر طور بود خودش را به کاناپه کنار پنجره رساند و در آن فرو رفت. شب سیاهیاش را ریخته بود توی شهر و سخاوتمندانه خودش را در همه خانههای شهر پخش کرده بود. دست راستش را بی رمق بالا آورد و روی چشمها و ابروهایش کشید.
- چشم چشم ، دو ابرو ، دماغ و دهن یه گردو!
- برو بابا! صورت خودت گردوئه با اون لُپهای گنده ات!
- باشه اصن صورتِ من گردو ، شما فقط چشمهات رو با من عوض کُن.
- ببینم بیست، سی سال بعد هم همین حرفها رو می زنی؟
- تو فقط زاییده شدی واسه اینکه حالِ منو بگیری؟ نمیتونی دو دقیقه رمانتیک باشی؟
- آفرین! دقیقا! خوب فهمیدی!
- خَر!
- قهر کردی؟
- برو بابا!
- خوب حالا! اصن چشمهایم برای تو! اصن چشمهایم برای همه!
- اوی اوی بارِ آخرت باشه ها! چشمهات فقط برای من!
- حالا چی میشه چشمهام رو با همه تقسیم کنم آخه خسیس؟
- هیچی نمیشه! فقط چشمهات رو از کاسه در میارم!
روزهای قبل از ازدواج برایش زیباترین روزهای زندگی بودند. برای او که خسته بود، بی جان از 29 سال زندگی، زیر سقفی که سقف نبود، که نه سقف بود و نه گرم. اصلا نمیشد اسمش را خانه گذاشت، که فقط خوابگاهی بود برایش تا شب را در دلِ آن پناه بگیرد. پرستارِ پدری پیر بود و همه کارش این بود که مراقبش باشد تا داروهایش را به موقع بخورد که مبادا چند باره و چند باره قاطی کند و بزند به کوچه و خیابان و او را آواره کند از پیِ خودش. تا یک بار از کلانتری پیدایش کند و بار دیگر از کنجِ پس کوچهای در یکی از خیابانهای این شهر. اصلِ اصلش برای همین بود که هر روز صبح قبل از هر کاری، کفِ دست پدرش شماره تلفن خانه را مینوشت. تمام کارش همین بود. همین پاییدنِ پدر. همین پاییدنی که دستِ آخر مادرش را که پیش از او این بار را بر دوش میکشید، دق مرگ کرد.
بلند شد و روی کاناپه نشست. دست برد و سیمِ آباژور را کشید. دکمهاش را زد. آباژور را خاموش کرد. دلش میخواست نوری نباشد. اصلا دلش میخواست که صبح نشود. سیگاری برداشت و آتش زد. روی کاناپه دست کشید و پرزهای نیمه جانِ آن را زیر دستانش لمس کرد. پنجره را باز کرد. سوزِ سردی خودش را پرت کرد توی خانه. مادرش اینجور وقتها میگفت هوا بدجوری ایاز کرده. چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود. و برای چشمهای مادر. حالا دیگر حتی چشمهای مادر را هم فراموش میکرد.
- پسر بیا تو ، هوا ایاز کرده، مریض میشی، بیا تو که من دیگه درِ حیاط رو هم قفل کنم.
- میام مادر، بذار باشم یه خورده، سوزِ هوا خوبه.
- سوز چیش خوبه قربونت. مریض میشی، می اُفتی.
- همین سوز که میخوره به تنم تازه میفهمم هنوز زندهام.
- تلخ نباش اینقدر پسرم. قرصِ مُسکِن بیارم واست؟
- نه بابا خوبم، طوری نیست! خودش خوب میشه!
- سر دردهات زیاد شده، نمی خوای بری دکتر؟
- دکتر نمیخواد که. مالِ کم خوابیه.
- چشمهات یه چیز دیگه میگن ها!
- میخوای سرِ درد و دلم باز شه اینجوری میگی؟
- بگو خوب قربونت. من و تو اگه با هم درد و دل نکنیم با کی درد و دل کنیم پس؟
- مادر هیچ نگاه به چشمهای خودت کردی؟ من باید حسابی گاو باشم که چشمهای تو رو نخونم.
- تو که خودت میدونی دردِ من، دردِ یه روز و دو روز نیست! تو جوونی اما.
- چشم حرفِ راست میزنه. پیر و جوون نداره که.
- چِشم چِشم چِشم، امان از دستش که هر چی میکشیم از دستِ همین چشمهاست!
- مادر چشم قلبِ بیرونی آدمهاست. همین خودِ من اگه نگاه به چشمهای تو نکنم و نفهمم امروز تو چه حال و هوایی بودی، روزم شب نمیشه!
- کاش جای این جفت چشم، یه جفت سنگ بود. والا!
- نگو اینجوری مادر. آدمها از راهِ چشم عاشق میشن. از این مهمتر؟
- میخوام نشن صد سالِ سیاه. اصلا پسر تو هم چند وقته دیگه زیادی داری پیله میکنیا به چشم و چال!
- کاش میشد یه جور دیگه زندگی کنیم. یه جوری که چشمهامون، یه حرفِ دیگهای بزنن.
- گفتم که هر چی میکشیم از دستِ همین چشمهاست. بابات اینقدر به من گفت که تو چشم چرونی میکنی زن! اینقدر به من گفت ایشالا چشمهات کور بشه من راحت شم! اینقدر چشم دوخت تو چشمِ من که یه وخ نگرده جایی که نباید، که حالا اینطور افتاده کنجِ خونه، که حالا چشمهای خودش نگاه به یه جایی میکنه که معلوم نیست کجاست.
- خوشحالی اینطوری شده؟
- وا! حرفها میزنی ها پسر. شِمرم مگه؟
- دروووغ نگو دیگه.
- ول کن بچه. شوخیات گرفته؟
- باشه بابا. باشه. نگو.
- مادر من دیگه خستهام. بیا تو در رو قفل کنم. میخوام بخوابم.
ترسید. از اینکه چشمهای مادرش را زود به زود فراموش میکرد، ترسید. از روی کاناپه بلند شد و لِخ لِخ کنان خودش را کشید کنارِ کُمدِ توی اتاق. پاهای بلندش حالا مثل وزنهای بر بدنش سنگینی میکردند و به زور دنبالش میآمدند. آلبومهای قدیمی را بیرون کشید تا به عکسهای مادرش نگاه کند و دوباره به چشمهایش زُل بزند. چشمهای پدرش را هم تماشا کرد. از وقتی که جان داشتند و فقط به روی او میخندیدند تا وقتی که جایی را میدیدند که هیچ کس جز خودش آنجا را نمیدید. آلبومها را بست. یکی از آلبومها را زد زیر بقل و برگشت به پذیرایی. از روی تکههای شکسته گلدان رد شد و رفت بالای سرِ زن ایستاد و دوباره به چشمهای زن نگاه کرد. چشمهای خمارِ وحشی ای که هنوز هم سرِ رام شدن نداشتند. دوباره برگشت و روی کاناپه نشست. مادرش که مُرد، حالِ پدرش هر روز بدتر شد. حال پدر که بدتر شد، او هم دیگر به مغازه نرفت. اجارهاش داده بود و از اجاره آن مغازه، زندگی را میگذراندند. همین خانه نشینی هر روز خُلقش را بیشتر از دیروز تنگ میکرد. روزهایش شبیه هم شده بودند و بطالت سرفصلشان. یک ماشینِ غراضهای خریده بود و گاهی که پرستار پیشِ پدرش بود، با آن بیهدف توی خیابانها پرسه میزد. اما همین کاناپهای که حالا رویش نشسته بود، بالاخره کارِ خودش را کرد. درست 16 سال و 7 ماه و پنج روزِ پیش.
- چه آدمِ خوش اقبالی بودی ها! فکر کن یکی یه روز بیاد بیرون و یهو هوس کنه یه کاناپه شبیه کاناپههای تو فیلمها بخره و سر از مُبل فروشی دربیاره و از کارمندهای مبل فروشی فقط یه دخترِ خوشگلش رو ببینه و بعد اینقدر دنبالش موس موس کنه و اینها، تا بالاخره دختره رو راضی کنه که باهاش بره بیرون و حالام که قراره زنش بشه.
- شما یه خورده از خودت تعریف کن.
- دروغ میگم؟
- من غلط بکنم بگم شما دروغ میگی، اصلا عینِ واقعیت رو گفتی.
- حالا شد!
- بعله! تا قیامت هم همینو میگم؛ گفتم که شما فقط نگاهت رو از ما دریغ نکن، فقط بذار ما زیر دست و پات بچرخیم، همین واسمون کافیه والله.
- خوب حالا فعلا یه سیگار روشن کن تا ببینم چی میشه!
صدای خنده آن روزِ زن آمد توی گوشش. سیگار دیگری روشن کرد. پُکهای عمیقی به سیگار زد. با خودش فکر کرد که آن روز چقدر بهشان خوش گذشته بود. چقدر دلش میخواست که مادرش دو سال اضافهتر میماند و آن روز را میدید. میدید که او هم بالاخره فرصتی برای خندیدن پیدا کرد. تکهای از آتشِ سیگار روی کاناپه افتاد و باز هم یک جای دیگر از آن را سوزاند. کاناپه، دیگر آن کاناپه همیشگی نبود. گُله به گُله سوخته بود. جای سوختگیها را که دید، اشک توی چشمهایش دوید. هشت سالگیاش را به یاد آورد و همان روزی که مادرش او را به حمام برده بود. مادر زیر دوشِ آب هر از چند گاهی یک آخِ آرام میگفت و دستها را تکان میداد و زیر بغل میگرفت. وقتی که داشت او را با حوله خشک میکرد، دید که رد سوختگی سیگار روی دستهای مادر بدجوری توی ذوق میزند. پدرش آن وقتها همیشه دستهای مادر را میبوسید و میگفت: "به خدا من دوستت دارم، خودت اذیت میکنی، هی میگم چشمهات فقط به دور و برِ خودت باشه. اینقدر با این و اون بگو و بخند نکن. اینقدر چشم دریدگی نکن. گوش نمیدی که."
زنگِ صدای پدر، هنوز هم توی گوشش بود. حس میکرد زبانش به سق دهان چسبیده. بلند شد و رفت به آشپزخانه تا یک لیوان آب بخورد. قبلش اما دمپایی به پا کرد تا خُردههای شکسته دو،سه بشقابی که جلوی آشپزخانه ریخته بود، پایش را زخمی نکند. همان وقت بود که بالاخره زن بعد از سه چهار ساعت، غلتی زد و به پهلوی چپ چرخید. دست راستش را روی پهلو گذاشت و بعد دست را بُرد سمتِ گردنش، آرام و زیرلب، با صدایی گنگ و خوابآلود، فحشی نثار مرد کرد. مرد لیوانی آب خورد و برگشت روی کاناپه و دوباره دراز کشید.
- اَه! گند زدی به این کاناپه. بذار کنار اون سیگار لعنتیت رو.
- بذارم کنار؟ ... بذارم کنار؟ ... هوی! با توام کثافت! ... مگه تو اعصاب میذاری واسم که این سگ صاحاب رو بذارم کنار؟
- باز فحش دادی؟ صد بار گفتم مودب باش. روانی!
- آره من روانیام! اگه اینکه میگم موقع حرف زدن، راست راست زُل نزنی تو چشم شوهرِ دوستت یعنی روانی بودن، یا اگه میگم تو جمعی که 4 تا مردِ جوون هست دم به دقیقه بگو و بخند راه نندازی یعنی روانی بودن، پس من روانی ام!
- زُل میزنم، خوب هم میکُنم. تا جونت درآد. توی جمع نمیشه عینِ دیوونهها بشینم یه گوشه که. مگه من مثل توام؟ دیوونه! هر روز بساطمون شده این. روز به روز بدتر میشی که بهتر نمیشی!
- خفه شو!
- نمیشم آقا جون! نمیشم!
- بِبُر صدات رو!
