تنها در شهر
نگاهی بر رمانِ تنها؛ نوشته مهدی شریفی
زندگی انسان مدرن تجربه ای است از لحظاتی ناپیوسته
که ویژگی اصلی آنها ناهدفمندی و گسستگی است. تجارب زندگی انسان مدرن شهری کلیتی نمی
سازند که معنایی داشته باشند بلکه سرشار از جزییاتی است که فاقد مرکزیت معنایی هستند. تجربهی زندگی در شهر، به
انسان شهری این امکان را می دهد که میل غریب خود به فانی بودن را در انبوهی از جمعیتی
که در خیابانها و میدانهای شهر در تکاپو هستند ، و در خلوتی که زندگی شهری در دلِ
عظمتِ خود به او اعطا میکند، ارضا کند . انسان مدرن اکنون می تواند از فرصت ندیده
شدن استفاده کند. همین موضوع، شاید در خوانشی جامعهشناسانه زمینهی
اصلیِ رمانِ تنها، نوشته مهدی شریفی، باشد که به تازگی، توسط نشر چشمه، منتشر شده
است. تنها داستانِ پسری به نام سهیل است که در کشاکش وابستگیهایش به آداب و رسوم
سنتی و خلوتی که تنهانشینی شهری و گم شدن در دلِ شهرِ بزرگی چون تهران شاید به
نوعی برایش به ارمغان آورده، قرار دارد. شروع داستان رنگ و بوی اضطراب دارد. سهیل/
راوی، پشت فرمان اتومبیل نشسته و به سرعت به طرف بیمارستانی که دخترعمویش در آن
بستری شده میراند. دخترعمو برای دیدنِ نمایشگاهِ عکسِ سهیل به تهران آمده که
تصادف میکند. سهیل در حینِ رانندگی اما یاد اولین روزی میافتد که همراه پدر و
مادرش برای ثبت نام در دانشگاه به تهران آمده بود و برای یافتنِ آدرس میانِ کوچهها
و خیابانهای تهران گم شده بودند و مادرش میگوید: «جا قحط بود تهران قبول شدی؟» و
این شاید کلیدیترین جمله رمان باشد و راهی برای رسیدن به دلیلِ کشاکشِ درونی
راوی. شهری به نامِ تهران، زندگی سهیل را دوپاره میکند. یک پاره زندگی شهری و
مدرن و آشناییهای شهری گوناگون و متنوع و هستهای است و یک سو زندگی سنتی است و
آداب و رسومش و همان آشناییهای کهنه و زنجیروار شاید. سهیل که پیش از آن احتمالا
دلباختهی دخترعموی خود بوده، در تهران با گروهِ تئاتری آشنا میشود و با دختری
دیگر و آدمهای دیگر و بیشتر، و در درونِ این دایره ستیزهای درونی راوی با خود است
که ماجراهایی نیز به وقوع میپیوندد. راوی زندگیاش را در شهر تنها مییابد و به
نظر میرسد که این تنهایی تنیده شده در پراکندگیهای زندگیِ مدرن شهری را دوست
دارد، و علی رغمِ آنکه پاره پاره است و فاقدِ هرگونه معنای مرکزی اما جزئیاتِ
جدیدِ زندگی نیز به نحوی جذابیتِ خود را دارند به گونهای که انگار علیرغمِ نوعی
مقاومت پنهانیِ راوی، او را به سمتِ خود میکشند. او پای صفحه مانیتور مینشیند و
چت میکند، و انگار که توامان هم میخواهد و هم نمیخواهد. باز هم علی رغمِ نوعی
مقاومتِ پنهانی و برحسبِ یک اتفاق، بازیگر یک گروهِ کوچکِ تئاتر میشود و حوادث در
جزئیاتِ خود در فُرمِ زندگی شهریاش به این سیاق خود را و داستان را به پیش میبرند
و بسترِ آن را میسازند. اما در پایان، راوی که 20 روزی از در کما بودنِ دختر
عمویش میگذرد به روستای کوچکی در شیراز باز میگردد. جایی که خاطراتِ عیدهای
کودکیاش در آنجا رقم خورده است. بازگشت به روستایی که تداعیگرِ غمِ شیرینی است
برای راوی، و حاکی از یک پایانِ رمانتیک است برای همهی چالشهای درونیِ راوی که
میان دوپاره جهانِ سنتی و مدرنِ او رقم خورده بودند. سهیل/راوی در انتهای داستان و
در حالیکه در هر گوشه از آن روستا، و از جمله قبرستانش، خاطراتِ کودکیاش را
دنبال میکند، به قبرستانِ روستا میرود و به این فکر میکند که شاید بهتر باشد در
زندگیاش هیچ ستونی نداشته باشد و بعد همانندِ پدربزرگِ خود در قبری میخوابد و به
آسمان خیره میشود. گویا راوی جایی در اعماقِ ذهنِ خود، و پس از تجربه آن همه
کشمکش درونی، برای خود چنین نجوا میکند که «هر آنچه سخت و استوار است دود میشود
و به هوا میرود».
پی نوشت : این یادداشت به دنبالِ نقدِ ادبی رُمانِ تنها نیست و فقط نگاهی جامعه شناختی بر آن دارد ...
پی نوشت : این یادداشت به دنبالِ نقدِ ادبی رُمانِ تنها نیست و فقط نگاهی جامعه شناختی بر آن دارد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر