۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

تن­ها در شهر

تن­ها در شهر
نگاهی بر رمانِ تن­ها؛ نوشته مهدی شریفی



زندگی انسان مدرن تجربه ای است از لحظاتی ناپیوسته که ویژگی اصلی آنها ناهدفمندی و گسستگی است. تجارب زندگی انسان مدرن شهری کلیتی نمی سازند که معنایی داشته باشند بلکه سرشار از جزییاتی است که فاقد  مرکزیت معنایی هستند. تجربه­ی زندگی در شهر، به انسان شهری این امکان را می دهد که میل غریب خود به فانی بودن را در انبوهی از جمعیتی که در خیابانها و میدانهای شهر در تکاپو هستند ، و در خلوتی که زندگی شهری در دلِ عظمتِ خود به او اعطا می­کند، ارضا کند . انسان مدرن اکنون می تواند از فرصت ندیده شدن استفاده کند. همین موضوع، شاید در خوانشی جامعه­شناسانه زمینه­ی اصلیِ رمانِ تن­ها، نوشته مهدی شریفی، باشد که به تازگی، توسط نشر چشمه، منتشر شده است. تن­ها داستانِ پسری به نام سهیل است که در کشاکش وابستگی­هایش به آداب و رسوم سنتی و خلوتی که تنها­نشینی شهری و گم شدن در دلِ شهرِ بزرگی چون تهران شاید به نوعی برایش به ارمغان آورده، قرار دارد. شروع داستان رنگ و بوی اضطراب دارد. سهیل/ راوی، پشت فرمان اتومبیل نشسته و به سرعت به طرف بیمارستانی که دخترعمویش در آن بستری شده می­راند. دخترعمو برای دیدنِ نمایشگاهِ عکسِ سهیل به تهران آمده که تصادف می­کند. سهیل در حینِ رانندگی اما یاد اولین روزی می­افتد که همراه پدر و مادرش برای ثبت نام در دانشگاه به تهران آمده بود و برای یافتنِ آدرس میانِ کوچه­ها و خیابان­های تهران گم شده بودند و مادرش می­گوید: «جا قحط بود تهران قبول شدی؟» و این شاید کلیدی­ترین جمله رمان باشد و راهی برای رسیدن به دلیلِ کشاکشِ درونی راوی. شهری به نامِ تهران، زندگی سهیل را دوپاره می­کند. یک پاره زندگی شهری و مدرن و آشنایی­های شهری گوناگون و متنوع و هسته­ای است و یک سو زندگی سنتی است و آداب و رسومش و همان آشنایی­های کهنه و زنجیروار شاید. سهیل که پیش از آن احتمالا دلباخته­ی دخترعموی خود بوده، در تهران با گروهِ تئاتری آشنا می­شود و با دختری دیگر و آدم­های دیگر و بیشتر، و در درونِ این دایره ستیزهای درونی راوی با خود است که ماجراهایی نیز به وقوع می­پیوندد. راوی زندگی­اش را در شهر تنها می­یابد و به نظر می­رسد که این تنهایی تنیده شده در پراکندگی­های زندگیِ مدرن شهری را دوست دارد، و علی رغمِ آن­که پاره پاره است و فاقدِ هرگونه معنای مرکزی اما جزئیاتِ جدیدِ زندگی نیز به نحوی جذابیتِ خود را دارند به گونه­ای که انگار علی­رغمِ نوعی مقاومت پنهانیِ راوی، او را به سمتِ خود می­کشند. او پای صفحه مانیتور می­نشیند و چت می­کند، و انگار که توامان هم می­خواهد و هم نمی­خواهد. باز هم علی رغمِ نوعی مقاومتِ پنهانی و برحسبِ یک اتفاق، بازیگر یک گروهِ کوچکِ تئاتر می­شود و حوادث در جزئیاتِ خود در فُرمِ زندگی شهری­اش به این سیاق خود را و داستان را به پیش می­برند و بسترِ آن را می­سازند. اما در پایان، راوی که 20 روزی از در کما بودنِ دختر عمویش می­گذرد به روستای کوچکی در شیراز باز می­گردد. جایی که خاطراتِ عیدهای کودکی­اش در آن­جا رقم خورده است. بازگشت به روستایی که تداعی­گرِ غمِ شیرینی است برای راوی، و حاکی از یک پایانِ رمانتیک است برای همه­ی چالش­های درونیِ راوی که میان دوپاره جهانِ سنتی و مدرنِ او رقم خورده بودند. سهیل/راوی در انتهای داستان و در حالی­که در هر گوشه از آن روستا، و از جمله قبرستانش، خاطراتِ کودکی­اش را دنبال می­کند، به قبرستانِ روستا می­رود و به این فکر می­کند که شاید بهتر باشد در زندگی­اش هیچ ستونی نداشته باشد و بعد همانندِ پدربزرگِ خود در قبری می­خوابد و به آسمان خیره می­شود. گویا راوی جایی در اعماقِ ذهنِ خود، و پس از تجربه آن همه کشمکش درونی، برای خود چنین نجوا می­کند که «هر آن­چه سخت و استوار است دود می­شود و به هوا می­رود». 


پی نوشت : این یادداشت به دنبالِ نقدِ ادبی رُمانِ تن‌ها نیست و فقط نگاهی جامعه شناختی بر آن دارد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر