۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

داستانِ نامبرده دچارِ فراموشی است در شماره تیرماهِ مجله تجربه

امروز برایمان جای بسی خوشحالی است! -(یقینا خوشحالی معنوی و نه مادی چون پولی برایمان ندارد! و قطعا من عاشقِ پول و پول درآوردن هستم!)- اما به هر حال خوشحالم که داستانِ نامبرده دچار فراموشی است که فکر می‌کنم حدودِ دوماه پیش نوشتمش در شماره تیرماه مجله تجربه و در قسمتِ کارگاهِ تجربه‌ی جنگِ تجربه به چاپ رسیده است .. چاپ داستان در مجله تجربه را به این علت دوست دارم که نقدِ کوچکی هم کنارِ آن نوشته می‌شود که خواندن داستان را برای منی که نوشتتمش لذت‌بخش‌تر می‌کند! :-) فایلِ پی دی اِفِ داستان را قبلا در فیس بوک گذاشته بودم و حالا مجددا اینجا هم می‌گذارمش تا اگر دوست داشتید بخوانید!:-) و این هم نقدی است که یخشِ داستانِ تجربه (و احتمالا و شاید و نه یقینا! مهدی یزدانی‌خرم) بر این داستان نوشته است :
«داستانِ "نامبرده دچارِ فراموشی است" یکی از بهترین آثاری است که تا حالا برای بخش داستانِ کارگاهِ تجربه فرستاده شده. این به معنای بداعتِ داستان یا کارکردِ ساختاری خاص‌اش نیست بلکه به دلیل اجرای کامل و دقیق یک ماجرای کوچک است که نویسنده توانسته بدونِ غلتیدن در دام بیان‌گری یا احساسات‌گرایی فقط روایت‌اش کند. این موضوع با آن‌که جدید نیست اما به خاطر استفاده‌ی هوشمندانه‌ی نویسنده از نشانه‌های تصویری و مهم‌تر از آن ایجاز، تاثیرگذار از آب درآمده است. نویسنده محدوده‌ی عملِ شخصیت‌اش را طوری طراحی کرده که نمی‌تواند داستان و ماجرا را تفسیر کند و در عینِ حال برای ایجادِ پایانی ضربه زننده خواننده را عذاب نداده. تمامِ همین بدیهیات، داستانِ موفقی ساخته که نمونه‌ی بسیار خوبی است از اجرای کارگاهی یک ماجرای تکراری، به نحوی که بوی کهنگی ندهد و این اصلا چیزِ کمی نیست.»

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

پراکنده درباره‌ی دِکستر، این قاتلِ دوست داشتنی!

- نمیشه انکار کرد که دِکستر هم در خیلی از جاها رنگ و بوی ایدئولوژی‌ داره در قد و قواره آمریکاییِ خودش! در قبالِ تروریسم یا در قبالِ اعتقاد به خدا و .... حتی خیلی کلیشه‌ای اگر بخوایم تحلیل کنیم و نشانه‌شناسانه نگاهش کنیم می‌تونیم تا اونجا پیش بریم که دِکستر مورگان رو دالی بدونیم از آمریکا! آمریکایی که به خودش حق میده که اونقدری قاضی باشه که اگر خواست برچشبِ تروریسم بزنه روی کشوری و بعد به این بهانه بهش حمله کنه! 

- یکی از نقاطِ قوتِ دِکستر، به نظرم پیرنگِ قوی داستانی‌ای هست که داره! یعنی چینشِ خوبِ علت و معلول‌ها کنارِ هم! و اینکه به هر شکلی و در هر فضایی به هر صورت امکان نداره که کشمکش وجود نداشته باشه! یعنی هیچ فضایی ساکن و بی کشمکش رها نمیشه و به نظرم این خیلی خوبه! کشمکش‌ها هم از جنسِ سریال‌های اکشن/جناییِ کلیشه‌ایِ هالیوودی نیست تا حدِ ممکن! هرچند که بعضی از کشمکش‌ها و داستان‌ها غلو شده از آب در اومده!

- اما جذاب ترینِ بخشِ این سریال برای من کاراکترِ دِکستره! یعنی این روانکاوی کردنِ دِکستر و این بدل کردنِ یک قاتل به شخصیتی این چنین دوست داشتنی به نظر من در وهله اول تمرکزِ بالای نویسنده روی خلقِ دِکستر رو نشون میده و در وهله دوم هنر دکستر در درآوردنِ این شخصیت رو! یعنی من شیفته اون نقابی هستم که روی صورتش می‌بینم اما هیچ کس توی سریال نمی‌بینه و واقعا به نظرم بعضی از دیالوگهاش دوست داشتنیه! و اصلا کلِ احساساتش خوب در اومده! حسی که برای من داره اینه که واقعا خیلی از ماها فقط قاتل نیستیم اما خیلی وقتها در نقاب زدن روی صورتمون هیچ کمی‌ای از دِکستر نداریم! خلاصه که علتِ اصلی علاقه من به سریالِ دِکستر "کاراکترِ خوب و دوست داشتنی‌ِ دِکستر مورگانِ"!


- ربط دادنِ ردِ خون روی دیوارها توی سیزن 1 و کنارِ قاتلین به آثارِ هنری اکسپرسیونیستی (حتی یک جا مستقیما از جکسون پولاک اسم می‌بره) به نظرم خیلی جالب بود! خون برای خودش توی این سریال یک پا کاراکتره! و تاثیرِ زیادی بر روندِ داستان داره! و این خیلی جالبه به نظرم ...



- البته تیتراژِ شروعِ دِکستر هم به نظرم فوق العاده است! با اون تصاویرِ زیبا و به شدتِ آشنایی زدایانه! در واقع برای من تداعی بخشِ اینه که پشت همه‌ی روزمرگی‌های ما که از صبحانه خوردن شروع میشه چه حجمِ عظیمی از پنهان کاری و حتی خشونت می‌تونه پنهان شده باشه!





۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

تن­ها در شهر

تن­ها در شهر
نگاهی بر رمانِ تن­ها؛ نوشته مهدی شریفی



زندگی انسان مدرن تجربه ای است از لحظاتی ناپیوسته که ویژگی اصلی آنها ناهدفمندی و گسستگی است. تجارب زندگی انسان مدرن شهری کلیتی نمی سازند که معنایی داشته باشند بلکه سرشار از جزییاتی است که فاقد  مرکزیت معنایی هستند. تجربه­ی زندگی در شهر، به انسان شهری این امکان را می دهد که میل غریب خود به فانی بودن را در انبوهی از جمعیتی که در خیابانها و میدانهای شهر در تکاپو هستند ، و در خلوتی که زندگی شهری در دلِ عظمتِ خود به او اعطا می­کند، ارضا کند . انسان مدرن اکنون می تواند از فرصت ندیده شدن استفاده کند. همین موضوع، شاید در خوانشی جامعه­شناسانه زمینه­ی اصلیِ رمانِ تن­ها، نوشته مهدی شریفی، باشد که به تازگی، توسط نشر چشمه، منتشر شده است. تن­ها داستانِ پسری به نام سهیل است که در کشاکش وابستگی­هایش به آداب و رسوم سنتی و خلوتی که تنها­نشینی شهری و گم شدن در دلِ شهرِ بزرگی چون تهران شاید به نوعی برایش به ارمغان آورده، قرار دارد. شروع داستان رنگ و بوی اضطراب دارد. سهیل/ راوی، پشت فرمان اتومبیل نشسته و به سرعت به طرف بیمارستانی که دخترعمویش در آن بستری شده می­راند. دخترعمو برای دیدنِ نمایشگاهِ عکسِ سهیل به تهران آمده که تصادف می­کند. سهیل در حینِ رانندگی اما یاد اولین روزی می­افتد که همراه پدر و مادرش برای ثبت نام در دانشگاه به تهران آمده بود و برای یافتنِ آدرس میانِ کوچه­ها و خیابان­های تهران گم شده بودند و مادرش می­گوید: «جا قحط بود تهران قبول شدی؟» و این شاید کلیدی­ترین جمله رمان باشد و راهی برای رسیدن به دلیلِ کشاکشِ درونی راوی. شهری به نامِ تهران، زندگی سهیل را دوپاره می­کند. یک پاره زندگی شهری و مدرن و آشنایی­های شهری گوناگون و متنوع و هسته­ای است و یک سو زندگی سنتی است و آداب و رسومش و همان آشنایی­های کهنه و زنجیروار شاید. سهیل که پیش از آن احتمالا دلباخته­ی دخترعموی خود بوده، در تهران با گروهِ تئاتری آشنا می­شود و با دختری دیگر و آدم­های دیگر و بیشتر، و در درونِ این دایره ستیزهای درونی راوی با خود است که ماجراهایی نیز به وقوع می­پیوندد. راوی زندگی­اش را در شهر تنها می­یابد و به نظر می­رسد که این تنهایی تنیده شده در پراکندگی­های زندگیِ مدرن شهری را دوست دارد، و علی رغمِ آن­که پاره پاره است و فاقدِ هرگونه معنای مرکزی اما جزئیاتِ جدیدِ زندگی نیز به نحوی جذابیتِ خود را دارند به گونه­ای که انگار علی­رغمِ نوعی مقاومت پنهانیِ راوی، او را به سمتِ خود می­کشند. او پای صفحه مانیتور می­نشیند و چت می­کند، و انگار که توامان هم می­خواهد و هم نمی­خواهد. باز هم علی رغمِ نوعی مقاومتِ پنهانی و برحسبِ یک اتفاق، بازیگر یک گروهِ کوچکِ تئاتر می­شود و حوادث در جزئیاتِ خود در فُرمِ زندگی شهری­اش به این سیاق خود را و داستان را به پیش می­برند و بسترِ آن را می­سازند. اما در پایان، راوی که 20 روزی از در کما بودنِ دختر عمویش می­گذرد به روستای کوچکی در شیراز باز می­گردد. جایی که خاطراتِ عیدهای کودکی­اش در آن­جا رقم خورده است. بازگشت به روستایی که تداعی­گرِ غمِ شیرینی است برای راوی، و حاکی از یک پایانِ رمانتیک است برای همه­ی چالش­های درونیِ راوی که میان دوپاره جهانِ سنتی و مدرنِ او رقم خورده بودند. سهیل/راوی در انتهای داستان و در حالی­که در هر گوشه از آن روستا، و از جمله قبرستانش، خاطراتِ کودکی­اش را دنبال می­کند، به قبرستانِ روستا می­رود و به این فکر می­کند که شاید بهتر باشد در زندگی­اش هیچ ستونی نداشته باشد و بعد همانندِ پدربزرگِ خود در قبری می­خوابد و به آسمان خیره می­شود. گویا راوی جایی در اعماقِ ذهنِ خود، و پس از تجربه آن همه کشمکش درونی، برای خود چنین نجوا می­کند که «هر آن­چه سخت و استوار است دود می­شود و به هوا می­رود». 


پی نوشت : این یادداشت به دنبالِ نقدِ ادبی رُمانِ تن‌ها نیست و فقط نگاهی جامعه شناختی بر آن دارد ...

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

خردادی ها


هذیان­های سر به زیرِ من
فرزندِ بی قرارِ رویاهای آشفته­
و گیسوانِ غرقِ در رویای توست
که در خطِ افقِ آن خیابان جا ماند
و ما هر دو با باد رفتیم.
تو شدی یادگارِ یک رویا
من شدم طلسم شده­ی کابوسی بی انتها.

خُرداد 90

http://ircobweb.wordpress.com

http://ircobweb.wordpress.com

http://www.greenwavenews.com/1389/12/13/8march-3/

http://www.greenwavenews.com/1389/12/13/8march-3/

شعر عشق بازی


بی وزن مرا بخوان
 که قافیه ام تنها
با وزن شعرِ توست
 که جور می نشیند
و زیرِ آفتابِ درونمان
کوچک می شود دنیا
درست به اندازه
 مساحتِ تنِ­های ما

بهار 90

تابلوی بوسه ؛  اثر گوستاو کلمنت

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

درباره رمان شکار کبک؛ نوشته رضا زنگی‌آبادی : قدرت شخصیت یا شخصیت قدرت


این کاری است که رضا زنگی‌آبادی در خلق شخصیت قدرت در رمان شکار کبک به خوبی انجام داده است. اما اگر کمی جزئی‌تر و از منظر روانکاوی لکانی به شخصیت «قدرت» در شکار کبک نگاه کنیم، باید بگوییم که قدرت شخصیتی است که به نوعی ضایعه روانی دچار شده است. ضایعه روانی‌ای که علیرغم آنکه برآمده از بستر پر از خشونتی است که قدرت در آن پرورش می‌یابد و حتی یک بار نیز مورد تجاوز قرار گیرد، اما حول صحنه مرگ غرق در خون مادرش شکل می‌گیرد. درواقع مادر غرق در خون که لحظاتی پس از دیدن قدرت، می‌میرد، صحنه ضایعه‌زایی است. به عبارتی این صحنه، هسته غیرقابل نمادین شدنی است که تمامی اتفاقات بعدی و نمادین کردن‌های آتی – که محور آنها قتل تعدادی زن است- حول آن صورت می‌پذیرد. ضایعه روانی، معرف نقطه‌ای است که در آن، امر واقعی جریان جاری امر نمادین را قطع می‌کند. اگر بخواهیم اندک توضیحی درباره امر واقعی و امر نمادین بدهیم، درواقع باید بگوییم که مثلا «اگر بتوانید وضعیتی را تصور کنید که در آن، تمایز نهادن میان مثلا درخت، زمینی که در آن ریشه دارد، سنجاب میان برف‌ها، و آسمانی که آن را احاطه کرده ناممکن باشد، آنگاه این امر واقعی است» (مایرز؛ ۱۳۸۵) و امر نمادین یا نظم نمادین نیز در واقع همان زبان است یا به عبارتی دیگر همان تعریفی است که ما از مقوله‌ای نزد خود می‌سازیم تا آن را به نوعی در خود حل کنیم، به عبارتی دیگر زمانی که بالاخره به طریقی تن به نام‌گذاری، طبقه‌بندی یا تعریف می‌دهیم وارد نظم نمادین می‌گردیم، ولی پیش از آن در امر واقعی هستیم. با این توضیح کوتاه حال بد نیست به این موضوع اشاره کنیم که درواقع در ساحت امر واقعی در شخصیت قدرت که حول صحنه مرگ مادرش شکل می‌گیرد هیچ تفاوتی میان زنان وجود ندارد. برای او همسر جدید پدرش همانقدر زن است که زن آرایشگری که آشنای کارفرمای قدرت است و هیچ‌کدام در نظر او بهتر یا بدتر از دیگری نیست و تنها زن به‌زعم قدرت برتر مادر اوست که قدرت، پدرش را – که در داستان به نوعی نماینده نظم نمادین است- مسوول مرگ او می‌داند و درنهایت تنها از طریق کشتن همان زنانی که همه برایش یکی‌اند، این پریشانی را نمادین می‌کند. او برای هر قتل به نوعی تفسیری می‌تراشد که همه این تفسیرها می‌کوشند امر واقعی را برای قدرت نمادین سازند. حتی می‌توان گفت که می‌کوشند پیامی را در امر واقعی دریابند – که در اینجا درواقع شاید به نوعی همان برتری مادر قدرت بر سایر زنان نزد اوست – که در آن وجود ندارد. چراکه امر واقعی به خودی خود، بی‌معنی و نا مفهوم است و صرفا باقی می‌ماند، و معنا را تنها می‌توان در واقعیت نظم نمادین یافت. «قدرت» شکار کبک رضا زنگی‌آبادی، آنقدر خوب تصویر می‌شود و زندگی‌اش به‌عنوان یک قاتل –که اگر در صفحه حوادث روزنامه‌ها از او بخوانیم، شاید تنها حسی که در ما بیدار می‌شود حس نفرت باشد- آنقدر خوب ساخته می‌شود و واجد تاریخ منحصربه‌فرد خود، که نه تنها با او احساس همدلی می‌کنیم که در انتها احتمالا به این فکر می‌کنیم که شاید از بین بردن یک قاتل راه درستی نباشد، و راه درست آن باشد که تحت نظارت و درمان شیوه‌های تفسیر او از امر واقعی، به وسیله امر نمادین و در ساحت نظم نمادین، تغییر کند.

منتشر شده در فرهیختگان 9 خرداد صفحه آخر