- اصلا من دیگه نمیتونم با تو زندگی کنم. هر چی عُمر تباهت کردم بسه دیگه.
- زر نزن!
- من که بختم سیاه شد، اقلا از حالا به بعد درست و حسابی زندگی کنم. نمیتونم دیگه!
- تو گُه خوردی زنیکه بیحیای سلیطه.
یکهو حسابِ کار از دستش در رفته بود. بشقابهای روی میز را پرت کرده بود روی زمین و یک لحظه، حس کرد که از ازل دیوانه بوده. به طرف زن حمله برده بود و خوابانده بود زیر گوشش. بعد دستها را گذاشته بود روی گردنِ زن. میچرخید و زن را با خودش میچرخاند که دستِ زن به گلدانِ روی عسلی گرفت و گلدان روی زمین برگشت.
- خفهات که کردم، چشات که از کاسه در اومد، میفهمی یعنی چی. چیه؟ صدات در نمیاد! دیگه بُلبلی نمیکُنی! سلیییطه، سلیییطه!
نفهمید که کِی دست را روی گردنِ زن گذاشت و کِی برداشت، اما بعدش زن چمباتمه زده بود پهلوی مبل و عینِ بید میلرزید. میلرزید و گریه میکرد. سُرفه و گریهاش قاطی شده بود. سُرفه میکرد تا نفسش بالا بیاید. اولین بار بود که کار به اینجا میکشید. زن همان طور لرزان بلند شده و رفته بود سمتِ آشپزخانه. از کابینتِ کشوییِ وسطی، یکی،دو قرصِ آرام بخش برداشته و خورده بود. بعد روی مبل دراز کشیده و آنقدر گریه کرده، تا بالاخره خوابش بُرده بود.
.
.
مرد دوباره گریه زن را به خاطر آورد و از گریه او گریهاش گرفت. همان موقع نگاهی به آشپزخانه انداخت. رفت توی آشپزخانه. از کابینت کشوییِ وسطی، دو ورق آرام بخش بیرون آورد. یک بطری آب هم برداشت. برگشت و روی کاناپه نشست. آباژور را روشن کرد. آلبوم عکسهای کودکی را گرفت توی بغلش. تک تکِ عکسها را نگاه کرد. عکسهای مادر، عکسهای پدر، عکسهای کودکی خودش. وسط آن همه عکس یک عکس قدیمی زهوار در رفته پیدا کرد. عکس خودش به همراه مادر و پدرش. پدر روی صندلی نشسته، مادر با کمی فاصله پشت سر او، و خودش هم با فاصله ی کمی سمت راست پدر ایستادهاند. مادر و پدر نمی خندند و فقط اوست که انگار دارد قهقهه می زند. خوب که تماشا کرد، آلبوم را بست و روی کاناپه گذاشت. بعدش رفت بالای سرِ زن و برای بار چندم نگاهش را به چشمهای زن دوخت. چشمهایی که حالا به خواب رفته بودند. چند دقیقه بعد با قدمهایی سنگین، رفت توی اتاقِ خواب. در اتاق را بست.
[ …. ]
قفلِ درِ اتاق خواب تقه کرد و زن از پهلوی چپش به پهلوی راستش چرخید.
حال و هوای مرگ از اول داستان هیاهو میکند. چشمها همیشه بیدادگرند. توی قصه ها وقتی اول از چشمها گفته میشود، انگار طبق قانونی نانوشته، پای یک مجنون وسط است.
پاسخحذفوقتی هم که آخر داستان پای یک جفت چشم به میان میآید، انگار که از واقعیت به رویا میرسد راویِ داستان.
تو روان مینویسی و ملموس. دوست داشتنی و کاملاً خودی. انگار که همۀ اینها را زندگی کرده باشی. آدم اگر ناشی باشد، گاهی فکر میکند که از زندگی خودت مینویسی. قلمت را زمین نگذار بانوی پر احساس! اینها که در سرت میکذرند، باید کلمه شوند و جمله و اثر. چه بسا که ماندگار!
موفق باشید.
خیلی خیلی ممنونم قاصدکِ عزیز --
پاسخحذف